باران رحمت عشق

خدایا !

محتاجم مکن که تهمت به کسی بزنم، زیرا تهمت، خیانت ظالمانه‏ای است

ارشادم کن که بی‏انصافی نکنم، زیرا کسی که انصاف ندارد شرف ندارد

راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم، که بی‏احترامی به یک انسان، همانا کفر خدای بزرگ است.

مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده، تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم.  

 

 

ای دوست ، ای مهربان ،  ای یار، ای خدا ! مراچه می شود. چه شوقی است دراندرون دلم که مرا به سوی تو می خواند. مرغ دلم هوای پریدن درسر دارد و طاقت آن ندارد که لحظه ای را بی یاد حضرت دوست سرکند. بی قرار و آشفته ام .

ای یار ! ای زیباترین مونس !  مرا آنی کمتراز آنی به خودم وامگذار.

دراندرون من خسته دل ،  آوایی است که به یاد تو می نوازد .  درنغمه طرب انگیز و شورانگیز زندگی ، این  شوق وصال تو هست که ،  راهها را بر من هموار می سازد.

مرا چه می شود امشب !!!!!!!!!!  که آسمان چشمانم بارانی است . و آسمان دلم شهاب باران . به کجا بگریزم ای دوست ،  ای زیباترین . به هرطرف که می نگرم تورا می بینم. درتمام دلتنگیهایم تو را می یابم . همه راههای زندگی ام به سوی تو ختم می شود. با نام توست که آرامش می یابم . شوق وصال تواست که فراق را برمن هموار می سازد. نگاه مهربان توست که شور زندگی را به من هدیه می نماید . دستان مهربان توست که مرا چنان کودکی به دنبال خود می کشد. به خودم می نگرم وبه سالهایی که پشت سرنهاده ام درتمامی راهها حضورتو ، ادامه مسیررابرایم هموارکرده است . این همه مهربانی ؟؟؟؟؟ این همه لطف ؟؟؟؟؟  من درازای این همه محبتت چه برایت آورده ام !!!!! 

کاش من نیزچون خورشید بودم. خورشید سوزان که حیات را ، برای همه هستی ، به ارمغان می آورد. من چه خوشبختم که زیبارو و مهربانی  چون تورا دارم . هرصبح با خنده زیبای  توست که چشمانم را به سوی هرچه لطف است می گشایم  و تویی که بوسه های مهرت را به سوی من می بارانی . من دم گرم تو را آن هنگام که برلبهایم بوسه می زند ، حس میکنم.

کیست که تا این حد بتواند بامن مهربان باشد ؟ کیست که تا این حد بتواند به من نزدیک باشد ؟ حتی نزدیکترازخودبه خود!

 پنجره نگاهم را به هرسمت که می گشایم تورا می یابم . تورا می ستایم  . من عشق تورا ، با تمام نیازی که دارم به تومی ستایم ...............  

 

 

مرا بازگردان ! مرا ای به پایان رسانیده آغاز گردان

صدایم کن !

خدایا ! 

  

چه هدیه ای می توانم به درگاهت پیشکش کنم ؟ تمام هستی ام کافی نیست . معشوق در قلبم می جوشد و از چشمانم می بارد.حلقه گلی از اشکهایم برایت خواهم آورد که هر قطره آن نجوا می کند  "معبودم!قلبم از عشق تو شکسته است.در بی کران عشقت خود را از یاد می برم و هیچ می شوم هیچ... ."

 

بخوان مارا ، منم پروردگارت ، خالقت ازذره ای ناچیز.

 صدایم کن مرا ، آموزگارقادرخود را.

 قلم را، علم را، من هدیه ات کردم . بخوان مارا، منم معشوق زیبایت ، منم نزدیک ترازتوبه تو. اینک صدایم کن . رها کن غیرما را ، سوی ما باز آ . منم پروردگار پاک بی همتا.

منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست می دارم .

توبگشا گوش دل ، پروردگارت با تو می گوید : ( تورا دربیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد) .

بساط روزی خودرا به من بسپار.رها کن غصه ی یک لقمه نان وآب فردا را.

