لبخندخوش بهار

خدایا !!!!

مرا به سمت خورشید مهرت بخوان ! دلخسته ترازآنم که با نسیمی ، ثانیه های بهار را به خاطر بیاورم ؛ هوایم را طوفانی کن ؛ گام های لرزانم را استواری بخش و نگاه غم انگیزم را به افق های پر طراوت عشق ، دعوت کن ؛ یاری ام کن تا حضور نورانی ات را همیشه احساس کنم !

اینک بهارآمده است

این روزها وقتی پروانه های رنگین بال برشانه هایمان می ‏نشینند و می گویند: « بهارآمده است». ‏ 

 وقتی ابرها همه ی گلدان های خانه مان را ،  در آغوش می گیرند ‏و بر بنفشه ها ، باران می پاشند. ‏
وقتی بوی خوش خاک باران خورده ، ازلابلای پنجره اطاق ، به ‏بسترمان می خیزد، .........‏
خوبست برای خود خلوتی فراهم کنیم . خلوتی به اندازه ‏قلب یک کبوتر، خلوتی به اندازه گلیم یک درویش.
ولی اندیشه های مان را گسترش دهیم وکمی با خود بیندیشیم  ، ‏به گذشته، به حال وبه آینده ... ‏
بهارباهمه ی زیبایی و عظمت و شگفتگی اش ، درس بزرگی را برای ‏ما دیکته می کند ، درس زندگی دوباره ، آغازیک تحول ، جنبش ‏دانه هایی که درزیرخاک مدفون اند وبا شنیدن پیام ‏زندگی ، ازلب های سِحرانگیزبهار، سرازخاک برمی دارند ‏وقیامتی ازخرمی و نشاط برپامی کنند. ‏
آری هرانسانی درکره خاکی به خزان می رسد ، سپس ‏در روز پرسش ، بهاروارسَربرمی آورد و سبز می شود. اگرزندگی ‏برای ما ، شعرسبزی باشد که هرلحظه با آهنگ مهر و دوستی زمزمه ‏اش کنیم ، می توانیم همیشه رنگ و بوی بهاررا داشته باشیم ‏وهر لحظه شاهد رویش صدها گل سرخ در باغچه زندگی مان باشیم ‏و به خاطر رسیدن به دنیا ازهمه چیز و همه کس نگذریم ، ‏زیرا دنیای ماباید پلی برای رسیدن به آخرت باشد. ‏
لحظه ها پیوسته می رویند ، می آیند و می میرند، در گذر این ‏لحظه های شتاب آلود ،  انسان می تواند خزان را ازسر ‏بگذراند و همواره بهار بماند که توان دوست داشتن و دوست ‏داشته شدن را ، توان دیدن وگفتن را ، توان اندوهگین ‏وشادمان شدن را ، توان خندیدن به وسعت دل را و توان ‏گریستن از سودای جان را و توان به غرور برافراشتن در ارتفاع ‏شکوه ناک فروتنی را ، داشته باشد.

واینک چه نیکوست اگرکه ما ، در سکوت سهمگینی ، نوای محبت پخش کنیم ‏و در کالبد خسته ای ، روح همدردی بدمیم  ‏و مهربانی را به اوج خود رسانیم و ابر های سیاه کینه را محو کنیم و کهکشان را از آسمان ‏برداشته و بر دل مان بگذاریم .

و یا با آوازهای پُرازمریم ،  به دیدارعشق معبود(عشق خدایی) برویم و با‎ ‎همه ی کلمات خوب دوست شویم  ‏و برای همه ی دیوارها پنجره ای بکشیم و دردستان همه ی درخت ها پرستویی بگذاریم  ‏و پلک های مان را در رود صبحگاهان بشوییم و دو رکعت ‏نمازعشق بخوانیم …………
ویا هرشب دست درآغوش آرزوی زیبا ، برای همه ی کسانی که ‏دوستشان داریم به خواب رویم . باور کنید که دراین حال است که  بهار همیشه با ما می ماند ، و با جاودانگی به ما لبخند می زند. ‏ 


بیایید با هم پیمان دوستی ببندیم . و باغچه قلب مان ‏را با سبزینه ی مهری آذین ببندیم که درانتهای صمیمیت ‏روییده باشد. 

