زیارت حکمت

باعقل خود به جست وجوی خدا ، نپردازید ، بلکه با تمامی قلبتان او را بجوئید . قلب خود را ازهمه چیز تهی کنید ، آنگاه خداوند با عشقش ، آن را لبریز خواهد کرد!

 

درشبی آرام ، حکمت به بالینم نزدیک شد وهم چون مادری مهربان به من نگاهی کرد، آنگاه اشک هایم را سترد و گفت :

فریاد جانت را شنیدم و آمده ام تا آرامش کنم . قفل دلت را بازگشا تا آن را سرشار از نور کنم ، ازمن بپرس تا راه حق را به تو بنمایانم.

گفتم : ای حکمت ، من کیستم  و چگونه توانسته ای به مکانی چنین هولناک راه یابی ؟

این آرزوهای بزرگ واندیشه ها چیستند؟ که مانند دسته دسته کبوتران درگذرند؟ این گفته که با شوق، نظم یافته وبا شادکامی به نثر درآمده است ، چیست ؟

این آثار حزن انگیز وشادی زایی که روحم را درآغوش کشیده ودر دلم جای گزیده اند، چیستند؟

حکایت چشمانی که به من خیره شده وبه ژرفای وجودم می نگرند وبه رنج هایم وقعی نمی نهند، چیست؟

آوازهایی که بر روزگارم زار می گریند وبر کوچکی ام می خندند، چیستند؟

جوانی چیست ؟ که آرزوهایم را به بازی وعواطفم را به ریشخند گرفته و گذشته را به فراموشی سپرده و به پوچی حال دلخوش است وآینده در نگاهش کـُـند گام ؟

جهان چیست ؟ و مرا به کجا می برد؟

انسان کیست ؟ که به عشق نیکبختی ، بی آنکه به وصالش برسد ، خشنود است و در حالیکه مرگ دارد  بر گونه هایش سیلی می نوازد، بوسهًً زندگی را می جوید و یک لحظه لـــذت را به بهای یکسال پشیمانی می خرد.

ای حکمت اینها چیستند؟

 گفت : ای انسان ، تو می خواهی عالم را با چشمی خدایی ببینی و با اندیشه ای بشری نهفته های آینده را دریابی ، این نهایت بی خردی است .

 

و چنین گفت حکمت :

 

سخنانت ، تورا با دیگران، چه با آثار حزن انگیز وچه باآثار شادی زایش پیوند می دهد .

جوانی ، که آرزوهایت را به بازی می گیرد ، هموست که دلت را برای نور باز می گشاید.

جهانی که تورا ازجای می جنباند ، قلب توست وهرآنچه را که جهان می پنداری ، همان قلب توست .

انسانی راکه نادان و کوچکش می بینی ، هموست که ازنزد خداوند آمده است تا شادمانی را با اندوه بیاموزد وظلمت را ازدانایی .

آنگاه حکمت دستش را بر آتشین پیشانی من گذاشت و گفت : پیش رو و هرگز بازمایست . کمال رو به تعالی است ، پس رهسپار شو و  دراین ره ازخارمغیلان بیمنا ک مشو.

 

نیک دیده بگشا و بنگر. نقش خویش را درهمه ی نقشها خواهی یافت .

نیک گوش بگشا و بشنو، صدای خویش را درهمه ی صداها خواهی شنید.

اگر چه امواج واژگان همیشه ما را فرو می پوشانند ، اما ژرفنای ما همیشه خاموش است .

Sad Songs

 

Guess there are times when we all need to share a little pain

And ironing out the rough spots

Is the hardest part when memories remain

And it’s times like these when we all need to hear the radio

Cause from the lips of some old singer

We can share the troubles we already know

 

Turn them on, turn them on

Turn on those sad songs

When all hope is gone

Why don’t you tune in and turn them on

 

They reach into your room

Just feel their gentle touch

When all hope is gone

Sad songs say so much

 

If someone else is suffering enough to write it down

When every single word makes sense

Then it’s easier o have those songs around

The kick inside is in the line that finally gets to you

And it feels so good to hurt so bad

And suffer just enough to sing the blues

              

                                                              John Elton

 

ترانه های غم انگیز

 

نقاط مشکل آفرین را با آهن بپوشانیم .