تو راه بندگی طی کن عزیزا .من خدایی خوب می دانم .

تودعوت کن مرا برخود به اشکی ، میهمانم کن. که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم.

طلب کن خالق خودرا . بجو مارا ، توخواهی یافت. که عاشق می شوی برما وعاشق می شوم برتو . که وصل عاشق ومعشوق هم ( آهسته می گویم ) خدایی عالمی دارد!

قسم بر عاشقان پاک وبا ایمان ، قسم بر اسب های خسته درمیدان ، تورا دربهترین اوقات آوردم .قسم برعصرروشن ، تکیه کن برمن . قسم بر روز هنگامی که عالم را بگیرد نور. قسم براختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد.

بخوان ما را ، تو بگشا لب ، توغیراز ما ،خدای دیگری داری ؟

رها کن غیر ما را آشتی کن با خدای خود.

توغیرازما چه می جویی ؟

تو با هرکس به جزباما چه می گویی ؟

وتو بی من چه داری ؟هیچ !

بگو با ما چه کم داری عزیزم ؟هیچ !

هزاران کهکشان وکوه ودریا را و خورشید و نور و هستی را، برای جلوه ی خود آفریدم. ولی وقتی تورا من  آفریدم ، برخودم احسنت می گفتم.

تویی زیباترازخورشید زیبا . تویی والاترین مهمان دنیایم ، که دنیا بی تو، چیزی چون تو را کم داشت ، تو ای انسان ، نمی خواهی چرا ما را؟

مگر آیا کسی هم با خدایش قهرمی گردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی ، ببینم من تورا ازدرگهم راندم ؟

اگرخواندی مرا درروزگارسختی ات  اما ،  به روزشادی ات یک لحظه هم ، یادم نمی کردی ، به رویت ، بنده ام من هیچ آوردم ؟

رها کن آن خدای دور! آن نامهربان معبود! آن خالق خیالی خود را.

این منم ، پروردگارمهربانت ، خالقت . اینک صدایم کن مرا با قطره اشکی .

به پیش آور دودست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم . لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم.

بگو ، جزمن کسی دیگر نمی فهمد.

به نجوایی صدایم کن . بدآن آغوش من بازاست . برای درک آغوشم ، یک قدم بردار. باقی گام ها بامن .

درمحضرعشق

خدایا!

الهی محبت مخلوقاتت را در دلم افزون کن
تا تجربه ای کوچک باشد، از محبت بزرگت .اما چگونه کوچک خواهد بود، زیرا که تو، در هیچ جای نمی گنجی، جز در قلب پرستندگانت.
پس از پرستندگانت قرارم ده، به زیبایی. شاید که از این طریق ترا شناسم وشناسانم

من از کویری آرام و از خاکی شوره زار به درگاهت زار می‏زنم؛ با نگاهی پر از ناله و التماس و قلبی پر از گناه.

تمام آنچه را در احساسم جوانه زده بود، به پرواز درآورده‏ام و بال زنان، به امید رحمتت، از پشت بیشه‏های غفلت گذشتم و به شوقت نغمه ایمان سر داده‏ام.

چقدر زیباست لحظه‏های عظیم و با شکوهِ در مقابل تو ایستادن و پیشانی را بر سجده گاه عشق تو نهادن.

چه باشکوه است هنگام راز و نیاز با تو. چه لحظات نایابی است در محضر تو نیایش کردن. من هستم و آشنایی که اندوه درونم را می‏بیند. دست‏هایم، قایقی است که مرا تا دریای آبی نیایش به پیش می‏برد و روحم همچون غواصی که، در عمق پاک و زلالش مروارید گران سنگ عشق را غور می‏کند.

من با نسیم دعا ،به ساحل سکوت نماز آمده‏ام، و با امواج خروشان وحدانیت، شرک را خواهم شست. آن گاه با سرانگشتان نور، بر سجاده‏ام می‏نویسم: خدا یکی است.

می‏خواهم زیباترین جمله جهان را زمزمه کنم، به دور از خیال، خالی از ابهام و به روشنی آب و آفتاب؛ می‏خواهم بگویم که عشق، زورقی از دریای نعمت‏های خداست، زورقی که از آخرین مسافر دریایی به ما رسیده، و زیباترین زیبایی‏ها را به تصویر کشیده... .