بیایید دست یکدیگر را به مهر بفشاریم و جام دل های مان ‏را ازیاری و غمخواری لبریزکنیم.

بیایید در سرزمینی ساده از خوشبختی ، برای خود خانه ای ‏بسازیم با سایبانی از عشق و فرشی از غرور که پنجره هایش به ‏سوی باران گشوده شود. ‏  

بیایید درخت دوستی رادرسرآغازیک باغ بنشانیم وازمیوه ‏های شیرینش درکام یکدیگربچکانیم.  


وبه یادداشته باشید امروز روز مهمانی خورشید است. پس ‏با سلامی آغشته از نور به یکدیگر لبخند بزنید و یکدیگررا دوست بدارید.

پنجره ای به روی بهاری شدن

             به نام خدا که  !!!

                          یاد او آرامبخش قلبهاست

در بلندای بامدادی ، ازلطافت عاطفه ها ، خزان  با [ شمع آگاهی ]  ازخود بیرون آمد و به بهاری دل انگیز وعمیق مبدل گشت . چرا که در قفس تنگ مجال ها ، رخصت برای شکوفایی اندک بود.

خزان ، دل را به نگاه بودای وجودش سپرد ، تا درلحظه بدرود ،سوختن تنش از آخرین بوسه داغ را، برای رسیدن به آرزوهایش ،تماشا کنیم . آری خزان ، بهاری شدن را باور کرد ، چرا که نقش بند قضا ، در درون شکوفه جانش خزیده بود .

بیا استاد بهار معرفت گردیم ،

                 تکیه گاهی از برای پیچک ،

                                   خیمه گاهی امن برای رهگذر درد ،

                                                 نکته دانی که زیر هجوم خاک ،خاکساری می آموزد

و برای بیان عشق ، پشت حرف سکوت ، پنهان می شود. تا تشنه تعریف، آن را تعریف کند ، بیا .........................

تکرار بی فرجام لحظه های سرد یاس را ، در بی پرده گویی فریاد نفس ببینیم . و چون بهار ، حلقه بر گوش برگ های تمنا زده ،آن ها را برشاخ  ِِخرد خویش، بیاویزیم .

طبیعت؛ شرح حال سوختن شمع خزان  ، برای به وصل رسیدن پروانه  بهار را، برعاشقان راه معرفت دیکته نمود . تا پرگار ایام نقطه ای برای بهانه ها بیابد ودائم بچرخد دایره وار.

قدم های سبز بهار

ای خدا ....

ای دگرگون کننده احوال کائنات ؛ و ای هستی بخش بی زوال ! با یاد روشن تو ، بهاری دیگر در صفحه زمان ، متولد می شود تا مهد تولد ، سالی تازه باشد.

سلام برتو که تازگی را دوست داری و بهاررا بهانه تجلی سلایقت در ذات عالم قرارداده ای

تقویم را ورق می زنم ، ثانیه ها درشتابند و دقایق بی قرار و بی تاب و ساعات درهیجان ماجرایی خوش . صدای قدم های سبز بهار درگوش جانم می وزد و من خمارآلوده ی آن لحظه ای هستم که " مقلب القلوب والابصارعشق " ، شراب طهورایی صبح را ، در جام دلها می ریزد تا جان آدمیان شیفته ی نفخت" فیه من روحی  " آن ذوالجلال والاکرام گردند .

بهار را می نگرم و تازه بودن همواره ی  لطف خدا را به یاد می آورم .

بهار را می نگرم و با الهام ازتحولات ظاهر زندگی ، به تحولی درونی می اندیشم .

بهار ، بازتاب راز حیات در عرصه هستی است و عید ، لبخند شادی بر دل ها نشستن .