آیا سخت ترین بخش ، باقی ماندن خاطرات است .

حدس بزن اوقاتی هست که همه ی ما نیازداریم دردکوچکی را تقسیم کنیم .

در چنین اوقاتی همه ی ما به شنیدن رادیو محتاجیم .

چرا که اززبان یک خواننده قدیمی ،

میتوانیم مشکلاتی را که می شناسیم ، شریک شویم.

 

رادیو را روشن کن ، بگذاربه گوش رسند.

بگذار آن ترانه های قدیمی غم انگیز به گوش رسند.

هنگامی که تمام امیدها ازکف رفته .

چرا همنوا نمی کنی ونمی گذاری به گوش رسند.

 

ترانه ها به اتاقت می رسند.

تنها تماس لطیف شان را حس کن .

هنگامیکه تمام امیدها ازکف رفته .

ترانه های غم انگیز گفتنی بسیاردارند.

 

اگرکسی دیگربرای نوشتن آن رنج می برد.

زمانی که هرلغت به تنهایی معنایی دارد.

پس شنیدن این آهنگ ها آسان تراست .

گیرائی درونی درمصرعی است که سرانجام به گوش تو می رسد.

ازاثردردناکی که ایجا د می کند، احساس خوشی به تو دست می دهد.

وتنها به اندازه موسیقی غمناک تورا به درد می آورد.

 

 

جان التون

 

 

 

 

تــرانــه ها

تازمانیکه میتوانیدسخن بگوئید، بگذارید کلامتان مهرآمیزباشد!

پیش ازآنکه دست ها ازحرکت بازبمانند، بیائید هراندازه که می توانیم ببخشیم !

تازمانیکه ذهن میتواند کارکند، بیائید اندیشه های پاک ، بزرگوارانه ومقدس داشته باشیم !

وازهمه مهمتر، بیایید سرای خودرا تازمانیکه چراغ آن هنوز می سوزد، آماده وبه سامان کنیم .

 

 

در ژرفنای وجودم زمزمه ی ترانه هایی را می شنوم که نمی خواهند به جامه ی الفاظ در آیند.

ترانه هایی که دانه ی افشانده در کشتزار دل مرا می رویانند و نمی خواهند بردل سپید این صفحه نقش بندند. مانند غلافی شفاف عواطفم را فرا گرفته اند. چگونه می توانم  آه ، معنایش را از نهاد ایمن خویش برآورم. چگونه.

آنها را برای چه کسی برخوانم ، حال آن که به سکوت خانه ی جانم عادت کرده اند.

اگربه دیدگانم بنگری خیال آنها را می بینی  واگر کناره های انگشتانم را لمس کنی ، لرزش آنها را در می یابی .

حرکت دستان من بیانگر آنهاست ، چنان دریاچه ای که درخشش ستارگان را باز می تاباند و اشکهایم آنها را آشکارمی کنند، همچون قطره های شبنم که ازگلسرخ ، هنگامی که ازحرارت نیست می شوند ، پرده برمی دارد. ترانه هایی که آرامش آنها را پخش می کند وفریاد ها فرو میگیرند ورویاها تکرار میکنند و بیداری ،آنها را نهان می دارد.

آنها ازانفاس شکوفه ی یاسمین عطرآگین تراند، کدامین حنجره است که ازآنها دوری گزیند؟  پس کدامین تارها آنها را نواختن توانند.

چه کسی می تواند غرش شکننده ی دریا وچهچهه ی بلبل را فراهم آورد؟

 

                                                                                                 

پــــــــــــــــــــــرواز

 

وقتی که مُردم، زیاد برایم اندوهگین مباش

پس از آن صدای ناقوس کلیسا را خواهی شنید

که به عالمیان هشدار می دهد، از این دنیای فانی رخت بر بستم

و پس از این دنیای پست، با موجودات پست تر خاکی همخانه خواهم شد.

اگر ابیات شعرم را می خوانی، هرگز به خاطر میاور

دستی که آن را برنگاشته، چون تو را بسیار دوست می دارم.

