سکوت جدایی

 

چگونه از هم جدا شدیم ای دوست، آن روزها، مرگ هویت ما را نتوانست بگیرد و برسنگ سر راه بیتوته نمی کردیم. جاده رد پای ما را می شناسد. رنگ آسفالتها وسنگفرشها را و تپش قلب های رنجیدیده مان را جاده می داند، که ما گریستیم. گریستیم و آنگاه شادی کردیم .

چگونه از هم جدا شدیم ای دوست. خواهم گفت : خونم را برشعله های آتش خواهم نوشت. باد را می گویم تا برخشمناکیش، بر شعله ها آب نپاشد. ما پیش ازاینها ازهم جدا شده بودیم. پیش از اینکه درسکوت فرو رویم. پیش از هجرت در پشت ابرهای شور، جداشدیم . الا اینکه مرگ را کشف نکردیم ، مگردیشب.

پایان شب فرا می رسد و من درچشمانم دفن می شوم ، از سر شوق و در انتظار صبح .

آخرین شب مرگ من و رویاهای تو درخاطرمن است. درحالیکه باقصه های مادربزرگ به خواب می روم.

آه ، ای تمام رازهای من و تمامیت سکوتم، اگر چه آتش را سر می کشم.

آه ، چه کسی گفت در ساحل قدم زدن کار من نیست، در حالیکه تمام روزم با گریه سر شد. اشکی درچشمهایم نماند وقلبم  کنده شد.

آه ، ای که عشق در دلم تمام نشدنی است ، هنگامی که به انتها میرسم.

ازآسمان گریه می آیم -- با هق هق سرخی که در نگاهم خشکیده است -- از آسمان گریه می آیم و دل مجالم نمی دهد-- ای ابرهای خستگی -- که درچشمانم طلوع کرده اید-- دل را بدست که بسپارم -- دراین وسعت اشک -- که مرهمی جز آه نمی بینم.

 

انتظاروداع آخرین

 

هم چنانکه درپایان روز زیبا، آخرین شعاع خورشید فروزانترازهمیشه می تابد، آخرین نسیم روز لطیف تر ازهمیشه می وزد. من خویش را برای زیباترین نغمه خود، آماده می کنم . شاید به زودی نوبت سفر آخرین من فرا رسد وشاید پیش ازآنکه عقربه ساعت درگردش شصت قدمی خود ،پای پرصدای خویش را ،برصدف درخشان نهاده باشد، خواب عمیق گور، دیدگان مرا، برای همیشه فرو بندد. شاید پیش ازآنکه مصرع دوم این بیتی راکه آغاز کرده ام به پایان رسانده باشم ،قاصدک مرگ، که پیشاپیش، سراغ قربانی تازه می گیرد، باصدای بلند ، نام مرا درین راهروهای تاریک وبلند برزبان راند ولبان مراکه درجمع تنهائیم پیش ازگفتن قافیه آخرین خاموش کند ومرا زنجیربدست ازبرابر همدردان تیره روزم که همه پیش ازپیام موحش، قاصد مرگ را می شناختند وحالا دیگربامن آشنایی نمی دهند، بگذراند. زیراکه اززندگی خسته شده ام .

    

کوچه ی ناهوشیاریها

یادت می آید، فراموشی دیروز را وقتی که از کوچه ی ناهوشیاری رد می شدیم، من یک آفتابگردان کوچک را بغل گرفته بودم، داشتم تمرین روشنایی می کردم، تو بدون اینکه زنگ بزنی وارد آئینه شدی کنار من نشستی و یک بسته تیر به تنهایی من شلیک کردی و یادم آمد تو دیروز شبنم تزریق کرده بودی از رنگ مهتابی ات معلوم بود و من ترا به بیمارستان نرگس بردم و روی بستر مریم خواباندم و پزشکان چند شاخه سنبل تجویز کردند. نبض شعرت آهسته می زد. چشمهایت بوی ستاره می داد. هی کهکشان بود که از اعماق پیشانی تو رد می شد. تمام زندگانی خود را یک نفس دویدی تا کودکی، من هی اشاره می کردم برمی گردم به دوره هایی که دورتر از خاکستر تمدن اند. اما تو تازه نشئه ی پهلوانیت گل کرده بود. هر وقت می گفتم مرا به یک مهمانی عارفانه دعوت کن کمی برایم شعر قلندرانه بخوان، پشت تلفن جواب می دادی فلانی خانه ام ابریست.

