کوله ی زندگی

خدایا خدایا خدایا خدایا خدایا.... 

 

   

توفیقم ده که بیش ازطلب همدردی ، همدردی کنم
بیش ازآنکه مرابفهمند ،  دیگران رادرک کنم
بیش ازآنکه دوستم بدارند ، دوست بدارم
زیرا درعطاکردن است که میستانیم ودربخشیدن است که بخشیده میشویم ودرمردن است که حیات ابدی می یابیم 

 

کوله بار سنگین بودن را ، بر پشت کوله ی زندگی ام می اندازم ، سفرم را آغاز می کنم . در این راه ، با همسفرانی  همراه می شوم که بر پلکان آبی آسمان قدم می زنند تا سوار بر رنگین کمان ابرها ، از دست زمانه ، کلاه سپیدی برسر گذارند.

در راه ، زمانه کوله ی زندگی را از دوش آدمیان برمی دارد و آن ها را به اسارت خود درمی آورد وحالا، همسفر و همراه من بیا  با هم سپیدی را ، از میان تمامی رنگها برگزینیم و به راه خویش ادامه دهیم تا در راه مسافرانی گمگشته نباشیم ، قطعا" جاده اصلی را پیدا خواهیم کرد . جاده ای که به خدا ختم می شود . اما این تنها احساس من نیست . بلکه احساس تمامی انسانهائیست که درگستره ی بودن درناهمواریهای زمانه به دنبال هموارها می گردند ، شاید این احساس ، همان عقاب تیزبینی باشد که برقله ی کوهی نشسته و به دنبال شکاری میگردد وحتی احساس مورچه ای که به دنبال گندمی این سو و آن سو می رود.

ای انسان هوشیار؛ با من به جولانگاه خاطره ها بیا ، تا ببینیم موسیقی آفرینش در میان مردمانی که گذر ایام ، دفتر زندگانی آنان را درهم پیچیده ، چه مقام وارزشی دارد .

 اینک من نیز با دستانی تهی ، هدیه ای ارغوانی را به تمام آدمیانی که بربودن خویش می اندیشند ، تقدیم می کنم. چرا که من بودن را در نبودن یافتم.

پس با من همراه شو تا سفری را به فراسوی بودن ها آغاز کنیم و زمانی که پرواز را آغاز کردیم درمی یابیم که : 

 

 

«چقدربادیگران متفاوتیم»

لبخندخوش بهار

خدایا !!!!

مرا به سمت خورشید مهرت بخوان ! دلخسته ترازآنم که با نسیمی ، ثانیه های بهار را به خاطر بیاورم ؛ هوایم را طوفانی کن ؛ گام های لرزانم را استواری بخش و نگاه غم انگیزم را به افق های پر طراوت عشق ، دعوت کن ؛ یاری ام کن تا حضور نورانی ات را همیشه احساس کنم !

اینک بهارآمده است

این روزها وقتی پروانه های رنگین بال برشانه هایمان می ‏نشینند و می گویند: « بهارآمده است». ‏ 

 وقتی ابرها همه ی گلدان های خانه مان را ،  در آغوش می گیرند ‏و بر بنفشه ها ، باران می پاشند. ‏
وقتی بوی خوش خاک باران خورده ، ازلابلای پنجره اطاق ، به ‏بسترمان می خیزد، .........‏
خوبست برای خود خلوتی فراهم کنیم . خلوتی به اندازه ‏قلب یک کبوتر، خلوتی به اندازه گلیم یک درویش.
ولی اندیشه های مان را گسترش دهیم وکمی با خود بیندیشیم  ، ‏به گذشته، به حال وبه آینده ... ‏
بهارباهمه ی زیبایی و عظمت و شگفتگی اش ، درس بزرگی را برای ‏ما دیکته می کند ، درس زندگی دوباره ، آغازیک تحول ، جنبش ‏دانه هایی که درزیرخاک مدفون اند وبا شنیدن پیام ‏زندگی ، ازلب های سِحرانگیزبهار، سرازخاک برمی دارند ‏وقیامتی ازخرمی و نشاط برپامی کنند. ‏
آری هرانسانی درکره خاکی به خزان می رسد ، سپس ‏در روز پرسش ، بهاروارسَربرمی آورد و سبز می شود. اگرزندگی ‏برای ما ، شعرسبزی باشد که هرلحظه با آهنگ مهر و دوستی زمزمه ‏اش کنیم ، می توانیم همیشه رنگ و بوی بهاررا داشته باشیم ‏وهر لحظه شاهد رویش صدها گل سرخ در باغچه زندگی مان باشیم ‏و به خاطر رسیدن به دنیا ازهمه چیز و همه کس نگذریم ، ‏زیرا دنیای ماباید پلی برای رسیدن به آخرت باشد. ‏
لحظه ها پیوسته می رویند ، می آیند و می میرند، در گذر این ‏لحظه های شتاب آلود ،  انسان می تواند خزان را ازسر ‏بگذراند و همواره بهار بماند که توان دوست داشتن و دوست ‏داشته شدن را ، توان دیدن وگفتن را ، توان اندوهگین ‏وشادمان شدن را ، توان خندیدن به وسعت دل را و توان ‏گریستن از سودای جان را و توان به غرور برافراشتن در ارتفاع ‏شکوه ناک فروتنی را ، داشته باشد.