سلام بر تو ای خدا که بهار را آفریده ای تا بی زوالی خود را به اثبات رسانده باشی.

بهار ، با سبدهای شکوفه و کاسه های لبخندآمده است تا روح خمودمان را در دشت های معرفت و آگاهی جاری کند تا درآیه ی بلند احسن الحال گسترده شویم .

سال  1387 با تمام غم ها و شادی هایش  ؛  با تمام لحظه های سپید و سیاهش  ؛  با تمام دقایق خاکستریش  ؛   درگذراست  تا سال دیگری ورق خورد ودراین عبور آخرین برگ های تقویم   ؛ سالی نو درحال آغاز است که با نام و یاد خوب تو بهترین یگانه عالم  ؛ می توان گفت :

سال دو رکعت اوج اوج بزرگی و مهربانیت

              سال یک تسبیح سجاده ی ایمان و عشق

                           سال محول الحول و الاحوالت

                                         سال مدبر الیل و النهار عشقت

                                                          سال ساعات خوب ثانیه هایت

سالی که بهشتی ترین لحظه آواز مقلب القلوب والاحوالت  ؛ که تبلوری از:

روشنایی آبی صبح  ؛  فاتح تمام واژه های ناب  ؛ مالک جهانی که بی مثل ومانند است .

واینک سالی تازه می رسد ؛ چون رودی در پی دریا شدن  ، مثل ذره ایی در رسیدن به تکامل دلپذیر  و من عاشقانه تر از همیشه و بی تاب تر از تمام روزها وشب های سپری شده آواز سر می دهم که :

خدایا تو بهترینی برای دل من  ، آه ، که اگر نبودی به پایان می رسیدم میان این همه نامردمی ،واگرنبودی من نیزنبودم ، که بدون تو چقدر خود را خالی وبی شوق حس می کردم .

واینک مهربان خدایم در قدم های آغازین وآهسته بهارین ، وبا بهترین ترانه های قلبم ، نغمه وار می سرایم که :

تا بی نهایت تمام مثنوی های خوب ، تا اوج تمام شکوفه دادن ها ، تا فراز قله های بشکوه غزل ، تا فراسوی تمام بودن ها و خواستن ها و داشتن ها ، دوستت دارم  و می پرستمت ای مهربانترین یگانه هستی .

به راستی که من جانشین خداوندم درزمین و با قدرتی که خود همواره از آن غافلم ، می توانم بهارممتد را درلحظه لحظه زندگی ام جریان دهم و بذرتازگی را تا ابدیت در خویش بپرورانم .

معبودا ! دل ها ، آفتاب گردان تو شده اند و چشم ها به سوی تو، به دور روی تو طواف می کنند ، هم گام با بهار.  دل هایمان ، خجسته این همه مبارک باد و گام هایمان ، مصمم وامیدوار ، می روند تا پیک مهربانی و صمیمیت باشند ، تا خانه های دوستی ، با نفس های تبریک ومهر ، پیوند بخورد و دستان عشق ، زنگار بشوید ازهرچه بی تپشی و سکون .

شهر، لبخند می زند چهره مهربان بهار را وعابران که دل تکانده اند ازگرد و غبار ناراستی ، دست دردست نسیم ، رهسپار جشن طبیعت می شوند.

ای تغییر دهنده حالت ها . مرا به بهترین حالات متحول کن . در رستاخیز شاخه های خشکیده ، اگر قلبم تاکنون ثمری نداده است ، دور ازخورشید تو بوده . حالا که سرگردان می چرخم و پناهی نمی یابم ، فصل سرد درونی مرا به فروردین یاد خود پیوند بزن تا ببینی لحظه تحویل دلم را که چه سان از چشم هایم ، سکه های دعا می ریزم و انگشتانم ، سبزترین سبزه ها خواهد شد برای یافتنت . و ماهی سرخی در اندیشه ام رو به روی آیینه تو به رقص درخواهد آمد . ای بزرگ وای مهربان خدایم.

