دست عنایت خدا

  

مهربان خدایم !

سایبانی از جنس اشک و نیاز می‌خواهم ... تا سجاده دلم را در آن بگسترانم ... و با دستان خسته قنوتم ... از تو بخواهم ... که بر وجود سردم ... نور نگاهت را بتابانی و گل های زیبای عشق و ایمان را ... بار دگر در من تازه گردانی ...

 رو به قبله می ایستم ، درمانده از تمام راه‏ها ، به سوی تو می‏آیم ، تا سرگردانی‏ام را در پناه امن تو سامان ببخشم . روزمرگی‏هایم را در بغچه فراموشی مچاله می‏کنم و خود را در آغوش مهربانی‏ات رها می سازم .

عطر دل‏انگیز  اذان در دهلیزهای حیرانی‏ام می‏پیچد و بوی تو را ، در دالان‏های ،تو در توی فطرت می‏پراکند . تو در من منتشر می‏شوی ، و در ذره ذره‏ی وجود من ، احساس من ، اندیشه من ، … ، نفوذ می‏کنی . و من ، همه تن تو می‏شوم . سراپا شوق دیدار تو ، حضور تو که در پیچ و خم وسعت من می‏پیچد ، همه چیز برایم زیبا می‏شود.

من دریچه‏ای می‏شوم به وسعت افق‏های نامشکوف ، من پنجره‏ای می‏شوم به سمت زیباترین چشم اندازهای بکر ، صدای اذان که می‏آید... تو آهسته آهسته در من نفوذ می‏کنی ، قطره قطره در من فرو می‏ریزی ، شبیه یک حس ناشناخته !  آرام آرام در من قدم می‏زنی ، شبیه یک حس سوزنده دلنشین . در من ـ جغرافیای تنهایی من ـ فرود می‏آیی ، وجودم را به آتش می‏کشی ، لحظه لحظه مرا می‏سوزانی و ذره ذره مرا در خود ذوب می‏کنی ، و من قطره قطره در تو حل می‏شوم ، و عطشم را جرعه جرعه با تو فرو می‏نشانم !!

صدای اذان می‏آید...  و من لحظه لحظه به تو نزدیک می‏شوم ، هوای تو ، در من جریان می‏یابد ، و من ، تهی از تمام نیست‏ها ، در تو رها می‏شوم . نرم و سبک ، شبیه قدم زدن بر روی ابرها ! و من چه قدر به تو نزدیکم.

صدای اذان می‏آید … می‏خواهم وضو بگیرم ، نیت کنم ، سجاده‏ای به وسعت پرواز ، پیش روی من است ، عرش انتظار مرا می‏کشد ، و تو ، فراسوی تمام اوهام و خیالات ، به من لبخند می‏زنی ، وضو می‏گیرم و گناهانم چکه چکه بر زمین می‏ریزد ، دست‏ها را بالا می‏آورم ، با تمام دلم ، رو به سوی قبله می‏ایستم ، و تو با تمام بزرگی‏ات مقابل من ایستاده‏ای.

 صدای اذان می‏آید... و تو از تمام روزنه‏ها متجلی می‏شوی. و من با …

و من با ؛ دست‏های آخرین التماس

و من با ؛ با چشم هایی که برای باریدنی تازه لک زده‏ام.

معبودا ! دریاب روح مرا که تیپا خورده بادهای ویرانگر است و به غارهایی پناه می‏برد که خود در گذر بادند.

معبودا ! خونی که در دستان التماسم ضجّه می‏زند ، عطش سال‏ها مردگی است ؛ من مرده‏ام و تویی که می‏توانی « سبز پوشم » کنی یا « سفیدپوش » .

مرا ورق بزن از فصل‏های کهنگی و کسالت ، و بهار آن سوی پنجره را در شانه‏هایم شکوفا کن.

مرا بنوشان از ستاره هایی که به آسمان‏ها نوشاندی.

معبودا ! چه قدر باید دور باشم به خاطر فاصله‏هایی که ساخته پاهای خودم است ؛ مرا از این پاهای دور کننده بگیر تا احساست کنم در کنار دست‏های یخ زده‏ام .مرا بگیر از تنی که به زمین میخکوبم کرده و برای ارتفاع ، دو بال و یک جرعه شورم عطا کن.