بهتر است مرا در افکار شیرینت به دست فراموشی سپاری،

زیرا یادم ، خاطرت را پریشان خواهد کرد.

آه، اگر بگویم، نظری به شعرم بیافکن

آن زمان که ، شاید با خاک یکی شده باشم.

اما نه آن گونه که نام حقیرم زیاد بر زبانت جاری شود،

بگذار عشقت نیز با زندگیم فنا گردد،

تا مبادا، دنیا تو را در فغان من ببیند،

و بعد از رفتنم ، ما را به باد تمسخر گیرد.

                                                                      "ویلیام شکسپیر"

 

برمعبد مقدس نیاز

خدایا ، خداوندا! من بسیار سرگردان بوده ام . من مدتی مدید سرگردان بوده ام . من بسیارسرگردان و دورافتاده بوده ام . بسوی تو می آیم . خسته و باکوله باری سنگین ، هرچند لبریز از تقصیروگناه ، مالامال از ضعف و کاستی . بسوی تو می آیم  . همانگونه که هستم . مرا بپذیر و آنگونه که می خواهی بساز. مرا بساز، شکل بده وبتراش ، چنان که موجب شرمساری تونباشم. من شکایتی نخواهم کرد . من خواست تورا می پذیرم و درهمه ی فراز ونشیب ها وتغییرات زندگی ، شادمان خواهم بود.

 

لبانم را با آتش مقدس پاک داشتم تا ازعشق سخن گویم ، اما وقتی زبان گشودم دیدم که سخن نتوانم گفت.

پیش ازآنکه معنای عشق را بدانم ، ترانه هایش را می سرودم . اما وقتی عشق را شناختم ، واژگان برزبانم نفسهایی سست ونغمه ها درسینه ام آرامشی ژرف شد.

هان ،  به من بگوئید شراره ای را که درون سینه ام برافروخته اند که توانم را درکام خود می گیرد واحساس وامیدم را می گدازد، چیست ؟

این دستان پنهان نرم وخشنی که درلحظه های تنهایی وخلوت ، روحم را فرو می گیرد ودرجگرم شرابی آمیخته به تلخی ولذت واندوهی شیرین فرو می ریزد، چیستند؟

سرگشته می شوم . چرا که درسرگشتگی غصه هایی است که درنگاه من ازآوازخنده وشادی محبوبتراست . تسلیم قدرت ناپیدایی می شوم که تا دمیدن سپیده همواره مرا می کشدوزنده می کند وازآن ، همه ی زوایای روحم سرشاراز نورمی شوند.

چیزی که عشقش می نامیم ، چیست ؟

به من بگویید رازپنهانی که آن سوی زمانه نهفته وپشت دیدنیها پنهان شده ودرضمیرهستی خانه گزیده است چیست ؟

به من بگویید بیداری که مرگ وزندگی را دربرگرفته وازآن دو ، عقلی شگفت تراززندگی وژرفترازمرگ ،پدید می آید؟

ای مردم ، به من بگویید، آیا درمیان شما کسی هست که وقتی سرانگشتان عشق به روحش برسد، ازخواب زندگی برنخیزد؟

آیا درمیان شما کسی هست که برای رسیدن به محبوبی که دلش اورا برگزیده ، دریاها ودشتها را نپیماید وکوه ها ودره ها را پشت سرنگذارد؟

روزوروزگاران میگذرد وچون شب فرا می رسد وگذر رهگذران پایان می یابد ، آوایی بگوش میرسد که : زندگی دونیمه است . یک نیمه ی آن بردباری ونیمه ی دیگرسرکش وآتشین است . عشق همان نیمه آتشین اوست.

 

آنگاه به مکان مقدسی می آیم  وبافروتنی وخاکساری ونیایش کنان به سجده می افتم وفریاد برمی آوردم :  پروردگارا ! مرا خوراکی قرارده درکام شعله .  ای خدای من ! مرا خوراک آتش مقدس مقرردار.

 

 

رو یا

خدایا ! قلبم تشنه ی نوروعشق توست !

هرروزدرافکار و آرزویم ، به سوی من بیا.