من با آن همسفر می‏شوم و گام در راه آسمان می‏نهم، تا با چراغ امید و رجا تاریکی وجودم را ،به روشنایی تبدیل کنم؛ حال دیگر دلبسته لحظه‏های مناجات می‏شوم.

من عشق را، در بی‏آلایشی شاپرک‏ها می‏بینم، در کوچ ،ماهیان به ساحل، وقتی همه خوابند، وقتی ستاره‏ها در اطرافم به نورافشانی می‏پردازند، وقتی تو مرا می‏بینی و وقتی ره به ملکوت فرشتگانت می‏یابم.

آه! خلوتم امشب پر از صدای عبور توست. صدایم کن که، فرهاد زمزمه‏های شیرین توام و از پاکی رحمتت سرشار و در پس این چشم‏های اشک‏آلود، حنجره‏ام زخمی آواز غربت است و پیشانی‏ام آشنای مهر و سجاده عشق.

من آواره ی نگاه توام و در سجود شرم‏گینانه‏ام، اوج ذلت را در برابر تو به نمایش می‏گذارم؛ اوج ذلت بنده‏ای که در زمین، پاگیر است، و عشقِ این خاک ناچیز، زنجیری شده در پاهای زمینی‏اش.

آن هنگام که در مقابل تو ای نور می‏ایستم، احساس می‏کنم کلمات همان بغض شکسته قلبم است. حجم احساسم ،چیزی نیست که در قالب الفاظ گنجانده شود و دریایی نیست که، ساحلش امواج سطرهای کاغذ باشد؛ حس نابی است، فراتر از این‏ها.

پاره آجر

خدایا ! مرااین عزت بس که بنده توباشم و این فخرم بس که پروردگارم توباشی ، تو آن چنانی که من دوست دارم . پس مرا آن سان که می خواهی بگردان // 

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .

مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.

پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.

 پسرک گفت: "  اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ".

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ...

  در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!  

 خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.  

                                        این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!

 

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

 

خدایا ! درست است که خسته ، در هم شکسته ، خون به چشم نشسته ،  پرنده امید پای بسته و خواب از چشم رسته ، از بارگاه تو رانده شوم ؟

مگر من به غیر تو می شناسم؟

مگر به منزلی جز خانه تو راه می برم ؟

مگر دل به معشوق دیگری داده ام ؟

مگر پیشانی بر خاک دیگری سائیده ام ؟

مگر در هجران دیگری سوخته ام ؟که امید به غیر تو داشته باشم؟

مگر جز تو تمامت خو بیست و مگر نه تمامی خیر به دست توست ؟

چگونه در آرزوی غیر تو باشم؟  و آفرینش و فرمان به دست تو باشد ؟

تویی که میوه ناطلبیده از درخت فضل خویش برایم بار آورده ای ،  تو که چشمه ناگفته ام آب جوشانده ای .

چگونه حال که گرسنه و تشنه به امید بوستان ومزرعه تو آمده ام ، تهیدستم بازمی گردانی ؟

من دست خسته به تو داده ام ؟و تو آن را محتاج دست خسته دیگر می کنی ؟

من دل شکسته به تو بسته ام؟  تو به بیچاره ای دیگر حوالتش می دهی ؟ من در خانه تو را می زنم ، تو مرا به پیش مثل خویش می فرستی ؟

نه ، ای در اندیشه وجود نیست ، این در باور ممکنات نمی گنجد ، این غیر ممکن است . ای آنکه هر که در جاده رحمتت گام نهاده ، به بوستان سعادتت رسیده ! هر دل که هوای تو کرده ، پا بر فرق تو نهاده ! هر سر که سودای تو گرفته چشم از سواد و بیاض عالم برگرفته ! در هر دل که یاد تو تپیده ، خاطرش آرمیده و باور غیر تو رمیده ! با انتقام تو ، هیچ گنهکار طالب بخششی ، به وادی شقاوت نرسیده . چگونه فراموشت کنم که تو از یادم نبرده ای ! چگونه چشم از تو برگیرم که تو چشم به من دوخته ای ! چگونه از تو بگریزم که تو مرا در بر گرفته ای ! 