من نمی گویم که انسان گیاهی است که در باغچه ی جامعه روئیده. من نمی گویم جامعه باغچه ای است که درگیاه  انسان می روید.

من ازتو اشتراکی ترم، درتقسیم خورشید. درتوزیع شبنم، من خدایی دارم که متعلق به همه ی انسانهاست. بیا از همه علفهای هرزه هوس، پاک شویم.

من آواز قناری را به دقت برایت ترجمه خواهم کرد، خدا را به تو نشان خواهم داد. چرا خیال می کنی همه ی مردم باید صد سال تنهایی را خوانده باشند.  زندگی خوبی است. خوب. روزی یک فنجان ادبیات. یک کشکول ترانه. یک استان خاطره. یک میهمانی لبخند. یک کوچه نسترن. یک غنچه تبسم. یک زاویه زمزمه. یک آیه اشک. یک روزن روشنایی.

چشمهای کومه بارانی است. داغ عشق تواش به پیشانی است. بعد از این آشیانه ی زخم است. شانه هایم که رو به ویرانی است. بعضی از عشق های امروزی. عشق محدود خیابانی است . گریه ها، گریه های ماشینی . خنده ها، خنده های سیمانی است. شانه ام چارچوب پائیزی. دل زمرداب خواب باید بکند. باز امشب کرانه طوفانی است.  

                   

   

ابدیت

سویی از اقلیم خشک کویر تا همنشین طراوت وزلالی دریا، همچون مسافری جستجوگر و اندیشه پرور، دریا، دریایی بود از سادگی و روشنی و جاری بودن موجهای عاطفه و محبت و فریادها فریادی از دریا و دریا.

همیشه خطی نورانی ما را به خورشید پیوند می داد. و بوی نخلستان لبریز به سوی جویبار آشنایی می کشاند.

طبیعت غرق در زیبایی ، لطافت و ذهن رو به روشنایی طبیعت، عشق.

 زندگی در آشیانه ی یادها و صفای آئینه ها.

ابدیت را صدا میزنیم، ابدیتی که چندان دور نیست و روبروی مردمک خیس چشمانمان رخ می نماید، به او می اندیشیدم، به آن روحی که روبرویم به چیزی فرا میخواند، دردبود و حزنی نبود. تنهایی بود و دلتنگی نبود و مسرور به جلوه هایی که شکوفا می نمود و هنر زندگی کردن می آموخت. ای کاش می شد بیان کرد آن روح سبز را.

کوهها بلندتر، ابرها سپیدتر و آسمان ها آبی تر، زندگی دیگری را به تصویر می کشند و رودها پیچ در پیچ موج و نخل ها ناامیدتر و پرندگان عشق از ژرفای افق نمودار و همه چیز رنگ شیفتگی می گرفت و ما عشق را می فهمیدیم، چرا که دستان پرشکوهی، علف های هرز را می چید و گلسرخ با تابش روشن آفتاب اندیشه ای سبز می شد که عطر زیستن و شیدایی را می پراکند و از چشم ها گرمای محبتی می طراوید که همه چیز را مجذوب می کرد و از انجماد خبری نبود، دست های ما هم تنها نبود، دست هایی بودند که خوبیها را تقسیم می کردند.

نقطه ای در دایره ی عشق و ما در برابرش کف ناچیز.

فریادها و پژواک ها، عاشقانه، رساترین ندای هستی.

و در ریشه ی ما جویبارهایی از عطر گلهای اطلسی.

نگذاریم که آشیانه ی یادها، در انبوهی شاخه های درخت زندگی گم بشود و صفای آینه ها در گذشت زمانه، مکدر بشود. باید که یادها و خاطره ها زنده بمانند و آینه ها پاک، چرا که ما از اقلیم خشک کویریم و فریادمان دریا دریا.