 دررویاهایم ، درخنده ی نشسته برلبانم و دراشک چشمانم به سوی من بیا.

 درعبادت وکارم ، درزندگی ومرگم ، به سوی من بیا.

توبامن باش با رحمت وعشقت .

 

چون شب پرده افکند وخواب ردای خود را برزمین گسترد ، بسترم را رها کردم و به دریا شتافتم و با خود می گفتم : " دریا نمی خوابد و بیداری دریا آرام بخش جانهایی است که نمی خوابند".

به ساحل رسیدم و تاریکی آرام آرام از کوه های بلند سرازیر بود و همه ی آن اطراف را چنان نقابی خاکستری ، فرو پوشانده بود . بازایستادم و به لشکر امواج دیده دوختم و به غوغایشان گوش فرا دادم و درباره ی قدرتهای جاودانه ای که آن سوی امواج نهفته بودند، اندیشه کردم ، همان قدرتی که با تندبادها و آتشفشانها درحرکت است و با لبان گلها می خندد و با جویباران آواز سر می دهد.

چون درچند قدمی آنان قرارگرفتم و بالاترازآنان ایستادم ، گویی درآنجا جادویی احساس کردم که عزم مرا یخین وخیال روحم را بیدارمی ساخت . درآن لحظه یکی از آن اشباح بازایستاد و با صدایی که ازژرفنای دریا برمی خاست ، گفت : زندگی بی عشق ، مانند درختی شکوفه ناکرده وبی باروبراست . وعشق بی زیبایی مانند: گل بی بو ومیوه های بی بذرند..... زندگی وعشق وزیبایی مستقل ومطلق اند که تغییروجدایی نمی پذیرند. این را گفت ودرجایش نشست . آنگاه شبح دوم ایستاد و با صدایی که به ریزش آبشاران شباهت داشت ، گفت : زندگی بدون سرکشی مانند فصل های بی بهارند و سرکشی بدون حق مانند بهاردرصحرایی خشک وبی حاصل است ......زندگی وسرکشی وحق دریک ذاتند که جدایی ودگرگونی نمی پذیرند.

آنگاه اشباح ایستادند وبا صدایی هولناک همگی باهم گفتند :

عشق وآنچه به دنیا می آوردوسرکشی وآنچه پدیدمی آورد، مظهری ازمظاهرخداوند هستند وخداوند وجدان دنیای خردورزاست .

آنگاه آرامشی سرشارازصدای برخورد بالهایی ناپیدا ولرزش اجسامی فضایی حاصل شد وچشمانم را فروبستم تابه آواز گفته هایی که شنیدم گوش فرا دهم . چون آنها را بازگشودم ودوباره نگریستم جزدریا را که با تاریکی فرو پوشیده بود ، ندیدم .

برصخره ای که اشباح برروی آن نشسته بودند، نشستم وجزستونی ازدود وبخاری که به سوی آسمان فرا می رفت ، ندیدم .

 

  

اندوه زیبایی خاص خود را دارد

 

مهر با نا.با دلی بشکسته رو سوی تو کردم - رو کجا آرم اگر از در گهت گویی جوابم؟ - بی کسم در سایه مهر تو میجویم پناهی - از کجا یابم خدایی گر بکویت ره نیابم؟

 

آیا می شود اندوه را جشن گرفت ؟

 

دراندوه غرق نشو، بلکه نظاره گر آن باش و ازآن لذت ببر، زیرا اندوه زیبایی های خاص خود را دارد.

توتا بحال نظاره گر نبوده ای . تو بقدری دراندوه غرق می شوی که به زیبایی های لحظات غم واندوه پی نمی بری . اگر یک بار توجه کنی ، متوجه خواهی شد که تا به حال چه گنج گرانبهایی را ازکف داده ای . وقتی که آدم شاد است ، هیچ گاه مانند زمانی که غمگین است ، عمیق نیست . اندوه عمق دارد . درحالیکه شادی ، سطحی است . شادی مانند موج دریاست که برروی سطح آب روان است . درحالیکه اندوه ، عمیق همچون اقیانوس است .