ای خوبان ، بیائید دریابیم هدیه دوباره زندگی حیات را ، که دوباره آغازشده است ؛ آغازی گرم و نشاط انگیزپس از پایان سرد زمستانی ، بی کینه های زمستانی و با حرف های جدید ، به  دور از گذشته های تکراری و خندیدن در کنارهم با تجربه یک زندگی دوباره طبیعت/

قمار برسرتمام زندگی

خداوندا

آهسته و آرام از کنار یادهای پر آرامش حضور تو عبور می کنم.

آنقدر آهسته که مبادا ناز خواب رویاها برآشوبد.

و تو آنقدر صمیمی و آرام عبور می کنی که برای ماندن و حس کردنت به حضورت نیازی نیست.

.......

در این خانه دلتنگ و صبور

در این سرمای تن سوز تنهایی
چقدر مهربانی خدا دستهایم را گرم و آرام می کند.
....


ای محبوب  ! ای یگانه معبود  و  ای مونس  ، وقتی که عشق ات می آید، همه لحظه ها ناب می شوند و  لحظه ها آنقدر سرشارند که دیگر نمی شود زندگی را به  " قبل "  و  " بعد "  از لحظه های ناب تقسیم کرد ...؛

با حضور عشق ات ، همه ی زندگی ،  تنها  " یک لحظه "  است و آن " یک لحظه " ، همان لحظه ی تجربه های ناب است ، و بهای "بودن و ماندنش" به اندازه تمام طول سال های زندگی ماست... ؛ به اندازه همه ی لحظه ها ...؛   

و دل سپردن و دل دادن به آن، یعنی :

" قمار بر سر تمام زندگی"؛  


....
عشق ات  آنقدر گرامی و پربهاست که برای مزمزه کردن طعمش ، حتی برای یک لحظه بو ئید نش ، باید همه زندگی را  ، همه ی لحظه ها را، همه ی نفس ها را وسط گذاشت ...؛
....
پس همیشه بخاطر داشته باشیم  که : اگر حسابگری کرده باشیم و با همه زندگیمان  بر سر عشق قمار نکرده باشیم  ، از همان شروع بازی، بازنده ای  بیش نیستیم...؛

اما اگر از همان شروع با همه ی زندگیمان بر سر عشق قمار کرده باشیم،

آنوقت قهرمان شدن آسان آسان است* ...؛
....
....

پنجره ای به سوی عشق

خدایا!!!!

خوش دارم که در نیمه ‏های شب، در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم،
با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم
آرام‏آرام به عمق کهکشان‏ها صعود نمایم، محو عالم بی‏نهایت شوم،
از مرزهای عالم وجود درگذرم، و در وادی فنا غوطه‏ور شوم،
و جز خدا چیزی را احساس نکنم

چه زیبا خواهد شد، اگر ، دراین چند صباح ، که میهمان تن خویش هستیم ، با شاه کلید عشق خدایی، قفل دل های بسته را بگشاییم . تا بتوانیم میزبان همه ترانه ها باشیم. اگرعشق را بشناسیم دیگر درقید وبند ارزش گذاری سطحی نخواهیم بود، چرا که عشق خود یک  ارزش عمیق است وبه همه چیز ارزش می بخشد.

زمانی که ازسایه های کابوس وار نفس ، انصراف دادیم ، عشق محبوب درما قدم می گذارد. آن گاه آرامش معنا پیدا خواهد کرد. اگر فقط ظاهرعشق را بشناسیم ، فقر درونی ما بارزتر خواهد گشت . برای بودن  عشق، به زمان خاصی نیاز نیست ، اما برای فکرکردن به آن، زمان بسیاری نیازداریم . اصولا ما فکرمی کنیم بدون عشق زندگی را گم کرده ایم ، در صورتی که زندگی عشق را گم کرده وگروهی ازما هردورا .

