دیباچه عشق

دیباچه عشق و عاشقی باز شود...دل ها همه آماده پرواز شود...با بوی محرم الحرام تو حسین...ایام عزا و غصه آغاز شود.

السلام علیک یا اباعبدالله حسین

 

ازصبح حال و هوای غریبی دارم  . دلم بی قراری میکنه  . پاهام رفتن می خواد . چشمام آدمهایی رومی بینه که با شوروشوق درحال برپا کردن تکیه حسینی اند . موتور خونه ی قلبم به صدا در اومده  .برای رفتن . اما کجا ؟ نمی دونم . با خودم گفتم : حتما پاهام آدرسی رو بلدند که منو اونجا می بره ، چشم هام چیزی رو بهم نشون خواهد داد که حتما خیلی وقته منتظر دیدنشم و دلم به جایی می رسه که آرامش پیدا می کنه . می دونستم امروز روز محرم وچندروزدیگه ، عاشورای حسینیه. از خونه بیرون اومدم . وقتی ازهرمکانی گذرمیکردم که صدای حسین حسین وعزاداری مردم به گوش می رسید بی اختیاراشک امانم نمی داد ،اینگاری این چشمها هم می خواستن دلم رو نرم و آماده پذیرش چیزی کنند . توی خیابون وقتی نگاهی به اطراف کردم تازه متوجه شدم همه مردم این شهر حال غریبی رو دارن  . امروز دل و پا و چشم ها انگار به فرمان ما نبوده ونیستن . دستها به دشمنی  برخاسته بودن و محکم به سینه ها می خوردند . همه در حرکت بودن ؛ همه در تشویش . بلندگوها اسم حسین روتوی گوش ها فریاد می زدند . دلتنگی امانم نمی داد . عجیب هوای کربلا کرده بودم  تابحال این چنین احساسی نداشتم . ای کاش شدنی بودکه این ایام سوگواریهارو  و یا  حتی عاشورا رو کربلا باشم . دلم می خواست شام غریبان توی سرزمینی باشم که همه غریبن . غریبه هایی که شاید روزی آشنای ما در روز پرواز باشن . غریبه هایی که شاید روزی دست ما رو بگیرن و بگن بیا ، بیا از باب حسین وارد بهشت شو . اوه خدایا چقدر آرزو دارم من . یعنی کربلا به اندازه آرزوهای من بزرگ هست ؟ اگه اونجا برم ، بگم می خوام خدایا رهرو راه توباشم ،ودرراه تووبرای توتلاش کنم ، آرزوم برآورده می شه ؟ درخیالات بلندخودم غرق بودم که احساس کردم ،یه  صدایی منو صدامیزنه که : بار بگشایید اینجا کربلاست . جرات نداشتم چشمهام رو باز کنم .می دونستم که خدا توهمین حس وحال منوداره میبره به دشت کربلا. می ترسیدم با چشم های اشک آلود اون همه احساس حضوربابیدارشدن ازخواب و بازشدن چشمام تموم بشه . همه ی  جراتم رو جمع کردم و چشمهام رو باز کردم . مگه می شد بری کربلا و اونجا رو نبینی سرم پائین بود . جالب بود واسم ، آخه می دونین ، کربلا رو با سنگ مرمر سنگفرش کرده بودن . لبخند رضایت روی لبم نشست ، با خودم گفتم :((اینجا چقدر آشناست ؟اینگاری یه بارم قبلا ها اومدم اینجا؟ آهان یادم اومد !!!)) یادم اومد ، قطعه ی شهدای بهشت زهرا بود ؛ بهترین نقطه ی کربلا . مات و مبهوت مونده بودم . پاهام آروم گرفتن . دلم گرم شده بود ، اما چشمهام هنوز توی گریه هام غرق بود .  همیشه وقتی تو اینجور موقعیت ها قرار می گیرم ، نمی دونم باید چی بگم ، چکار بکنم ؛ فقط می دونم مات و مبهوت مونده بودم وهنوزتوحس وحال خودم ، خودم رووسط کربلا می دیدم . واسه اونایی که تو کربلا شهید شده بودن فاتحه خوندم و روی مزار چند تاشون شمع روشن کردم . کلی خلوت کردم با خودم و خدای خودم . حسابی از خودم راضی بودم . و همین طور از خدای خودم که همیشه به فکر بنده هاش هست .

دوباره دلم باز ، هوای کربلا کرد

دل خمیده ام را ، غمین و مبتلا کرد

نه طاقت و توانم ، به لب رسیده جانم

که هر چه کرده بر من ، فراغ کربلا کرد

وقتی دل هوای کربلامیکنه هوای قبله شش گوشه حسین رو انگار در مسیر کعبه می بینه  . و شنیدن نوحه ها این تلنگرو به آدمی می زنه که :اگه ، اگه امشب تو این جمع فقط یک دل شکسته باشه باور کنید دعای همتون مستجابه .

اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْن یَوْمَ الْوُرُودِ وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْن وَاَصْحابِ الْحُسَیْن الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْن عَلَیْه ِالسَّلامُ

امام خوبم می دونی؛ فکر کنم تو جزو معدود آدمهایی هستی که بعد شهادتت هیچ کس واست فاتحه نخونده . هر کی می اومد تو تکیه عزاداری تو،  می گفت خدا حاجتم رو برآورده کن . همه می گفتن حسین حسین حسین اما بعد می گفتن یه نیگا به ما بنداز . نه امام خوبم . من امروز چیزی نمی خوام ازت . اومدم تا فقط واسه تو بنویسم . اومدم احوال تو رو بپرسم . دارم نماز با شکوه ظهر عاشورا رو تجسم می کنم . عجب منظره ی کم نظیری . مردم تو خیابان هر جا که اذان رو می گن به صف می ایستن . واقعا چقدرباشکوه . ای حسین مهربان که امسال نیز به محله ما می آیی!