به درون این عمق گام بردار ونظاره گر آن باش . شادی ، شلوغ و پر سروصدا است . ولی غم دارای سکوتی خاص است . شادی مانند روزاست ، و اندوه مانند شب . شادی همچو نوراست ، اندوه به مثابه تاریکی است .  البته به نگرش آدم بستگی دارد. تو وقتی غمگین می شوی ، فکرمی کنی که اتفاق بدی برایت رخ داده است که درحقیقت چیزی جز برداشت شخصی تو ازاندوه نیست . آنگاه سعی میکنی ازآن بگریزی .

زندگی درکل مطلوب وخوشاینداست . وقتی زندگی را درکلیت خویش درک کنی ، آنگاه میتوانی جشن بگیری ، درغیراین صورت خیر، هروقت می گویم جشن ، شما حتما فکرمی کنید که آدم باید شاد باشد. حتما ازخود می پرسید آدم چطورمیتواند موقعی که غمگین است جشن بگیرد؟ من نمی گویم که شما حتما" باید خوشحال باشید تاجشن بگیرید . جشن گرفتن یعنی شکرگزاری بابت هرآنچه که زندگی ، هرآنچه که خداوند، به تواعطا می کند. جشن گرفتن یعنی حق شناسی، یعنی سپاسگزاری .

 

روزی یک عارف صوفی بسیار فقیر، گرسنه ، ازهمه جا رانده وخسته ازسفر، شب هنگام به دهکده ای رسید، ولی مردم دهکده که آدمهای بسیارمتعصبی بودند ، اورا نپذیرفتندو سرپناهی به اوندادند.

آن شب هوا سرد واوگرسنه وخسته بود ، لباس کافی هم به تن نداشت ، ازاین رو ازسرما می لرزید. او بیرون دهکده زیر درختی نشست . شاگردان و مریدانش هم باحالتی غمگین ، افسرده وبعضی حتی خشمگین آنجا نشسته بودند. دراین هنگام صوفی به دعا کردن پرداخت و خطاب به خداوند گفت : " تو عالی هستی ! تو همیشه هرآنچه که احتیاج دارم به من اعطا می کنی ".

این دیگرغیرقابل تحمل بود. یکی ازمریدان گفت : صبرکنید، دیگردارید زیاده روی می کنید، مخصوصا" درچنین شبی . این حرف های شما کذب است . ما گرسنه وخسته هستیم ، لباس کافی نداریم وشب سردهم داردفرا می رسد . حیوانات درنده این اطراف پرسه می زنند. ما را ازدهکده بیرون رانده اند . سرپناهی هم نداریم . پس برای چه خدا را شکرگزاری می کنید؟ منظورتان ازاینکه " تو همیشه هرآنچه که احتیاج دارم به من اعطا میکنی ، چیست ؟

عارف گفت : " منظورم دقیقا" همین است . بازهم تکرار میکنم : خداوند هرآنچه که احتیاج دارم به من اعطا می کند. من امشب به فقراحتیاج دارم ، محتاجم که رانده شوم . امشب احتیاج دارم که گرسنه باشم . درخطرباشم . درغیراین صورت ، خداوند امشب این چیزهارابه من نمی داد.حتما" نیازی وجود دارد. من محتاجم وباید شکرگزارباشم . اوهمیشه مراقب نیازهای من است . او عالی است !".

 اگرغمگین هستی ، اندوه خود راجشن بگیر. سعی کن . یک بارسعی کن وخواهی دیدکه میتوانی . چرا که اندوه بسیارزیباست ، همچو گلی خاموش که درنهادت شکوفا شده است . 

وقتی که غمگین هستی ، جشن بگیر، و به اندوه خود آرایش تازه ببخش . بااین کارچیزی به اندوه اضافه می کنی که آن را دگرگون می کند.