شاید ما ازتاریکی درون ، فقط رنج ببریم ، ولی بدون عشق خدا یی ازسرما ( بی محتوایی) خواهیم مرد . عشق ، چه بی ما و چه با ما ازدروازه وجود خواهد گذشت ، ای کاش بتوانیم به هنگام عبور دریافتش کنیم .

اگربتوانیم همچون شمعی ، بذل سرو تن کنیم ، بارجسد را ازدوش جان برزمین نهاده واز پیله  خواب به درآمده ایم .

سرگذر پیاده ها و از خاکسترپروانه ها ، درخواب مخمل ناز از کنار اشک پشت نقاب ،

بیا عشق را باورکنیم .

نزدیکترین نقطه به خدا

خدایا !

 

دلم را نذر نگاهت می کنم

آنگاه که دهانم لبریز از ذکر نامهای زیبایت می شود ، و وجودم با روشنایی نگاه تو نورانی می گردد  آرزو دارم که قلبم را از لحظه های سبز امید سرشار گردانی  و به صداقت و صمیمیت نیلوفران دعا برسانی…  چه آرامش پایان ناپذیری در نگاه توستمن نیز،  دلم را نذر نگاهت می کنم

نزدیکترین نقطه به خدا هیچ جای دوری نیستش . مگه نه این که نزدیکترین مکان به خدا نزدیکترین لحظه به اونه ...

  وقتی حضورش رو توی قلبت حس می کنی ، اون  قدرنزدیک که نفست از شوق و التهاب بند می یادش . اون لحظه ،اونقدر هیجان انگیزه که با هیجان هیچ تجربه ای قابل مقایسه نیستش  . تجربه ای که باید طعمش رو چشید .

... اغلب درست همون لحظه که گمان می کنی دربرهوت ، تنهایی موندی ، درست همون جا که دلت خیلی می خواد مهربون خدایی که آرامبخش وجودته وهمراهت،  با تو حرف بزنه ، همون لحظه که آرزو داری دستای پرمهرش رو برسرت بکشه ، همون لحظه ی نورانیه که ازشوق این معجزه ، دلت می خواد تا آخردنیا ازته دل و با کل وجودت اشک شوق بشی  و تا آخرین ذره وجود بباری و بباری.

...نزدیکترین لحظه به خدا  می تونه در دل تاریک ترین شب عمر تو رخ بده ،  در اوج بزرگترین شادی دل خواستنت  . یااصلا"  می تونه درست همین حالا باشه  و یا زیباترین وقتی که می تونه  پیش بیاد ، همان دمی هستش که براش هیچ بهونه ای نداری .

...جایی که دلت برای اون  تنگ میشه. زیباترین لحظه عمر و هیجان انگیزترین دم حیات همون لحظه ی  با شکوهیه که با چشم های خودت خدا رو می بینی . درست همون لحظه که می بینی اون باهمه عظمت بیکرانش درقلب کوچیک تو جا شده .

...همون لحظه که قدم گذاشتنش رو تودلت حس ، و نورانی و متعالی شدن حست را درک می کنی . اون وقته که می بینی اونقدر این قلب حقیر،  ارزشمندشده که خدا با همه عظمت بیکرانش اون رو لایق شمرده وبرگزیده و تو هنوز متعجب و مبهوتی که این افتخارو سعادت آسمانی چطور و ازچه رو ازآن تو شده /.

لحظات روحانی عشق

" رب انی لما انزلت الی من خیرفقیر "

 پروردگارا... ای پرورنده ی روح وجان ... من فقیرم ...فقیرخیر و رحمتت !

یارب ... فقیردرگاهت را اندک عنایت و گوشه چشمی کفایت کند !

 یارحیم ... رحمتت را نیازمندم....

گاهی وقتا ، آیات الهی اونقدر عمیق هستن که ، دوست نداری در موردشون توضیح بدی . اونقدر ملموسن که ، دوست نداری ترجمه اشون رو و یا تفسیرشون رو بخونی .