خدای من ! دست به دامن کرم تو آویخته ام و پای امید برای نیل به عطایای تو سرعت بخشیده ام ودست آرزو برای برگرفتن نعمت تو گشاده ام ! 

خدایا ! مرا در کارگاه یکتایی خویش صیقل ببخش تا آینه دار جمال تو باشم . مرا در کوره توحید بندگانت امتیازی دیگر گونه بخش ،که کارگزار تو باشم .

ای پناه هر گریزنده ! و ای امید گاه هر جوینده ! ای برترین قله امید ! وای زیباترین قاصد نوید ! ای آنکه به تو جز با  تو نتوان رسید ! ای مهربانترین منادی ! ای آنکه اشک را قبل از اینکه بر زمین بریزد به دامن می گیری ! ای آنکه دلهای شکسته را بند دستگیری می زنی ! ای آنکه محرومان وسائلان و فقیران را نه رد نمی کنی که در لطف می گشایی ! ای آنکه گل آرزوی خودت را، نه پرپر نمی کنی که خود آبیاری می کنی ! ای آنکه خواننده گانت را در رحمت گشاده ای و امیدوارانت را پرده بالا زده ای ! به بزرگواریت، بخشش بی نهایتت، قسم که بر من آنسان منت نهی از عطایت که چشمم روشنایی بیاید ، واز امیدت که دلم اطمینان واز یقینت که مصایب دنیای فانی بر من آسان شود . مرا آنچنان یقینی ده که پرده های ظلمانی چشم دلم پاره پاره گردد ، به رحمت جاودانه ات ، ای مهربانترین مهربانان . 

منبع : صحیفه سجادیه امام سجاد (ع)


خوان رحمت خدا

از عرش صدای ربنا می آید             آواز خوش خدا خدا می آید

فریادکه درهای بهشت باز کنید      مهمان خدا، سوی خدا می آید

بارالها ! یک ماه بر خوان رحمتت چون سالهای پیش نشستیم ...

 یک ماه مهمان بهترین میزبان عالم شدیم ...

 یک ماه با امید به باران رحمتت ،گرسنگی و تشنگی مان را فائق آمدیم  و با نور وجودت خانه دل را روشن ساختیم  ...

ماه ، ماه مهمانی بود و عسل ...

ماه ، ماه من بود و خدا  ...

ماه ، ماه ناز کردن من و خریدن ناز از یار...

ماه ، ماه مهربانی و عشق به الله...

خدایا ! میزبان تو بودی . اما هر لحظه، بیدریغ با این که می دانستی گناهکارم ،در قلب من مهمان شدی.   

 هیچ گاه فراموش نمی کنم که میزبان عرش و فرشتگان ، خود آمده بود به مهمانی قلب نه چندان بی گناه من...

پروردگارا ! شبهای قدر را گذراندم و باز قدر ندانستم .

 فریاد زدم ، یا ارحم الراحمین، صاحبخانه دلم شو...

ناله زدم،یارب  زنگار از دلم بزدا ...

 ضجه نمودم، ای منتهای آرزوی آرزومندان،  زنجیر بندگی بر گردنم بینداز و مرا به حال خود وا مگذار...

 اسما الحسنی تو را خواندم و باز واژه ها کم بود و نمی دانستم با چه واژه ای صدایت زنم ...

قدر گذشت و قدر دان نماندم . باز هم  در خانه ی دل به غیر از تو گشودم . باز هم بر دلم غبار بی معرفتی نشست . باز هم رمضان به پایان نرسیده زنجیر دنیا ، مرا بنده خویش ساخت...

با صدای هر ربنا ، با تو عهدی بستم که دگر خلاف خواسته وگفته وراه تو ره نپویم  .

با دعای هر سحر ، با اشک، دست نیاز به درگاهت بلند نمودم و خواستم مرا ببخشی ، ببخشی که از یادت غافل ماندم...

