رنگین کمان مهر

 

rainbow

 

هر جا شگفتی وتازگی است و مرا وامی دارد تا، دست ببرم و نقشه ایی ازآن رسم کنم.

روبروی آسمان می نشینم و گوشه ایی را دست چین می کنم.

هرحسی مرزی را می نمایاند واز هراتفاقی، قطعه ایی متولد میشود.

 

رنگها به یاریم می آیند تا حقیقت هر وسعت را نقاشی کنم.

 

یک آبی ناگهانی، یک سبز همیشه، یک همه ی سپیده، یک بنفش پاره پاره، یک ارغوانی بی هنگام، یک کبود بی حاشیه، یک خاکستری تنها و یک طلایی فروزان.

 

هرنفس خطی می کشد وهرنگاه رنگی می زند.

                

دریاهای مهررا، آبی می کنم و جنگلهای دوستی را سبز، قله های تلاش را خاکستری و کویرتنهائیم را، طلائی آفتاب خورده. دشت های صداقتم ارغوانی اند و دریای اندیشه ام، نیلی.

 

پیشترمی روم، پیشترمی روم، درکشورقلبم، جایی هست که هیچ رنگی ندارد و شاید همه ی رنگها را با هم ...........

 

اشکی و لبخندی

 

اندوه دلم را به شادمانیهای مردم نمی دهم.

نمی خواهم سرشک فرو چکیده از کاسه ی چشمان درخون نشسته ام ، خنده شود.

آرزومندم که زندگی ام هماره قرین اشکی و لبخندی باشد. اشکی که دلم را پاک بدارد و گره از اسرار پیچ در پیچ زندگی ام بگشاید. لبخندی که مرا تا به ساحل آرام حقیقت زندگی ام بازبرد و نشانی باشد از ستایش خدایان .

اشکی که دل شکسته ام را با آن همراه سازم و لبخندی که مایه ی شادمانی من از هستی ام باشد.

می خواهم مشتاق بمیرم ، با دلی افسرده و اندوهگین ، اما زنده نباشم.

می خواهم ژرفای وجودم تشنه عشق و زیبایی باشد، اما چه آزمند و زبون دیده ام دریوزگان را!

با گوش جان شنیده ام آوای نفس های دلنشین تر از نوای نای مشتاقان آرزومندرا.

آنگاه که آفتاب واپسین ذره های زرین خود را از زمین دریغ می دارد، گلها نیز سفره ی گسترده خود را بر می چیند و درآغوش شوق خود به خواب می روند.

اما چون سپید بدمد، دیگر بار لبان فرو بسته ی خود را به سوی قبله ی خورشید می گشایند. چونکه زندگی گلها شوقی است و وصالی. اشکی است  و لبخندی .

آب دریاها بخار می شوند و در آسمان اوج می گیرند. اما دیری نمی پاید که ذره ذره همدیگر را باز می یابند و در ابر فراهم می آیند و بر فراز تپه ها و دره ها دامن می کشند و از کمترین نسیم ، اشک ریزان برکشتزاران فرو می ریزند و به جویباران می پیوندند و سرانجام خاستگاه خود، دریا را می جویند.

زندگی ابرها وصلی است و فراقی . اشکی است و لبخندی.

جانها نیز چنین اند. ازعالم فراخ روح ، دل می کنند واین جهانی میشوند.

 آنگاه ابرواربرفراز کوه اندوه ها وجلگه ی شادیها پر می زنند و چون با نسیم مرگ برخورند، به همان نخستین جایگاه خویش باز میگردند...

به دریای عشق وزیبایی...

به سوی خدا...

(جبران خلیل جبران)

 

یاس ها واطلسی ها

 

گیسوانم را با دانه های رز سفید تزئین کنید . پیراهنی از برگ شقایق، مرا بپوشانید و چادر نماز سفیدم را بر سر گذارید و سجاده ام را به عطر گلهای وحشی سرخ معطرکنید وسجدگاه را برای عاشقانه ترین سجودم بیارائید. تا او با دستان پاک و بی ریا زنجیر اسارت این دنیا را از دستانم برگیرد. و جرعه ای از شراب عشق الهی برنای خشکیده ام بپاشد... امروز باور درد ، غریب است و گنگ و پچ پچ سایه ها تکراری عبث . وقتی در روزهای گرم و بلند تابستان خورشید از پشت کوههای خاکستری رنگ خاوری برگونه ی زمین بوسه می زند... وقتی پائیز دل انگیز آرام از راه می رسد و باران معطرش غبار ازروی گلبرگهای گل داوودی از رخ سنگ های تشنه از روی پنجره چوبی قلبم می شوید... وقتی زمان سکوت می کند گلهای یخ ، شکوفه می دهند و درچله ی زمستان برف برروی شاخه های جوان درختان نارون وبید سنگینی می کند... وقتی بهار می آید زمین متولد می شود و زندگی همراه با شکوفه های زرین سیب وگیلاس می شکفد... دلم به حال ثانیه های سرد زندگی ام می سوزد و بغض کهنه ی درونم بی تشویش برگلویم چنگ می اندازد.

می دانم که من فرزند یاسها و اطلسی هایم .اما نفس ام با نفس  پونه ها و زنبق ها در آمیخته است . من زاده ی سرزمین عشقم و قسم خورده سکوت . من پرورش یافتم در آغوش فریاد. اما عشق آن گونه خرابم کرد که دیگر چگونه زیستن را به یاد ندارم . تلخی این فاصله تراکم احساسم را هر لحظه بیشتر می کند. دراین کویر با یادمحبوب قلب ها لبریز از نوشتن می شوم ، وازرخوت بیهودگی رها می شوم . و عاشق می شوم تا مرز شقایق ... زمان سریع می گذرد و خورشید زمستان آخرین شعله های بی جانش را در هنگام غروب برروی قله های سربه فلک کشیده ی البرز می کشاند، و من درخیال سبز خود به یادش سربربالین قصه ی ناتمامم زندگیم می گذارم و رد پای آسمانی اش را دردل آسمان تا انتها بدرقه می کنم...

کوچ

 

ای ابر با سخاوت بارانی - ای روح سرسبز گلستانی - حرمت شکفتن خورشید است - در ژرفنای یک شب ظلمانی.

باز غم آمد به سراغ دلم - آمد و افروخت چراغ دلم - باز غم آهنگ دلم می کند- بی خبر از آب و گلم می کند.

ابری نیست - بادی نیست و می نشینم لب دریا، گردش ماهیها، روشنی ، من ، گل ، آب ، خوشه ی زیست - راه می بینم در ظلمت .

من پر از فانوسم ، پرم از راه ، از پل ، از موج ، پرم از سایه برگی در آب ، چه درونم تنهاست .

ازاین همه دست خسته خواهم کوچید - زین پنجره های بسته خواهم کوچید- رفتند مسافران وجا ماند دلم - ازاین سرشکسته  خواهم کوچید.

وقتی که آفتاب ، دل از کوچه کنده است - تکلیف تلخ پنجره - تحریم خنده است . بوی عبور سبز کبوتر نمی دهد- رویای آسمان که تهی از پرنده است .

همیشه خواستم دریای آتش بسترم باشد          شعاع  سرکش خورشید مژگان ترم باشد

چه بارانهاست امشب درمحیط برق چشمانم    صدای رعد باید خنده های ساغرم باشد

هوای شوخی اغراق دارم اینکه میگویم         زمین و آسمان باید دو برگ ازدفترم باشد