فقط دوست داری چشماتو ببندی و در آسمان بی کرانی که پیش چشمات متجلی شده آزاد و رها پرواز کنی . و به هیچ چیز فکر نکنی تا اسماء عظیم و بیکران الهی ، در ذهن محدود و بی مقدارت اسیر نشن . فقط آزاد و رها احساس کنی که ، دیگه جاذبه ای از طرف زمین احساس نمیکنی .

بعد احساس کنی که دیگه کاری با زمین نداری و می تونی آزاد در آسمان پرواز کنی. و اونقدر معانی عرش سیرابت کنن که نیازی نداشته باشی به بازیچه هایی که زیر پاهات توی زمین می گذره فکر کنی .

و به این فکر کنی که، لطف خدا چقدر بی انتهاست. و به یاد بیاری اونوقتی روکه ، پشت گردنه ها، ترس از عبورمتوقفت کرده بود ، دیگه هیچ کدوم از این مفاهیم برات معنایی نداشت.

و به این فکر کنی که توی این عالم نمیشه همه مفاهیم و، با فکر کردن بدست آورد. یه چیزیایی هستن که مثل نسیم می مونن . نسیمی که باید بری تا بهت بوزن... و هر جا تو مسیر قدسی ات متوقف شی ، دیگه بهت نمی وزن.

ودیگه ، به این فکر کنی که ، اگه تا حالا گیر نکردی و اگه نسیمی به چهرت می وزه، همش
لطف خداست.به فقر خودت فکرکنی  و غنای خدا . و عبور عمر  رو ببینی  ، در این بازیچه دنیا. و به این فکر کنی  ،که شاید تا حالا حدود یک سومش رو طی کرده باشی  . و از اینکه تا حالاش رو تونستی  بیای  بالا ، بخودت ببالی . و به آینده نگاه کنی  . به مسیری که هر روز سخت تر و سخت تر میشه. و باز به ضعف خودت و به لطف خدا فکرکنی ...و به معراج... 

{اللهم ان تشا تعف عنا بفضلک و ان تشا تعذبنا بعدلک فسهل لنا عفوک بمنک و اجرنا من عذابک بتجاوزک فانه لا طاقه لنا بعدلک و لا نجاه لاحد منا دون عفوک} صحیفه سجادیه 
 

 خداوندا چو خواهی بر ما ببخشی ، از فضل و کرمت خواهد بود و چو بر ما عذاب فرو فرستی،از عدلت باشد و بس.  


بار الهی، بر ما منت گذار و به بزرگی ات عفو گردان و با گذشتت از عذاب، ایمن مان گردان .چرا که ما را ،طاقت مقابله با عدل تو نیست و بی تو، هیچ نجاتی نباشد .. بی تو هیچ نباشد..

غربت دل

 خدایااااااااا   

آخر چگونه می توان شکوه تو را، در زیبایی گل بجویم . درحالی که این تکرار همیشگی،اشتیاق خوب دیدن را از من گرفته است. چگونه می توانم حمد و ثنای تو را از زبان چکاوکها بشنوم ، در حالی که این تکرار، اشتیاق خوب شنیدن را از من سلب کرده است.  

موقعیکه عشق ،نفس خودش رو به  کلمات می دمه ، اونچه به بیان مییاد ، تمام چیزی نیست که به زبان مییاد !! بلکه عمق سکوت همدلانه هستش که  ،عشق رو زیبا می کنه .

بنظرمن ، با نوشتن یجورایی غربت دل بازمیشه واین خودش نعمتیه . چرا که نیاز دل پرکشیدنه . اما نه تا اوج آسمون ، که تا غروب سرخ هرچی نگاه غمگینه .

دلم می خواد همیشه یه پله بالاتر باشم ، پله ای که من رو برسونه به ابرها و به خدای مهربون. چرا که اونوقته که بیشترخودمو نزدیکترحس می کنم . وقتی عشق و دل وروح زمینی باشه وبخواد آسمونی بشه .  وقتی این دل احساس کنه ،زندونی قفسه های تنگ سینه اش شده وبخواد به اون دور دورا سرک بکشه ، اونوقته که  یک حس آسمونی بهش دست می ده .