 فریاد زدم، مرا ببخش برای ثانیه هایی که مرا خواندی و به سویت نیامدم...

 رمضان امسال هم گذشت .  یارب،  یاری ام کن تا رمضان سال دیگر، دگر عهد شکنی نکنم و از یادت نبرم...

 یاری ام کن که نه فقط در ماه مهمانی تو ،که هر دم از عمرم با هر نفسی ، شکرگزار تو باشم...

خداوندا ! اکنون که به سوی تو آمده ام ، مرا بپذیر که من جز در گاه تو جایی ندارم...

مبادا مهمانی ات به پایان برسد و عید بیاید و باز از تو دور باشم...

چه شیرین بود بندگی ات در این ماه ، چه حلاوتی داشت درد دل با میزبان مهربانی ها در ماه ترین ماه خدا ...

چه لذتی داشت حرف دل با تو گفتن و دست نیاز به سوی تو دراز کردن....

ای بهترین دوست ! یاریم کن که جز تو کسی را نخواهم و دوستدار کسانی باشم که وجودت را در وجودشان بیابم...

همتی  ده که در کنارت و در رکابت باشم و دوری جویم از همراهی با کسانی که همراه تو نیستند...

 تو می دانی هنوز جاهلم و نمی توانم که هر لحظه از یادت غافل نشوم ، تو مرا فراموش مکن، تو خود، خود را به یاد من بیاور...

بارالها ! عید ، که پاداش مهمانی تو است را بر من مبارک گردان ...

خدایا! کمکم کن ، اگرتاسال دیگرعمری برمن باقیست ، بنده مقبول تو بمانم تا رمضان آینده... و تنها خواسته و نیازم تو باشی ....و تنها آرزویم رسیدن به تو باشد...

یارب ! مرا دریاب... اگر باران گرفت ، مرا به یا د آور و فکری به حال بیابان کن...

* * با تو  و رمضان  وداع نمی کنم که این خود آغاز سلام بود...  **

قصه دل

 

نشنو از نی ، نی حصیری بی نواست--- بشنوازدل ، دل حریم کبریاست               

نی بسوزد خاک و خاکستر شود       --- دل بسوزد خانه ی دلبرشود 

وقتی فکرمیکنم ، یک عمر به خدا، همه به نوعی  دروغ  می گیم  و خدا هیچ وقت به خاطر دروغ ها مون  ، مارو تنبیه نکرده  ، و مورد قضاوت قرار نداده . و در باورمون فکرمی کنیم که ،  هر چی می گیم خدا باور می کنه ، و هر بها نه ای می یآریم ، خدا قبول می کنه. ولی مگه جزاینه که خدا بابزرگی ومهربونی وبخشش هاش ، یجوری می خوادآدمها رو متوجه اشتباهشون کنه که خالص تربشن .  ولی خودمونیم ، خداجون ،  هر چه خواستیم و می خواهیم عطا کردی  و هرموقع وزمان خواندیمت ،حاضر شدی .
اما ما چی ! هرگز ، حرف هاتو باور نکردیم ، چون اگه باورمی کردیم اشتباهاتمون صفرمی شد، وعده ها تو شنیدیم ، اما نپذیرفتیم. چشم ها مونو بستیم ، تا خدا را نبینیم و گوش ها مونو هم، تا صدای خدا را نشنویم . از خدا می گریزیم بی خبر از آن که خدا با ماست و دروجود ما
ست .مگه نه اینکه خدا از رگ گردن هم به ما نزدیکتره.

 ولی وقتی خداجون می شینم وفکرمی کنم می بینم منم تواین میلیون ها مخلوفاتت یه بنده گناهکارت بیش نیستم ودیگه مونده به کرمت وبزرگیت وبخشش ات .