آیا تا بحال صدای فاخته ای که جفت خویش ، معشوق خویش را میطلبد شنیده اید ؟ آوازفاخته درابتدا بارغم دارد ولی بتدریج آکنده ازشادی می شود، زیرا جفتش به ندای او پاسخ می دهد. زمانی که معشوق پاسخ دهد، همه چیزتغییر میکند.اگرغمگین هستی ، شروع  کن به  دعا کردن ، هرکاری که میتوانی بکن ، وخواهی دید که بتدریج عنصرپست به عنصربرتریعنی طلا تبدیل می شود. هنگامی که رمزوکلید این کاررا بیابی ، زندگی ات بکلی دگرگون خواهد شد وهیچ گاه مانند سابق نخواهد بود . بااین کلید میتوانی هردری را بگشائی . و این شاه کلید چیزی جز جشن نیست .

 

روایتی ازسه عارف چینی که هیچکس اسمشان را نمیداند . آنها فقط به سه قدیس خندان معروف بودند. برای اینکه هرگز کاری جز این انجام نمی دادند . آنها فقط می خندیدند.... خندان ازشهری به شهردیگر می رفتند. آن سه عارف همه جای چین را زیر پا می گذاشتندوازشهری به شهری ...تااینکه دردهکده ای یکی ازآن سه مرد. مردم دهکده جمع شدند وگفتند : خوب ، کارشان مشکل شد . ببینیم حالا که دوستشان مرده ، چطور می خندند؟ الان دیگرباید اشک بریزند. ولی وقتی به سراغ آن دو نفررفتند، دیدند که آن دونفردرحال خنده وجشن گرفتن هستند. مردم دهکده گفتند: این دیگر زیاده روی است . این کاربه دورازاخلاق است .

آن دو گفتند: شما که نمی دانید چه اتفاقی افتاده . ما سه نفرهمیشه ازخودمان می پرسیدیم که کدامیک ازما اول می میرد. این مرد برنده شد . ما شکست خوردیم . ما درتمام طول زندگی مان با او می خندیدیم . آیا باچیزی غیرازاین ، میتوانیم به او بدرودبگوییم ؟ ما باید بخندیم ، باید خوش باشیم ، باید جشن بگیریم . این تنها وداع درخورمردی است که تمام زندگی اش را باخنده گذرانده است . اگرما نخندیم ، او به ما خواهد خندید وبه خود خواهد گفت : ای احمقها ! بازهم درتله افتادید؟ برای ما ، اونمرده است . مگرخنده می میرد؟ مگرزندگی می میرد؟     خنده ابدی است ، زندگی لایتناهی است ، جشن وشادی مستمراست ، هنرپیشه ها عوض می شوند، ولی نمایش ادامه دارد. موجها فرو می ریزند، ولی اقیانوس پا برجاست . تو می خندی ، دگرگون می شوی ، پس ازتو دیگری می خندد. خنده هم چنان پا برجاست . تو جشن می گیری ، کس دیگری جشن می گیرد، جشن همیشه پا برجاست . هستی مداوم است ، روندی پیوسته است ، ولی مردم دهکده این را درک نمی کردندونمی توانستند درآن روزدرخنده ی آن دو شرکت جویند.بدن متوفی باید سوزانده می شد . مردم دهکده گفتند : همانطورکه سنت مقررکرده است باید ابتدا اورا غسل دهیم . ولی آن دونفرگفتند: نه ، دوستمان وصیت کرده که نه مراسمی برایش برگزارکنیم ، نه لباس را عوض کنیم ونه اوراغسل بدهیم ، بلکه او را همینطورکه هست درتل هیزم قراردهیم . ما هم باید به وصیت او عمل کنیم . این کاررا کردند وناگهان اتفاق عجیبی رخ داد. وقتی جسد را درآتش قراردادند، آخرین حقه ی آن پیرمرد متوفی برملا شد . او درزیر لیاسش مقدارزیادی ترقه و فشفشه پنهان کرده بود و آتش بازی به راه افتا د که بیا وببین .

آنگاه همه ی مردم دهکده خنده سردادند. دومردمجنون می رقصیدند و مردم دهکده هم به دنبال آنها شروع به رقصیدن کردند . مرگی رخ نداده بود بلکه زندگی جدیدی آغاز شده بود .

 

هیچ مرگی درحقیقت مرگ نیست . مرگ دری جدید می گشاید . پس مرگ یک شروع است . زندگی پایان ناپذیراست . همیشه شروعی جدید وجود دارد ازمرگ ، زندگی برمی خیزد.