احساس کردید که گاهی اوقات دلت دیگه تو سینه ات بند نمیشه . مثل موقعی که دلت میگیره ، ازکسی یا چیزی یا ازاین دنیا؟ همون موقع هستش که طاقت دلت تموم میشه . واین حسی که میگم همون حسی هستش که بعدش میخواد به طرف آسمونی شدن پربکشه.

دلم می خواد ، قاصدک نگاه آدمایی که دوستشون دارم ،  رو به طلوع بی غروب زندگی سوارشه و ابرهایی که همیشه مارو به یاد تیکه هایی ازبهشت می ندازن ، همیشه یه جایی کناردلای آسمونیمون باشن و چتر همه ی اونایی شم که نمی خوان نم نم اشک های دلواپسی ، رو سجاده بی نیازیشون باشه.

می بینی خواسته دلای آدما ، همیشه ازجنس بلوره . خود ماییم که به بلورآرزومامون شکل می دیم ، جوری که به قالب آرزوهامون درآد. زندگی ما آدما ، رو گردونه همین آرزوهای کوچیک وبزرگ می گرده . جایی که این گردونه وایسه ، ما به آرزومامون می رسیم . پس بزار همین جا دعا کنیم که :

خدایا !!!!

     همه ی اونایی که دلاشون آسمونیه ، نگاهشون بارونیه ، خندهاشون بی ریاس ، گریه هاشون رنگ یه دنیا شبنمه ، به همه چیزهایی که تمنای درونیشونه ، برسن.

 چرا که دنیای سبزدوستی ها ، یه دنیای بی خزونه. اگه باغبون دلامون ( که خداست ) دریچه ها رو روی هجوم تردیدها ببنده ، ما برای به یادهم بودن ، به چند خط نوشته ، یه شاخه گل مریم ، یه عکس یادگاری وخیلی چیزهای دیگه نیازی نداریم . برای اینکه من وتو یادهم باشیم ، تنها یه خاطره  هم می تونه ، خاطره ساز دوستی های ابدیمون باشه.

خاطره کوچیکی از، همه باهم بودن هامون ؛ حالا دیگه تداوم دوستی ها دست خودمونه . به این که چقدرنسبت به هم صادق باشیم ، بی ریا باشیم وبا ایمان !

نمی دونم کجای راه دوستی هستم ، واصلا جایگاهم دربین این مردم کجاست واصلا در ابتدایم  یا نیمه راه . اما هرجا که باشم ، بذار آینده دوستیها رو و کلا خوب بودن ها رو  با یک جمله زلال نقش آفرین کنم که : ای خوبان ، هرلحظه ، لحظه خوب، دوست داشتنه . پس رابطه مون رو با عشق خدایی مستحکم کنیم ویک فضای روح انگیزخلق کنیم . وبا عشق خدایی که داریم بگیم " دوستتون داریم "

یادگاری ازبهشت

خدایا!!!!!!!

من گمشده ی دریای متلاطم روزگارم وتو بزرگواری ... پس ای خدا هیچ می دانی که بزرگوارآن است که ، گمشده ای  را به مقصد برساند؟

تا ابد محتاج یاری تو....رحمت تو....توجه تو....عشق تو....گذشت تو....عفوتو....و دریک کلام محتاج توام /

 

ای یگانه ترین .. ای یکتاترین مونس همه انسانها .. ای خدا !  که هزارویک اسم داری  و من ازآن همه اسم  " لطیف " را دوست تر می دارم‌ که‌ یادی از ابر و ابریشم‌ و عشق‌ اند .

خوب‌ یادم‌ هست‌ از بهشت‌ که‌ آمدم ، تنم‌ از نور بود و پَر و بالم‌ از نسیم . بس‌ که‌ لطیف‌ بودم ، توی‌ مشت‌ دنیا جا نمی‌شدم .