به حرمت لب تشنگی فرزندانت ، مرا در روز بی آبی تشنه مگذار .

به حرمت مشک خالی ابوالفضل ، کوله بار آخرتم را خالی مگذار .

گم کرده ی راهیم ؛ ما را به دروازه ی مخصوص ات در بهشت راهنمایی کن تا خدا به خالی بودن کوله بار ما توجه نکند .

درانتظارم نگذار

ای آفریدگارمن ....

یا ارحم الراحمین ! یاد پدر و مادر از ضمیرم مزدای و چنان کن که به پایان نمازها و دردل شب ها و روزها از محبت ها و مرحمت ها یشان یاد کنم و برایشان آمرزش و آسایش بخواهم .

خدایا ! خیلی دلم گرفته ؛  از همه چیز حتی ازخودم . می گن وقتی که دلت گرفت درخونه اوس کریمو بزن ، اما من هرچی درخونه ات رو می زنم به دردم اضافه می شه . هزارون حرف نگفته تو دلم مونده ، اما نمی دونم که چطور بگم ؟ با خودم می گم : اگه یه روزی ، یه جایی ، یه کسی ، یه جوری ، یه چیزی باعث بشه که من بتونم با توحرف بزنم همه ی دردهای دوران دوریمو برات می گم و بعد با خودم می گم : " صبرداشته باش ، صبرداشته باش " .اما یهو یادم می آد که وقتی  برای اولین باردراسفندسال 85 بیشترازهمیشه  تو رو حس کردم چطورهمه ی غمای عالم ازدلم پرکشیدند و نتونستم حرف بزنم . چون تو همه چیزرو می دونستی . کمی که گذشت حس عشق تو ،  تو دلم موج زد و دلم پر کشید . اما هرچی می گذشت اوضاع برام سخت ترمی شد من روزبه روز همه چیزم رو برای رسیدن به تو می باختم و تو حتی یک نگاه زیرچشمی هم به من نکردی .اما همیشه حواست به من بود مثل مادری که درد بچه اش رو می بینه و صدای گریه اون تو دلش مثل خنجر فرو می ره ، اما سکوت می کنه و روشو برمی گردونه ، چون به صلاح بچشه . حالا من درعین نداری خیلی چیزا رو به دست آوردم راز هستی ، تو مشت منه. اما این انگشتری فقط به نگین نیازداره که اونم تویی. تو گاهی تونگاه مهربون یه مادری ، گاه تودستای زحمت کش یه پدر ، گاه تو صلابت یه کوه ، گاه تو نرمی و انعطاف پذیری بید مجنون ، گاه تو جسوری زمین برای تحمل درد، گاه تو سرسبزی ونشاط یه گل ، اما خودتو چیز دیگه ای . نمی دونم چطوربگم اما می دونم که تورو با هیچ چیز نمی شه مقایسه کرد تویگانه ای ، همه چیزبرای تو، همه کس برای تو و فقط تو . این کلمه ایه که من توزندگی خیلی ازش درس گرفتم وخیلی بهش معتقدم " خدایا ".

می گن هرعاشقی یه مراد ، یه پیر ، یه مرشد داره ، مرشد من خیلی با عظمت و پرهیبته . وقتی منو پذیرفت به سرچشمه عشق رسیدم وبوی معبودرو تو وجودم حس ودرک کردم . ولی باز به رحمت وکرامت تو ای خدا چشم طمع دارم . کافیه که توبخوای . کافیه که تواذن بدی تااین نگین به روی انگشتری سلیمان بنشینه .می گن وقتی خدا می خواد دامی برای پرنده وحشی دل آدمیزاد پهن کنه اون دام رو بایکی ازوجوه خودش قرارمیده ، توبامن چه کردی ؟ من همون گدام که درخونه تورو زده اما خونه توکجا ومن کجا . بُعد مکان همیشه مانع نیست خونه تو  توی سرزمین حجاز ومن اینجام . اما می گن وقتی خواستی هدایت شی به کسی رجوع کن که روح خدایی برتروجودش رو کشف کرده وبه عالیترین شکل ممکن پرورش داده . هیچ جهنمی بدترازتاریکی ونیافتن تو ، و هیچ بهشتی بهترازنور و روشنایی نیست.هیچ آتشی بدترازنبودن تو نیست وهیچ آب زهرآگینی بدترازنشاختن تونیست . وقتی هنوزتو رو اونطورکه دلم میخواد وباید نشناختم ، تصمیم گرفتم با آدم هایی باشم که اون ها تورو مقابل چشمانم مثل یه دوربین لیزری به نمایش بگذارند. وقتی که به خونه ات نرسیدم تصمیم گرفتم باخونه ای ارتباط برقرار کنم که باخطی ازنوروانرژی به خونه تومتصله وفقط یه چشم بینا و یه دل عاشق حرکت می خواد با خونه ای که می شه طواف عشقو یه جوردیگه انجام داد. من به سمت تواومدم وفقط منتظرنگین انگشتری توام . پس منتظرم نگذار./