واینک چه نیکوست اگرکه ما ، در سکوت سهمگینی ، نوای محبت پخش کنیم ‏و در کالبد خسته ای ، روح همدردی بدمیم  ‏و مهربانی را به اوج خود رسانیم و ابر های سیاه کینه را محو کنیم و کهکشان را از آسمان ‏برداشته و بر دل مان بگذاریم .

و یا با آوازهای پُرازمریم ،  به دیدارعشق معبود(عشق خدایی) برویم و با‎ ‎همه ی کلمات خوب دوست شویم  ‏و برای همه ی دیوارها پنجره ای بکشیم و دردستان همه ی درخت ها پرستویی بگذاریم  ‏و پلک های مان را در رود صبحگاهان بشوییم و دو رکعت ‏نمازعشق بخوانیم …………
ویا هرشب دست درآغوش آرزوی زیبا ، برای همه ی کسانی که ‏دوستشان داریم به خواب رویم . باور کنید که دراین حال است که  بهار همیشه با ما می ماند ، و با جاودانگی به ما لبخند می زند. ‏ 


بیایید با هم پیمان دوستی ببندیم . و باغچه قلب مان ‏را با سبزینه ی مهری آذین ببندیم که درانتهای صمیمیت ‏روییده باشد. 

بیایید دست یکدیگر را به مهر بفشاریم و جام دل های مان ‏را ازیاری و غمخواری لبریزکنیم.

بیایید در سرزمینی ساده از خوشبختی ، برای خود خانه ای ‏بسازیم با سایبانی از عشق و فرشی از غرور که پنجره هایش به ‏سوی باران گشوده شود. ‏  

بیایید درخت دوستی رادرسرآغازیک باغ بنشانیم وازمیوه ‏های شیرینش درکام یکدیگربچکانیم.  


وبه یادداشته باشید امروز روز مهمانی خورشید است. پس ‏با سلامی آغشته از نور به یکدیگر لبخند بزنید و یکدیگررا دوست بدارید.

پنجره ای به روی بهاری شدن

             به نام خدا که  !!!

                          یاد او آرامبخش قلبهاست

در بلندای بامدادی ، ازلطافت عاطفه ها ، خزان  با [ شمع آگاهی ]  ازخود بیرون آمد و به بهاری دل انگیز وعمیق مبدل گشت . چرا که در قفس تنگ مجال ها ، رخصت برای شکوفایی اندک بود.

خزان ، دل را به نگاه بودای وجودش سپرد ، تا درلحظه بدرود ،سوختن تنش از آخرین بوسه داغ را، برای رسیدن به آرزوهایش ،تماشا کنیم . آری خزان ، بهاری شدن را باور کرد ، چرا که نقش بند قضا ، در درون شکوفه جانش خزیده بود .

بیا استاد بهار معرفت گردیم ،

                 تکیه گاهی از برای پیچک ،

                                   خیمه گاهی امن برای رهگذر درد ،

                                                 نکته دانی که زیر هجوم خاک ،خاکساری می آموزد

و برای بیان عشق ، پشت حرف سکوت ، پنهان می شود. تا تشنه تعریف، آن را تعریف کند ، بیا .........................

تکرار بی فرجام لحظه های سرد یاس را ، در بی پرده گویی فریاد نفس ببینیم . و چون بهار ، حلقه بر گوش برگ های تمنا زده ،آن ها را برشاخ  ِِخرد خویش، بیاویزیم .

طبیعت؛ شرح حال سوختن شمع خزان  ، برای به وصل رسیدن پروانه  بهار را، برعاشقان راه معرفت دیکته نمود . تا پرگار ایام نقطه ای برای بهانه ها بیابد ودائم بچرخد دایره وار.