خوان رحمت پروردگار

رمضان آمد و آهسته صدا کرد مرا
مستعد سفر شهر خدا کرد مرا
در شگفتم ، ز کرامات و خطاپوشی او
من خطا کردم و او مهر و وفا کرد مرا
دست از دامن این پیک مبارک نکشم
که به مهمانی آن دوست ندا کرد مرا
هر سر مویم اگر شکر کند تا به ابد
کم بود زین همه فیضی که عطا کرد مرا

 

سال گذشته هنگامی که رمضان رخت برمی بست و می رفت.... لحظات آخر آخرین افطار ، دعا کردیم که تاسال آینده همچنان پاک بمانیم ... بمانیم با قلبی روشن ، و باز مهمان سفره رحمت الهی شویم....

امسال پروردگار باز ، مهر خود را به تاوان بدقولی بنده اش کم نکرد ... باز رمضان را میزبان شدیم ... با قلبی که خیلی هم سفید نمانده و زنگار روزگار بر آن نشسته است...

رمضان آمد تا پلیدی از دل برگیرد... تا در میان سرکشی خود فراموش نکنیم که هنوز بنده ایم ... و به یاد داشته باشیم که هنوز خدایی به انتظار بنده گمشده دردریای متلاطم روزگار مانده است ، تا باز گردد  ... حتی اگر صد بار توبه خود شکسته باشد... چشم به راه است تا گمشده اش را بار دیگر به مقصد برساند....

و سرانجام باز رمضان آمد... درست در زمانی که می رفتیم تا کهنه و سنگین شویم... آمد تا با ثانیه های پر طراوت مناجاتش ، زنگار از دل بشوییم....

پروردگارا ... هنوز جام کوچک دلمان تاب باده عشق تو را ندارد... دور مانده از چشمه سار بندگی ات هستیم و غرق در لذات ناچیز زمینی... غوطه ور در مرداب تنهایی خود و محتاج یاری  و عفو تو ، چون همیشه....

و من از یاد نبرده ام : پشت هر کوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا.... و در آن  بازکسی با صدایی آرام می خواند... که خدا هست هنوز...

 و تو ای بنده سرگشته ، هرکجا هستی به شکرانه  نفس کشیدن در روزهای پر شده از یاس دعا، روی ماه خدا را عاشقانه ببوس....

اینک که درهاى آسمان به رویت گشوده شده، به سوی آغوش رحمت او پر بکش همچنان که خود فرمود: "بشتابید به سوی مغفرت و آمرزش پروردگارتان " ( سوره آل عمران، آیه133) و نیز می فرماید: "در کارهای نیک از یکدیگر پیشی گیرید" . (سوره بقره، آیه 148)

خودمانى بودن با خدا هم موهبتى است ! با خودت صمیمى باش، یک ‏رو و خودمانى و بى‏پرده. با او درد دل کن : " خدایا ! ما را بر روزه گرفتن در ماه مبارک رمضان یارى فرما . ما را یارى کن تا بتوانیم اعضاى بدن خود را از آلوده شدن به گناه و آنچه پسند تو نیست، باز داریم. خدایا ! چنان کن که توفیق یابیم در ماه رمضان آنچه از جوارح و اعضاى ما سر مى زند، موجب رضاى تو باشد. به سخنانى گوش فرا ندهیم که سودى در بر ندارد و اوقات ما را به باطل مى گذراند و جز در کارهایى که ما را به پاداش تو نزدیک مى کند، خود را به زحمت نیفکنیم . (فراز هایی از دعای چهل و چهارم صحیفه سجادیه) 

 

 

لحظه ها را به یاد آر

یارب ....

چندی است که صدای تپش قلبم را نمی شنوم و دست هایم توان نوشتن را ندارد. آیا ازحقارت وجودم است که این چنین شده ام . خدایا !! گم شده ام و منتظر رهایی هستم . خدایا !! دلم را ببین که به سویت آمده است .