اگر اندوه خود را به جشن تبدیل کنی ، آنگاه خواهی توانست ازمرگ خود نیزحیاتی دوباره بیافرینی . پس تا وقت هست ، این هنررا فرا بگیر. اگربتوانی ماهیت اندوه را تغییردهی ، ماهیت مرگ را هم تغییرخواهی داد . هنگامی که مرگ نیز به سراغت بیاید میتوانی بخندی . جشن بگیری وباشادی ازدنیا بروی . هنگامی که باجشن وشادی بروی ، مرگ نمیتواند تورا بکشد، برعکس ، این توهستی که مرگ را کشته ای .

 

 

                                                                                                                                             ازسخنان وتعالیم اوشو

                                                                                                                                             عارف معاصر هندی

  

آرامش نهفته درسکوت

آرام باشید همچنان عودی که ازصدا افتاده وخاموش است ، بگذارید ارباب نواها ، همان نوایی را که برای شما درزندگی اراده کرده است ، بنوازد.

اگرخواهان عشقی ، ترک کردن را بیاموز. ترک کردن فقط یک نوع است : ترک خواست فردی .

خداوندا ! بادا که خواست " تو"   و نه، خواست من تحقق پذیرد.

 

چه کارباید بکنم ؟  هیچ! بگذار فقط درسکوت بنشینم وهمچون تماشاگری ساکت  نظاره گر صحنه های متغیر ذهن ناپایدارم باشم .وقتی که انسان وسیله ی انجام خواست خدا می شود ، ازهرگونه تقدیری رها می شود . این حال فقط باتسلیم بدست می آید . وقتی خود را به خدا تقدیم میکنم ، نفس کاذبم چون مه دربرابرآفتاب نا پدید می شود. آنگاه می دانم که هیچم وهیچ کاری را به تنهایی نمی توانم انجام دهم . خواست متعال خداوند ازطریق من تحقق می پذیرد.

برای شنیدن پیام خدا واحساس کردن حضورش ، سکوت لازم است . منظورازسکوت فرو رفتن درخوداست . فرورفتن درخویش خود. پس ای آفریده خوب خدا،  درمیان کارها ومشغله های روزمره ، هنگامی که میان مردم راه می روی، به درون خود فرو رو .  درسکوت ممکن است کلامی را بشنویم که به تنهایی میتواند همه ی تردیدها وپرسش های مارا به پایان رساند. درسکوت است که روح میتواند کلام را بشنود.

خاموش باش تاخدایی که زبان را به تو ارزانی داشت ، سخن گوید.  خاموشی وسکوت را درپیش گیرید تا پرتو الهی که درقلبتان ساکن است به شعله ای ازنور تبدیل شود ، بتابد وشما را به خداوند نزدیکتر ونزدیکتر سازد.  زیارت انسان به سوی زیارتگاه نوراست ، او قدم به قدم می آموزد که چگونه پیش رود ونخستین گام خاموشی است . درخاموشی می پرسد؟ " من چه هستم ؟  ازکجا آمده ام ؟  به کجا می روم ؟  هدف آمدنم به این دنیای ظلمت زده چیست ؟

برای دیدن " نور" ، " من " کوچک باید نابود شود. باید احساس کنید که قلبتان آرام است وبا آرامشی عمیق سرشارشده است .  آرامش حقیقی را فقط میتوان دردامن خداوند یافت . خداوند ازما دورنیست . درست همان جا که هستیم حضوردارد. وقتی که حضورعاشقانه ی " او" را دریابیم ودرپس پرده ی سکوت با " او" ارتباط برقرارکنیم ، ازآرامشی عمیق سرشارخواهیم شد وسروری آرام را ازخود ساطع خواهیم کرد . عشق خدا مارا پیوسته دربرگرفته است وما هرگز تنها نیستیم .

 

ای حضورمقدس خاموش !

درخاموشی به سوی " تو" می آیم .

سکوت ، طریق ستایش ونیایش من است ،

" تو" صدای سکوت را می شنوی.

و پاسخ می دهی " خاموش ،خاموش ،خاموش"

وآنگاه " آرامش، آرامش ، آرامش "