 ولی وقتی به روزهای سوخته وازدست رفته ام  فکرمیکنم  ،  که وقتی می خواستم کاخ آرزوها مو اونطور که دلم می خواست ،  بسازم نه آن گونه که خدا می خواست . به لحظه ایی رسیدم که ، چشم  بازکردم دیدم ، اغلب ساخته ها م  ویران شدند و زیر خروارها آوار، سرخوردگی وغم وشکست موندم. من زیر ویرانه های دل ، که هرکس بنوعی برای خودش رقم میزنه ، دست و پا زدم و کسی نبود که اون لحظه دردم رو بخونه ازچشا م . هیچ کس فریا د دلم رو نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دونستم که نابودی ، روح وروانم رو خودم مهیا کردم . و باید رفیق وهمدم افسردگی باشم . دراین وقت بودکه ،  با شرمندگی فریا د زدم خدایا  ! اگر مرا نجات بدی  ، اگر ویرانه های وجودم رو آبا د کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگی همون رو انجام بد م. با فریا د درون ،  خدا رو صدا کردم  که ، خدایا ! نجا تم بده .  می دونستم تواون زمان فقط ، خدا تنها کسی هست  که حرف ها مو باور کرد ومنو پذیرفت. نمی دونم چطور،  اما در کمترین مدت خدا فریا درسم شد و دوباره احساس آرامش کردم.

گفتم : خدای عزیز،  بگو چه کنم تا محبت تو رو جبران کنم . خدا گفت : هیچ ، فقط عشقمو بپذیر و منو باور کن  و بدون ، در همه حا ل در کنار توام .گفتم : خدایا عشقت رو پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. بعد بدون اونکه نظر خدا رو  بپرسم به درست کردن کاخ رویایی زندگیم ادامه دادم . اولش هر چی رو که  لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برام مهیا می کرد. ولی نمیدونم چرا ، از درون خوشحال نبودم. نمی شد هم عاشق خدا بشم  و هم به اون  بی توجه با شم. از طرفی هم نمی خواستم دررسیدن به نقطه عشق  ، نقطه  آرزوهای زندگیم از خدا نظر بخوام . چون که اونطورکه خدا می خواست میدونستم که نمی شد ، بسازم. با خودم گفتم اگر من پشت به خدا،  به ساختن لحظه های مثلا بقول خودم ناب زندگی باشم و از اون چیزی درخواست نکنم بالاخره اون  هم منو ترک می کنه  و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شم. بازم مثل همیشه که آدمی خطا میکنه ، دوباره یه اشتباه دیگه کردم اشتباهی که بارها وبارها شکل میگیره ودرس نمیشه برای ما آدمها ، پس پشتم رو به خدا کردم و به زندگی پوچ درکنارآدمهای بی عاطفه ادامه دادم ،آدمها ئیکه  صدبارهم ، مجدد بسراغشون بری بازبی عاطفگی خودشون رو ثابت میکنن . ولی بازم  وجودخدارو کاملاً فراموش کردم. ویادم رفت که دوباره ودوباره همون آدمهایی که درکنارشون قرارمی گیرم ، و با تمام صداقتی که بهشون  نثارکنم  ، دریافتی من ، فقط ازدست دادن وجود ، عشق ومعنویات ، ودلی  که مفت وارزون فروخته شده، میتونه باشه ،ولی چه می شد کرد ، بازمیدونستم  نمی تونم زمان ازدست دادم رو ، دیگه برگردونم ،  و وقتی بخودم اومدم دیدم ، زمان رو ازدست دادم و بازنده میدون این دنیا منم. چرا که اصلی ترین رکن همه چیزرو که خداست ازدست دادم ، ویادم اومدکه باگریختن ازخداودورشدن ازاون ، بازنده وناتوان وزخمی میدان ، شدم .  وهرچی فریاد بزنم ، کسی فریا د درونم رو دیگه  نمی شنوه وهمانطورکه من صدای خدارو نشنیدم .