 

روزی به دنیا آمدی ، دریک غروب به رنگ انتظار ، انتظار کوچ کلاغ ها ، انتظار بازگشت پرستو .

روزی به دنیا آمدی به رنگ انتظار ، انتظار ظهور نور ، انتظار تولد یک انسان .

روزی متولد شدی ، باز باران آتش شور و اشتیاق سبز بودن را درتو شعله ور کرد. یک روز از بانوی بهار شنیدی که گفت : جوانی عاشقی است .

روزی به دنیا آمدی در آلاچیقی از جنس جوانی که از سقفش آب می چکید ، برگ های بید شاهدند که این تولد ، دردناک نبود ، فراموش شدنی  ومحو بود ....همانند گذرنسیم .

بهار بود اما هنوز از زمستان جدا نشده بود وتو عاشق شدی ، عشق به سبزدیدن باغ ها ، عشق به بو کردن خاک های باران خورده و عشق به رها شدن و پرواز دوباره در وجودت لانه کردهمانند یاکریم کوچکی که همه بهار برپشت پنجره اتاقت لانه می کند.

روزی دوباره متولد شدی ، در تاریکی شب ، در گذر از کوچه باغ های ذهن ، آن دم که در آیینه دل خود را یافتی .

تو دوباره زاده می شوی ، همانگونه که پیش از این هم به دنیا آمدی . تودرآن نقطه مقدس ، در آن آغاز آفرینش ، لحظه ها را به یادآر.  صدای بال فرشتگان که نخستین بار در گوش ات پیچید ، آواز َپر جبرئیل را به یاد آر.  تو با او آمیخته ای ، به یاد آر. روح اش را در قفس جسم تو به ودیعه نهاد . تودیگر خاک نبودی ، تو گرم گرم ازاین دمیده شدن . تو سرشاراز این نورالهی ، ُمهر عشق برتونهاده شد و تو ازآن پس عاشق شدی . لحظه ها را به یادآر ، آن دم که عاشقانه عهد و پیمان بستی : الست بربکم ..... قالو  ، بلی . تو برای نخستین بار چشم گشودی همه نور بود و نور؛ همه عشق بود و عشق ؛ تو با روحی ازجنس او و او با مخلوقی ازجنس خود.

لحظه ها را به یاد آر. خلوت ، سکوت . بگشای چشم . لحظه ها را به یادآر. تا دوباره زاده شوی ، به یاد آر که تو ازجنس اویی ، از روح او . توهمیشه ازآن دمیده شدن سرشاری وتنها به یاد آرکه کوه وجود تو سنگ گران بهایی را درسینه دارد. به یاد آرتا دوباره وهمواره متولد شوی و بمانی . 

تنها بازگرد و لحظه ها را به یادآر.

به آنان بگویید دوستشان داریم

خدایا....

دیر زمانی است  که آرزوی وصال دارم  و می دانم  که بال  و پرم را خود شکسته ام ، خدایا درمانده ام  از نفس خویشم  اما

می دانم که باران لطفت ، آنچه رویاند، نمی  خشکاند . خدایا می گریم برآنکه باید باشم و نیستم و اینک که رخساره برخاک

نهاده ام به مدد فیض  تو محتاجم .   

 

سر بلند کردم  و به لوح زیبا ولی بس دل آزاری نگاه کردم "  آسایشگاه سالمندان و معلولین  "  وقتی واژه ی آسایشگاه  رو خوندم ، ازخودم پرسیدم :  آیا جایی که آسایش هست آرامش هم آشیون داره ؟!

 در رو  بازکردند : نظاره گر راهی و راهرویی زیبا شدم در بین  درختان سربه فلک کشیده و به همه چیز گویا که تداعی رویاهایی رو داشت که راهرو ،  منتهی به آن رویا می شد ولی رویایی بس دردناک ودل آزار.

به جمعی رسیدم ، همه پیرمرد و پیرزن ،  با صورت هایی زیبا ،که تجربه رو فریاد می کردند. 

ازپدری پرسیدم :  پدرجان چرا اینجایی ؟ گفت :  پسرم .

از مادری پرسیدم : تو چرا مادر ؟ گفت : دخترم .

از گروهی پرسیدم که چرا ؟ گفتند : هم دختران و هم پسران .