اما خدایا زمین‌ تیره‌ ، کدر ، سفت‌  و سخت  بود ودامنم‌ به‌ سختی‌اش‌ گرفت‌ و دستم‌ به‌ تیرگی‌اش‌ ، آغشته‌ شد. و من‌ هر روز قطره‌ قطره‌ تیره‌تر شدم‌ و ذره ‌ذره‌ سخت‌ تر.من‌ سنگ‌ شدم‌ و سد‌ و دیوار .

دیگر نور از من‌ نمی‌گذرد ، دیگر آب‌ از من‌ عبور نمی‌کند ، روح‌ در من‌ روان‌ نیست‌ و جان‌ جریان‌ ندارد.
حالا تنها یادگاری‌ام‌ از بهشت‌ و از لطافتش
، چند قطره‌ اشک‌ است‌ که‌ گوشه‌ دلم‌ پنهانش‌ کرده‌ام ، گریه‌ نمی‌کنم‌ تا تمام‌ نشود ، می‌ترسم‌ بعد از آن‌ از چشم‌هایم‌ سنگ‌ ریزه‌ ببارد.
یا لطیف ! این‌ رسم‌ دنیاست‌ که‌ اشک‌ سنگ ‌ریزه‌ شود و روح‌ سنگ‌ و صخره ؟

این‌ رسم‌ دنیاست‌ که‌ شیشه‌ها بشکند و دل‌های‌ نازک‌ شرحه‌ شرحه‌ شود ؟
وقتی‌ تیره‌ایم
، وقتی‌ سراپا کدریم ، به‌ چشم‌ می‌آییم‌ و دیده‌ می‌شویم ، اما لطافت‌ که‌ از حد بگذرد ، ناپدید می‌شود


یا لطیف ! کاشکی‌ دوباره‌ مشتی ، تنها مشتی‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ می‌بخشیدی‌ یا می‌چکیدم‌ و می‌وزیدم‌ و ناپدید می‌شدم ، مثل‌ هوا که‌ ناپدید است ، مثل‌ خودت‌ که‌ ناپیدایی ...

یا لطیف ! مشتی ، تنها مشتی‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ ببخش .

تکرارقصه های آلاله های سرخ ....

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین

و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین 

 

 

باردیگر محرم از راه می رسد... و دوباره باد صبا ،  عطر حسینی در دلها می دمد .  فصل تبسم تلخ خاک خونین و اشک فرا می رسد .

ماه ، ماه ایثار و عشق و فریاد ... ماه آمیختن عشق با خون ...

 دوباره نمایش ماندگار عاشورا تکرار می شود ... و باز افتخار شیعیان برای داشتن سالاری چون ابا عبدالله(ع)...

دوباره بغضی عجیب بر سینه ها سنگینی می کند و داغی که در دل امانت است و هیچگاه به سردی نمی گراید...

دوباره شهر سیاه پوش می شود ...آنچنان سیاهی که غرق در نور و سپیدی است و براستی که بالاتر از آن برایش رنگی نیست...

دوباره صدای ضجه کودکان آزرده از درد ... درد تشنگی و فراق پدر...

دوباره رنجهای نهفته و زخمهای دل خیمه سوختگان...

دوباره تکرار قصه آلاله های سرخ و تکرار خاطره ای که هرگز کهنه نخواهد شد ...

خاطره قهرمانی بزرگ جوانمردی جوان بی دست بامشک آب بر دهان ، با لبی تشنه ، سقا برای کودکان کربلا...

خاطره مردانگی عمویی چون ماه... عموی تشنه ای که سقا بود...

و السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین(ع)... 

 

سلام بر محرم و عاشورا... سلام بر حسین(ع)... سلام بر دستان بریده جوانمرد کربلا... سلام برخیمه های سوخته... سلام بر کودکان مانده در عطش... سلام بر  دلتنگی های زینب(س)... سلام بر ندای ماندگار   

 

" هل من ناصر ینصرنی"   

 

سلام بر غصه صاحب الزمان(عج)، بر شال ماتم مهدی (عج) سلام