جشن طبیعت

 

یا مقلب القلوب والابصار

یا مدبر الیل و النهار

یا محول الحول والاحوال

حوّل حالنا الی احسن الحال

    

اینک با خداحافظی دنیای خاموش و آرام زمستانی که بیش از چند روز به پایانش نمانده است ، صدای پای بهار با پیراهن زمردین ، خورشید ، با فروغ طلایی ، قوس و قزح با قطره ی دلنواز، گلها با رنگ و بوی روح پرور و قطرات شبنم با صافی وشفافی خود همگان را به فصل مسرت وخوشحالی می کشاند وغوطه ورمان می سازد.

چه  بزرگ  است  فرشی که خداوند ازشرق تا غرب گسترده و چه زیباست ، نقش ونگارهایی که این فرش بزرگ را بدآن آرایش داده و گویی سال با چهارفصل خود پارچه ایست که تاروپود آن ازگلها و خارها ومیوه ها وعلف های خشک بهم بافته شده و درعین حال چقدرزیبا ودلنوازاست این آغازجشن بهارکه نوروزش مینامیم.

بهار، بهارهرسال می آید و می رود  و دنیا علی التوالی پس ازپیری و فرسودگی اش ، دوره ی جوانی اش را دوباره از سرمی گیرد و با خورشید فروزانش گستره ی آسمان را نقره گون و زمین را نور باران میکند .

پس چه خوش بود اگربا قطرات شبنم روحبخش بهاری ، عشق به ظرافت و زیبایی را با شروع  دوباره ی هربهار تقویت می کردیم . وقتی به لحظات زیبا و بی نظیر تحویل سال نزدیک و نزدیکترمی شویم ، طبیعت جشنی باشکوه در آسمان و زمین برپا می کند و در آن وقت که در زیر لب دعای تحویل سال آهسته و ملایم زمزمه می شود، بی اختیار به یاد فرازنده  سپهر و فروزنده ماه ومهر ما را می اندازد . و در آن لحظه عرفانی ، بی اختیار متوجه می شویم که این دنیای مادی وفناپذیر که بنیادش را بر باد نهاده اند ، بدین زیبائیست ، پس دنیای  ابدی که سرمنزل حیات جاودانیست و تغییر و فنا بدآن راه ندارد چقدرزیبا ودلفریب می تواند باشد.

بهار دوره جوانی طبیعت است وهمیشه روح امید ونشاط را به همراه دارد.

مگر نه اینکه طبیعت برای دلهای غمدیده مایه مسرت و نشاط  و برای روح های حساس موضوع  تفکر وتآمل است .

به واقع ، دربهار، چهره ی ارغوانی گل ، دل می برد و نغمه ی  آسمانی بلبل روح می بخشد. غنچه ازشوق پیراهن میدرد و نرگس با چشمان خواب آلود جلوه ی  او را می نگرد و سوسن با یاسمن به هزارزبان سخن می گوید و راز نهان را عیان میکند. و نغمه موزون آبشاران گوش را می نوازد. و ابربهاری صبح وشام وگاه وبی گاه ازفرط نشاط  اشک می ریزد.

در مقابل نغمه ی خوش آهنگ  طبیعت ، چنگ وساز چه اهمیت دارد. در پیشگاه این دفتربزرگ ، کتاب به چه کارمی رود؟  کسی که  به آسمان می نگرد و میلیونها نقاط  درخشان را می بیند نمی تواند ازتعجب وتواضح در مقابل این دستگاه  بزرگ و این نظام  شگفت انگیز خودداری  کند. پس  بیائید در لحظه مقدس وعرفانی تحویل سال ازخداوند برای هم خیر و برکت بخواهیم وهمگان را به یاد آریم وزنگ تحول این لحظه بزرگ را جشن بگیریم وسالی خوش برای هم آرزو کنیم و با تغییراین سال دردرون خود نیزتحولی ایجاد نمائیم .

 

هرروزتان نوروزونوروزتان پیروز

  

قطره

 

خدایا!

 

مرا نزد خودم ذلیل و بی‌مقدار قرار ده ولی مقام خودت را نزد من عظیم فرما و اطاعت خویش و انجام آن چه رضای تو در آن است و پرهیز از آنچه تو را به خشم می‌آورد را در همه امور به من الهام فرما.

ای مهربانترین مهربانان.

 

قطرهدلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.

هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری.

هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.

قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.

قطرهایستاد و منجمد شد. قطرهروان‌ شد و راه‌ افتاد.

قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.

تا روزی‌ که‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند.

 قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...

روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟

خدا گفت: هست.

قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.

خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.

آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد.