گفتم : چه کرده اید مگر؟ گفتند : عمر.

گفتم : مگه عمرکردن بد هستش  ، گفتند : اگر اضافه باشی ، بله  .

گفتم : عمر دست خداست ؟  گفتند : عشق و محبت دست خود ماست .

گفتم : مگر عشق و محبت نکرده اید ؟ گفتند : زیاد.

گفتم : پس چرا شما عشق ومحبت  ندیدید ، گفتند : امان از این روزگار!

گفتم : که اونها هم نخواهند دید؟ گفتند استغفرا...

گفتم : بازمحبت ، بازعشق ؟ ، گفتند: از زمانی که خدا سرشت !

دیگه نتونستم ادامه بدم.  چرا که هرچی خواستم بگم که اونا بد کردند و مستوجب قهر وغضب خدا هستن ، نتونستم .

آخر گفتم : حرفتون چیه  ؟ جوابی  شنیدم که ارکان وجودم رو  لرزوند.  به اونا پُشت کردم و اونا هم تا ابتدای راهروی منتهی به رویا منو بدرقه کردند.

وقتی به اونایی که منو بدرقه کردند ، فکرمی کنم ، احساس می کنم که چه نگاه هایی رو میهمان بودم و چه نگاه هایی میهمان خداحافظی من شدند.  

وقتی نگاهشون و فریاد تودلشون وحتی جواب  آخرشون رو  به یاد مییارم ،اون نگاه هایی که از عمق وجود فریاد   برمی آوردن   که :   

 

"         به آنان   بگویید   ،  دوستشان  داریم        "


پس بیائید مادر و پدرانمون رو به اندازه وسعت کهکشان شیری ، به اندازه دستان پرمهرهمه اونهایی که دوستمون دارن ، دوستشون داشته باشیم . و آتش مهرشون دردلمون خاموش نشه.

مرا محرم مهربانی ات کن

 خدای مهربانم  ..............

تنها تمنای من از دریای مهرت ...
تنها خواهش من از
وسعت بخشندگی ات
...
تنها نیاز من از
بیکرانگی قدرتت ...  

اینست که ...


بهترین ها را در لحظه لحظه زندگی ام به من هدیه کنی .
و بگذار تا طعم آرامش و عشق را برای همیشه بچشم .
 خدای مهربانم ... !
برای هر آنچه که به من عطا کردی شکرو سپاس بی نهایت مرا بپذیر !

ای نام تو ، معنای حقیقی عشق !  امشب هم ، برگی از دفترم را با اشک هایم می‏شویم و با زبان ناتوان قلمم، تو را می‏خوانم . خدایا  ، به اشتباهاتم واقفم ، که تو را در واژه‏هایم می‏جویم و در کلماتم می‏خوانم ؛ ولی چه کنم که  تمام بود و نبودم درهمین ناله‏های قلم است و دلی سراسر گَردِ عصیان گرفته ،که به درگاه تو امید بسته‏ است .

 الهی ؛́ بدم ؛ آن چنان که اگر در آتش نادانی‏هایم بسوزانی و خاکسترم کنی ، شکوه نکنم . که خود نتیجه غفلت‏های بی شمارم .

 پروردگارا ؛ تو سراسر نوری و چشمه‏های جوشان سینه ی زمین و آبی بی کران آسمان‏ها ، از نگاه  تو معنا می‏گیرد ،  خدایا   ؛ مرا در خودم رها مکن و در تنهایی  بی هویتی گرفتارم نکن ، که سخت می‏ترسم .

ایزدا   ، با چه رویی بخوانمت ، وقتی همواره عهد می‏بندم و می‏شکنم ، توبه می‏کنم و همان دَم ، در تار و پود گمراهیم ، فراموش می‏شوم ؟ خداوندا !!  آن قدر مهربانی که در حیطه خیال نمی‏گنجی ...  