از همه جا نا امید شده بودم باز خدا رو صدا زدم. قبل از آنکه صداش بزنم وبخونمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا ! شکسته شدنم رو می بینی . پس توهم انتقام منو بگیر و کمکم کن که برخیزم.خدا گفت: تو خودت هرکسی رو که خواستی ، به زندگیت دعوتشون کردی. و درمواقعی توزندگیت از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند. گفتم: منو  ببخش. من تو رو فراموش کردم و به غیر تو رو آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. هم اکنون با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه بگی همان می کنم. دیگه  تو رو فراموش نمیکنم . خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهامو باور کرد. مگه نه اینکه خدا، به عهدوپیمون ها ی پوشالی بنده هاش واقف هست ولی باز با بهونه های مختلف می خواد آدمی روببخشه . نمی دونم چطورولی متوجه شدم که دوباره می تونم، بعداززمانی ،  روی پای خودم بایستم

گفتم: خدا جون  بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.خدا گفت: هیچ، فقط عشقم رو بپذیر و منو باور کن و بدون   ، بدون اونکه منو بخونی همیشه در کنار تو هستم.گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت رو بپذیرم.گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم رو بپذیری وجودت  آکنده از عشق می شه . اونوقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی اونی می رسی و دیگه  نیازی نیست خودت  رو برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بندازی. چیزی نیست که تو نیازمند اون باشی چونکه  تو و من یکی می شیم. بدون که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم. اگر عشقم رو بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز.

وبه این نقطه رسیدم که هیچکس بهترازخودخدابرای آدمی دوست وهمدم نمیشه و وقتی خواستم شروع دوباره ایی داشته باشم . شروع ام رو با بهترینم که خدابودآغازکردم وازاونوشتم ونوشتم وبانوشتن به آرامشی که گم اش کرده بودم رسیدم . پس یادمون باشه یادخدا- آرامش قلبهاست. وبهتر ازخدا رو نمیتونیم پیداکنیم که صادق ومهربان ووفاداروووووووباشه.

به نام آنکه ای کاش زندگی کردنم برای او بود

یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما


سلام، به تو سلام می‌دهم و با تو سخن می‌گویم، اما چگونه با تو حرف بزنم؟ در حالی که به گفته‌هایت پشت کرده‌ام؟


چگونه در اقیانوس عشقت غوطه خورم در حالی که در قلب کویرم؟

چگونه شمیم با تو بودن را استشمام کنم در حالی که در وادی مادیات جان می‌سپارم؟ من با تو چه بگویم؟ چه دارم که بگویم؟ حال قلبم در کلام نمی‌گنجد، و در وصف نمی‌آید، سخن از بیان درونم عاجز است.دلم شهپرعشق در آورد و قاف تا قاف جهان را گشت ولی دلپذیرتر از قله قاف تو جایی نیافت.

خدایا !  یاریم کن.

معشوقا ! عطشان عشقه عشقت بر بیابان وجودم غوغا می‌کند، سیرابش کن.

خدایا ! جاودان آتشبان آتش عشقت در وجودم باش، ضجه عاجزانه‌ام را بشنو و روحم را، که از فرط خستگی از انتظار دیدارت، سر به دیوار تن می‌کوبد، عروج، مژده ده.ای ماندگار! ای ماندنی‌ترین عشق! ای رعناترین! ای یکتا یاور ناز! ای شیرین زیستن! ای باعث بزرگی! ای بزرگ! ای جدا از من و با من! ای بی‌نیاز از من و دوستدار من! ای استاد مهربانی! ای مهربان! ای صادقترین!این صدای من است عاشقانه‌ترین صدایی که می‌خواند!

صمیمانه‌ترین سخنها را در دوستی‌ات، که بسی کمتر از دل است، می‌گویم: از دست رفتن را برای به دست آوردنت با تمام وجود استقبال می‌کنم و شادمان از مهر تو در سینه‌ام، به دنیا می‌خندم.

تو بگو چگونه سپاس گویم نعمات بی‌دریغت را، که بر من فرو ریخته‌ای! آه! زبانی نیست، عملی نیست، تحفه‌ای نیست در سپاس این همه بخشایش.

آرامش غروب

خدای من!