 اما هیچ‌ کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یک‌ قطره‌ ریخت.

 قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور کرد. و وقتی‌ که‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چکید،

 

 خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی، چون که‌ عکس‌ من‌ در اشک‌ عاشق‌ است.

 

 

مشق شب

 

..اَسْئَلُکَ بِحَقِّکَ وَقُدْسِک و َاَعْظَمِ صِفاتِکَ وَاَسْمآئِک اَنْ تَجْعَلَ اَوْقاتى‏ مِنَ‏ اللَّیْلِ وَالنَّهارِ بِذِکْرِکَ مَعْمُورَةً وَبِخِدْمَتِکَ مَوْصُولَةً وَاَعْمالى‏ عِنْدَکَ مَقْبُولَةً حَتّى‏ تَکُونَ اَعْمالى‏ وَاَوْرادى‏ کُلُّها وِرْداً واحِداً وَ حالى‏ فى  خِدْمَتِکَ سَرْمَداً یا سَیِّدى‏ یا مَنْ عَلَیْهِ مُعَوَّلى‏ یا مَنْ اِلَیْهِ شَکَوْتُ اَحْوالى‏ ..


.. از تو مى‏خواهم به حق خودت و به ذات مقدست و به بزرگترین صفات و اسمائت که اوقاتم را در شب و روز به یاد خودت معمور و آباد گردانى و به خدمتت پیوسته دارى و اعمالم را ‏مقبول درگاهت گردانى تا اعمال و گفتارم همه یک جهت براى تو باشد و حالم همیشه در خدمت تو مصروف گردد..

 

 

شبی از شب ها ، که چهره بازکردم ، پرده از بغض لحظه های خود ،گشودم. و راز نهفته در درون را ، با خود وخدای خود ، به گفتگو نشستم.

با خود گفتم : مگر آن ذرات تبسم عاشقانه ی خورشید عشق ، در تو نمی بارد.

باز با خود گفتم : چرا... چرا آن اذان محض توحید، در وجودم ، تلاوت نمی شود.

درآن حال ، غوغایی در وجودم ، برپا شده بود.  بی اختیار فریادی از قعر دل کشیدم ..که ،کجاست رازهای شگرف ، نیمه شبت.و لحظه های انس با محبوبت .

ولی به خود آمدم و دیدم ، من مانده ام و چهره ایی اندوهبار از ابر سیاه ماتم زا  و اشک های جاری و غلتان بر گونه ، بر سر سجاده ی عشق . که حکایت از صبح نیلگون وصل وعرفان را با خود ، زمزمه می کرد. و نبض جوشش عشق را ، که در یک قدمی قلبم ، عطرش را استشمام می کردم ، پراکنده می شد . و درآن لحظه ی نورانی عشق ، قلبم ندای ماتم وغم را بی صدا فریاد می کشید.

آری ....سپیده ی صبح ، آن زلال مه آلودصبح سیمین ، حکایت خلوت محض مرا با معبودم ، با هرپیوندش ، آشکار می ساخت.

در آن زمان ، تمام فکر و رویاهایم ، وجودم ، دنیایم ، عمرگذشته ومانده ام ، با آن خلوت آسمانی ، پیوند می خورد. به گونه ایی که دیگر نشانی از ، نشاط  و رقص ابرها ، در آسمان حیات ، حس نمی کردم. اینگار در آن لحظه ، ساعت زمان نیز مرا می خواست همراهی کند واز حرکت باز ایستاده بود. و نبض ها ، در اعصار زمان نمی تپید  و لحظه ها در ثانیه ها مستور گشته بود.

در آن حال وصف نا پذیر ، گاه خود را سوار بر  ابرهایی از رویا می یافتم  و دوباره ودوباره در ساعت زمان سیری می کردم وخود را سبکبال ترازهمیشه می یافتم.

وباز باری دیگر برای دیدن ثانیه های عرفانی عشق ، لحظه شماری می کردم. گر چه می دانستم  ، در باور هیچکس نخواهد گنجید که ، خورشید ، روزی افول خواهد کرد و عشق ، دیگر بر مزار خشکیده نخواهد تابید.

آخر چرا..... غروب آفتاب درفضای بارانی محصورشده از غم واندوه ، جاری می شود و شکوه ی خلوت دل ، سیل خروشان افکار بهم ریخته را ، بر صفحه زندگی نقش می زند. مگر نه اینکه  سکوت سایه ها و بغض هایش درهم می شکند ،تا از رازهای نهفته پرده بردارد.

گرچه بر دل تک تکمان  ، راز بلند ماندگاری که ، بر صندوقچه ی دل غبار گرفته ،بنوعی تفسیر می شود که، عشق آئینه تمام نمای امید و خوبی هاست .