  

ای درمیان جانم وجان ازتو بی خبرم                                 وزتوجهان پراست و جهان ازتوبی خبر

نقش توبرخیال وخیال ازتوبی نصیب                                             نام توبرزبان وزبان ازتوبی خبر

شرح وبیان توچه کنم زان که تا ابد                                       شرح ازتو عاجز است وبیان ازتوبی خبر  

چرا دست‏هایم را به آسمان بلند نکنم ، که همیشه باغ‏های بهشت رحمتت ، پر از میوه اجابت است . شرمنده‏ام که لایتناهی بودنت را ،  در دنیای کوچک کلمات می‏جویم و قلم را به جای دل ، واسطه قرار می‏دهم.  پروردگارا    ! شب‏های سیاهی را، از روی چشم‏های ما بردار و ما را عاشق راستین کن ، که دلمان تنها برای تو بتپد و برای تو گرم بماند .  معبودا  !این چه حالتیست که در وصف نمی‏گنجد و آرامم می‏کند ، وقتی که از خودم جدا می‏شوم و وضوی حضور می‏گیرم و سراغ تو را ، از خودت می‏گیرم .  در می‏زنم و باز می‏کنی.می‏خواهم و دست رد بر سینه‏ام نمی‏زنی . می‏شناسی و شرمنده‏ام نمی‏کنی .  صورت گنهکار خود را در آغوش شب می‏گذارم و می‏شکنم و تو، شب را مونس تنهایی‏هایم قرار می‏دهی .  

 خداوندا احرام دل که می‏بندم ، احساس پروانه‏های عاشق را می‏گیرم  و ناگاه ، در حوالی آتش عشقت طواف می‏کنم و آرزویم می‏شود که پرهای اشتیاقم را با آتش محبّت خود، خاکستر کنی و مرا خانه نشین و مَحرمِ مهربانی‏ات قرار دهی.  

بخوان مرا به میهمانی آینه ها

 خدایا !!!

به یاد دنیا ،  دل مشغولم نسازو به نسیانت ، مبتلایم نساز و با غفلت  مانوسم نکن  ، الهی ،  یادت را درمن بیدار کن و نامت را درمن زنده  ساز ، تا تو را به یادی زنده ، یاد کنم .  خدایا ،  جانم را یاد بان نامت کن و دلم را باد بان عشقت ، تا هر  یادی مرا به سوی توکشاند و هر بادی مرا به آغوش تو براند ،تا هر ناخدا وبا خدایی را به یادت   اندازم .

بخوان مرا به میهمانی آینه ها

.... و ای فرشته مهربان مادرم ، بهشت را زیرپایت می کشانم تا مقدس ترین واژه ی هستی، با عشق به تو متولد شود و شورانگیزترین احساس عالم را درنگاه تو مشق می کنم تا خدا ، به یُمن مهربانترین قلب دنیا مرا لایق بندگی خود کند . با یاس های عاطفه ام به دستان اهورایی ات بوسه می زنم . و در آرامترین شب دریای چشمانت هزار سبد صدف عشق به مژگانت می آویزم و بی بهانه به پاس همه ی خوبی هایت سیلاب اشک جاری می کنم .

اگر نبودی ، نمی توانستم از چشمانت نور زندگی و ازگفتارت درس معرفت بگیرم . ای زیباترین شعر خدا !

اگر نبودی ، چگونه درساحل امن دستهایت بانوازش های مادرانه ات جان می گرفتم و بزرگ می شدم ؟

اگر نبودی ، چگونه می توانستم الفبای درست زیستن را در بستر اندیشه های تابناک هجی کنم و آرزوهای بزرگم را درنردبان پروانگی ات به انجام رسانم .

ای مادرعزیزتر از جانم... اگر نباشی دوراز حضورجاودانه ات چگونه درهُرم شیطنت های زمان ، پرنده ی انسانیت را درقفس روح و جسم حس کنم ؟

محبوب من ، مادرم ... اگر نباشی کدامین دست مرا در رودخانه ی پر تلاطم روزگار ازگرداب حوادث نجات می دهد و کدامین قلب در طول خیابان زندگی مرهم زخم های پُرکینه وحسد دشمنان می شود .