اگر داشتن ،ذلیل داشتنم میکند، ندارم کن -  اگر کاشتن،
اسیر چیدنم میکند، بیکارم کن - اگر اندیشه ی خیانت به یاران
بر سرم افتاد، بر سر دارم کن - اگر به لحظه ی غفلتی در افتادم،
پیش از سقوط هشیارم کن- اگر رنج بیماران  لحظه ای از دلم بیرون رفت،
سخت و بی ترحم ،بیمارم کن - خداوندا خوارم کن،
اما مردم آزارم نکن

"   خوش دارم آزاد از قید و بندها درغروب آفتاب بر بلندای کوهی بنشینم و فرو رفتن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم و همه حیات خود را به این زیبایی خدایی بسپارم و این زیبایی سحرانگیز، با پنجه های هنرمندش با تار و پود وجودم بازی کند، قلب سوزانم را بگشاید، آتشفشان درد و غم را آزاد کنم، اشک را که عصاره حیات من است، آزادانه سرازیرنمایم، عقده ها و فشارهایی را که بر قلب و روحم سنگینی می کنند بگشایم . غم های خسته کننده ای را که حلقومم را می فشرند و دردهای کشنده ای که قلبم را سوراخ سوراخ می کند، با قدرت معجزه آسای زیبایی تغییر شکل دهد و غم را به عرفان و درد را به فداکاری مبدل کند و آنگاه حیاتم را بگیرد و من دیوانه وار همه وجودم را تسلیم زیبایی کنم و روحم به سوی ابدیتی که نورهای زیبایی می گذرد پرواز کند و در عالم آرامش و طمأنینه از کهکشانها بگذرم و برای لقاء پروردگار به معراج روم و از درد هستی و غم وجود بیاسایم و ساعتها و ساعتها در همان حال باقی بمانم و از این سیر ملکوتی لذت ببرم."

مناجاتهای شهید چمران

دفترعشق

به نام یگانه هستی بخش نیک آفرین

الهی لا تودبنی بعقوبتک و لا تمکر بی فی حیلتک. من این لی الخیر یارب. ولا یوجد الا من عندک. و من این لی النجاه و لا تستطاع الا بک.
خدا یا چشم مارا باز کن که در سختیها ،حکمت  تورا ببینیم و پند تورا بشنویم و اجازه بده  بجای دنبال غیررفتن،با درک حکمت سختی، از آن بعنوان ابزاری  برای برانگیخته شدن و تلاش استفاده کنیم و از لحظه به لحظه سختیها لذت ببریم نه اینکه ان را تحمل کنیم

 

می خوانی و می دانی درد دلم را ، که عاشقانه ، برای تو می نویسم .....

برای تو می نویسم ، برای تو ای دوست  ، می دانم که عاشقی  ، یا درغم عشقت نشسته ای .......

من با یک دنیا احساس واشک دل، کلمات رادرکنارهم می چینم و می نویسم ، تا تو بخوانی ........ پس  تونیزای دوست با چشمان خیست ، نوشته ام را بخوان.....

برای تو می نویسم که عاشقانه ، دفترعشق را ورق می زنی ..........و آنچه که برای دلها می نویسم  با یک عالمه احساس می خوانی .......

دفتری  که در صفحه به صفحه آن ، جای صفحات دفترعشق ، قطره های اشک پیداست .

پس یکی یکی ورق بزن،  این قطره های اشک را ، چرا که قطره اشک منست که ازته دل ، با سکوت توام نوشتاری ، با یارسخن می گوید.........

من نیز می نویسم برای تو و برای همه ، همراه با همه بخوان ، دفترعشق را .......

چرا که ، این دفترکهنه  که هرصفحه اش آغازگر کلام عشق است ، برای عاشقان و برای آنهائیست که درغم ازدست دادن عشق محبوب ، تنها وخسته درگوشه ای نشسته اند .

پس بدان  ، دفترعشق ، دفتریست که هیچگاه صفحات آن ، که همه ازجنس دل است ، به پایان نمی رسد، اما شاید روزی این دست هایم خسته ازنوشتن کلام عشق شود......

آنچه برای تو وبرای همه عاشقان دفترعشق نوشته ومی نویسم ، همه را بخوان ......

ببین عشق چه غوغایی دراین دفترعشق به پا کرده است ...... یه عاشق دلی را مجنون کرده .....آدمی را دیوانه کرده است .........

برای تو می نویسم که می دانم مثل منی ، هم صدا بامن و همنشین با اشک .....

برای تو می نویسم که عاشق ترینی ، غمگین ترینی و یا تنهاترینی....