 

پس بیائید هر روز صبح ، از قنوت دستانمان ، ندای عشق ، سر دهیم و جز به عشق ، اقتدا نکنیم.

 

 

معجزه کلام

 خدایا !

 

توفیق ده که چون ابراهیم بنده خالص تو

و چون اسماعیل راضی به رضای تو باشیم

تو نیز چون همیشه بخشاینده گناهانمان باش

 

گاهی اوقات فکر می کنم ، این وبلاگ که با نام  " کلبه مهربانی " شکل گرفته است ، خانه ی امن ، من است ، که نجواها.... حرف ها و گفتگوهای تنهایی ام را با معبود که همان حرف های وجودیست، درخود جای می دهد ، تا قلب بی قرارم به آرامش وتسکین برسد و به مانند نسیم کوهساران مرا سبکبال کند.

دوست دارم این بار فرم نوشته هایم به گونه ایی دیگرمرا به تصویرکشد ، پس بدینگونه شروع به نوشتن می نمایم . در مهرماه سال 1385 ، وبلاگی که خواننده نوشته هایش هستید،  ازطرف یک دوست ، بطورغیرمنتظره ایی هدیه شد.  وازآن زمان بساط ، دفترچه های یادداشتی که روزگاری بسان این وبلاگ ، خط به خط نوشته هایم را، ازنقش های روزگاروسیاهی وسپیدیش ، درخودجای می داد ، برچیده شد. درواقع می توان گفت که  این وبلاگ برشی ازمن شد.  که گاه  حس می کنم ، بیرونی ترین لایه ام  است . دلم برای لایه های درونی ترم وفضای صادقانه دفتریادداشت های روزانه ام، که درهرورقش با نوک سیاه  قلم ، قلبش را به سیاهی می کشاندم ، تنگ شده است .

گاهی دلم می خواهد بنویسم ، از امروز....... از فردا....... ازلحظه های ناب ثانیه ها ...... گرچه همین چند سطرنوشته شده را هم ، بارها وبارها می خوانم ونقش بسته احوالم را ، سانسور و چند جایش را هم کاملا" حذف می کنم . ولی می دانم این اولین بارنیست ونخواهد بود برای نوشتن ودردودل کردن با این همدم همیشه ماندگار.

امروزهم ، به پایان خواهدرسید و فرداها نیزهم ..... فقط یادها ونوشته ها ، آثاری ماندگارند. 

شاید برای همین است که دراین ثانیه های صبح صادق  ، شروع به نوشتن کرده ام وخیال ام جولانگاهی نمی یابد. انگشتانم را ، هاشور می زنم و صبر می کنم تا چلچله ها در حیاط پشتی خانه امان بخواند. ومن بفهمم ، وقتش شده است . بعد، هاشورها را ، شیاربزنم ولای شیارها ، ردیف  ردیف ، بنفشه بکارم و راه بیفتم ازاین کوچه به آن کوچه ، ازاین شهربه آن شهر، سالها بگذرد ، آنقدرکه دیگرنباشم ودرلالایی های زمستانه مادرها ، قصه کولی ای را بگویند که دامن پرچینش ، روی زمین می کشید وهرسال زودترازموعد، دردست هایش ، بهاررا به ارمغان می آورد.

صریح وساده ، هرباروهربار ، نوشتن را شروع می کنم وبا جستجو در واژه واژه ی کلمات ، که گویای حرف دل باشد به نوشتن ادامه می دهم . چرا که به معجزه کلام ایمان دارم و  نوشتن برایم خواستنی ترازگفتن است. چرا که هنگام حرف زدن واژه ها ، درست وقتی لازمشان دارم ، گم می شوند. رویایم نوشتن است و ریزش مداوم واژه ها ، روی صفحه سپید  حکم حمام آب سرد رابرایم  دارند. 

ای کاش بتوانم به رنگ خاکستری نوشته هایم ، کمی آبی آغشته کنم . مگرنه اینکه خانه خدا هم درآسما ن آبیست . شاید سبزی روح درنوشته هایم ، هویدا شود . ومرا ازگم شدن دردود خاکستری شلوغی افکارم  ، رهایی بخشد.

سرآخرمی گویم مهم نیست چند بهار در کنار هم زندگی کنیم باور کنید مهم این است که یادمان باشد عمرمان کوتاه است در پایان زندگی خیلی از ما خواهیم گفت: کاش فقط چند لحظه بیشتر فرصت داشتیم تا خوب بهم نگاه کنیم و همه ناگفته های مهر آمیز یک عمر را در چند ثانیه بگوییم ای کاش با خاطره ها زندگی نمیکردیم