اگر نباشی این کبوترشکسته بال ، چگونه درآسمان نور و موفقیت اوج بگیرد ودرگلشن عشق تو جانانه پرواز کند؟

ای از تبار بهار ، مادرم !  بخوان مرا درهنگامه ی غربت وغم ، در درد سیال وجود خویش . بخوان مرا به صداقت نگاه آفتابی ات . بخوان مرا به میهمانی آینه ها تا طلوع کنم در سپیده ی وجودت و بهار شَوم از شمیم عطرصدایت !

مادرم !  ای بعد از خدا یکتاترین ! زمین و زمان را درکعبه دو چشمانت به سجده وا می دارم تا بدانم بهانه ی بودنم تو هستی که اگر نبودی من نیز نبودم و اگر نباشی درتنهایی و غربت ، مرداب خواهم شد.

گاهی از تو نوشتن آن قدر سخت می شود که ناگزیرم تمام واژه های هستی را به ذهن معلول زمان فرا بخوانم ، اما کدامین کلمه می تواند ازآنچه تو دربرزخ گیتی به من بخشیدی ، بگوید؟ کدام حرف ازدست های گرمت درفصل زمستان وجودم ، لبریزاست ؟  کدام لغت نامه می تواند واژه هایش را به تماشای شهر شکیبایی تو دعوت کند تا دروصف خنده ی دلنشینت ، هزاران نامه ی عاشقانه بنویسد؟

در دو راهی ماندن و رفتن ، تو بودی که زخم تردیدم را مرهم گذاشتی و میان هزاران گل مریم ، عطش بی قراری هایم را به تپش دلدادگی قلبت سپردی . اکنون بگو برای این همه ایثار در مدح تو چه شعری بگویم که هیچ کس درجاده ی مهربانی ات با مضراب عشق نسروده باشد ؟ دست در دست کدامین کلمه عاشقانه ی بهاری در دالان طویل زمان به پیش روم و از پس آهنگ گامهایت بیایم  که یاس اردیبهشت بر تقدس تو رشک نبرد؟ گاهی ازتو نوشتن آنقدرسخت است که آرزو می کنم به جای حرف می شد از جنس ماه وستاره برایت می نوشتم تا مهتاب بجای زمین روی صفحه دفترمن بتابد. کاش حرف هایم ازجنس باران بود تا آسمان صداقت تو در هوای غمناک دل نوشته هایم می تپید . وقتی حرف هایم به عظمت نگاه تو قد نمی دهد آرزو می کنم کاش می شد در مدار زمین گم شوم یا چون قطره ای در دل زمین فرو روم تا یک عمر شرم زدگی را در آینه ی چشمانم از بر  نَکنی .

ای مهربانترین مادرم  ... تنها تو هستی که دستهای لبریز ازمهرت را دردستان تشنه ی محبت من می گذاری و فقط تو دردهای کهنه وسرباز زده ی تنهای ام را التبام می بخشی ، ای همنوا با صبح ... می دانی که من در مکتب تو عشق را آموختم و با وجود گرم تو معنای لطیف آفرینش را لمس کردم .

خودت خوب می دانی که دوست داشتنی ترین موجود این زمانه و هرزمان دیگری  ....ای مادرم  /

آرامش مهتاب، محبت آسمان، بزرگی دریا و رأفت 

باران و نام  «مادر»  عزیزترین مهمان بهشت 

خداست   / مادرم روزت مبارک

ترانه های دل

خداوندااااااااااااااا

وقتیکه مروارید آفتاب در صدف غروب پنهان شد با کوله بار اخلاص و با قلبی شکسته و دست دعا ، به سویت شتافتم . و تو چه مهربان در را گشودی و پناهم دادی !

 با تو درد دلها کردم و از این دل عاصی و این دنیای خاکی شکوه ها داشتم . و اشک هایم را به نشانه ی ندامت بر گونه هایم جاری ساختم .

 تو ای مهربانترین مهربانان ، چه زیبا جوابم دادی ! وآنگاه که حرف هایم تمام شد مرا با سبد آمرزش و امید بدرقه کردی .تورا سپاس می گویم خدای من !

خداوندا!!!! در شبی که سپیده دمان آن ، آغاز توست ، این منه کمترین ، چگونه قلبم به تومهربان دچارنباشد ، (به تویی که تمام مهرونعمتت را برایم ارزانی داشته ای ).

چه می توانم بنویسم و چگونه دل بی تابم را پاس بدارم وقتی که ، واژه  و کلام ، رسانای دل بی قرارم نیست.

نازنین قلب عاشقم ! اجازه بده این بار، ساده حرف دلم را بگویم  . بگذار این دفعه قافیه اندیشی مولا نا صفتی خویش را کنار بگذارم و خود را درگیر ایهام ها و ابهام های تکرار ننمایم . اجازه بده ذهنم را، فقط و فقط متوجه معبودعشق نمایم .  

 رخصتم ده تا از قصیده ی بلند بالا و از غزل غزل معرفت  آهوانه و سبد سبد رباعی های خیام زده ی مست صبحگاهان نیشابوری ، به پیما نه ی دلهای مشتاقان ، معرفت وعرفان بریزم و جان خود را مبتلای قطعه ی دلپذیر ودلنوازنوای اذان عاشقی درعصرپرطراوت آسمانی کنم  و دراوج نمناک عطرعاشقی وروح پرور  ، در پی آرامش جاودانه ای ، درسجده گاه معبود  ، که  تمام دنیای من است ، باشم .

 عشق آسما نیم ! وقتی بوسه هایت را با نم نم باران عشق بر گونه و وجودم جاری می سازی ودرقلبم ، حضورهمیشگی ات را فرو می نشانی  و دلم را از تشبیه های فراوانی و انبوه استعاره ای بی بدیل و زیبا رهایی می بخشی . پس چرا من با مدادهای رنگی که تو مهربان دراختیارم قراردادی رنگ آمیزی درستی اززندگی نداشته باشم . چرا که با گذران روزها وسالهای عمرم درمرحله ایی ازاین کتاب رنگ آمیزی زندگی قرارگرفته ام  ومی دانم درمدت زمانی که ازعمرم گذشته ومی گذردشکل های زیادی را رنگ زده ام ، ولی چه کنم که گاهی شکل های زندگی را درست رنگ نمی کنم . خداوندا!!!!! بگذاربرایت ازدلم بگویم ، از بودن تو ، و ازتولد و رمز پروازم ، تا ابدیتی بی ارتحال . خدایا کمکم کن تا ماهی شناوردردریای معرفت توباشم واگرمن آن مرغ یا حق نیستم بنده ام .....بنده ی خدایی که بنده هایش را دوست می دارد . 

مهربان من ! ای آشنا ی همیشگی لحظه های غربت دلم ! بگذار فقط و فقط عاشق بمانم و برایت بگویم که چقدر بی نهایتی .

خداوندا!!!!! تو یک شروع قشنگی ازبدو تولد تا زمان اتمام نفس هایم  ، درمیان باغ سترون دلم . امشب در ابتدای تو و در آغازی که دلم به نام تو هرلحظه وهمیشه شروعی دوباره دارد. می خواهم با بوسه ای بر سجده در خاک خوش بوی تولدی دوباره باهلهله بازی چکاوکان باغ هم آوا شوم و با دست افشانی لاله و نسترن و سوسن و یاس سر بر شا نه های ترد میخک گذارم و با آسما نهای فراتر هم صدا گردم که :

ای یگانه ترین معبود، دوستت دارم /

ای تمام فریاد دلم !

و ای شکوه هر چه نام غزل !

بی بها نه ترین بها نه ی من !

هرتکرارهرلحظه نام تو، میلاد اقاقیهاست .

تو شروع دل انگیز ترا نه هایی .

منه کمترین خود  را که صمیما نه و از نهایت دل و جان تو را می خواهد و می خواند، بپذیرومرابسوی خودبخوان  و بدان که برای من توتکیه گاهی وجزتوتنهای تنهایم . و من بارانی ترین غریبه و دربه در، کوچه های عشق ونیازتوام /

باز هم دچار تر از همیشه می گویم:

برای توام . فدای توام . خراب تو ام . هلاک توام ، که رضای تورا ،  تا واپسین نفس می خواهم .

برگی ازنوشته که سبزینه اش کلماتیست ، که حتی سبزش نتوان خواند  ، به پیشگاه آسمانیت تقدیم میکنم شایدکه ، تا چه قبول افتد و چه در نظر آید. 

معبودا !می خواهم نجوای خون انگیز قلبم را بسرایم و تو مرا بسرایی و تو مرا بنوازی. خدایا جز خانه ی تو خانه ی دیگری نمی شناسم.

تلفن بی هزینه

معبودا !!!

سپاس بیکران ترا سزاست که برمن هستی بخشیدی و بر من قدرت دادی تا بنده ای ناچیز برای تو باشم و هم شکر تو را که مهر و محبت را آفریدی و بوسیله آن بین بندگانت الفت و عطوفت بخشیدی که تو رحمان و رحیمی .

بودن را باورکن و تا زمانی که زنده هستی با عشق زندگی کن . لازمه عشق یک ارتباط عارفانه است پس به نیت قربت آماده شو ، وضو بگیر و با تن پوشی از دعا و مناجات درمحلی آرام ، دلبستگی دنیوی را قطع کن و به هیچ چیز جز او نیندیش . شماره بگیر و ازته قلب صدایش کن و او را به بزرگی و یکتا بودن یاد کن .

می خواهی آسمان دلت آبی و خورشید ،روشنگر زندگی ات باشد ، می خواهی زبان گل ها را بدانی و راز خلقت را دریابی پس به او توکل کن ، دست هایت را بالا ببر، وجودت را سرشارازعشق وتمنا کن و به او بگو دوستش داری و فقط او را می ستایی ، ازاو کمک می جویی ، بخواه که راه راست را به تو نشان دهد ، خودت را گم کن . بگذار هیچ نقشی ازتو برزمین نماند ، بال هایت را بازکن به سوی معبود حقیقی پرواز کن .

از او بخواه گاهی مواقع اختیاررا ازدست تو گرفته و به جایت تصمیم بگیرد . وقتی او را به بزرگی یاد کردی دربرابرش سربه سجده نهادی ، وقتی صدای ناله هایت به عرش کبریا رفت و قلبت تپید، زمانی که قطرات اشک در چشمان زیبایت حلقه زد و گرمی اش را بر گونه هایت حس کردی ، آن هنگام که درگفتن ایاک نعبد و ایاک نستعین دلت شکست و صدایت لرزید ، بدان که گوشی را برداشته است و بشارت می دهد بنده من بگو چه می خواهی  تا دعایت را اجابت نمایم . دراین لحظه فرشته ها ناظراین همه شکوه وعظمت هستند بدان اگربه صلاح تو باشد همه چیز به تو عنایت می کند.

دوست من دعا کن همیشه با تودرتماس باشد و اگر روزی یادت رفت زنگ بزنی ، تو را بیدارکند وعبادت را درتو بپروراند. هرلحظه منتظرباش تا تو را درمسیرزندگی هدایت کند. تنها سعی کن برای چند لحظه به جزاوهمه چیزرا فراموش کنی.

قصه باران رحمت الهی

بارخدایا !!!! 

تو چه مهربان ، با لطف فراگیرت ، یاری ام دادی تا دیگربار ، جاده سبز نیایش را بیابم و به شهر چراغانی سجده های خالصانه برسم ودرمحضر ملکوتی و پاک ومقدس تو ، قسم یاد کنم که جزتو خدایی نیست وجزتو به غیر، نیازی نیست

    معبودم ......سکوتم را از صدای تنهاییم بدان ......  نمی خوانم و نمی گویم چون ، درونم هیچ بوده و تو آمدی برایم قصه هایی از عشق سرودی و به من قصه باران آموختی . می دانی قصه باران ،  قصه شستن غم هاست و درون انسانها پر از غم و تنهایی است .  وقتی نگاهم به بارش زیبای ، باران تو می افتد ناگهان تمام تنهاییم را فراموش می کنم  و به تو و داشتن تو می بالم.
تنهاتر از یک برگ ، با باد شادی ها ، مهجورم . و درآبهای سرور آور تابستان، آرام می رانم . تا سرزمین مرگ ، تا ساحل غم های پاییزی و یا تا ساحل آرامشی که آرامشش بی تو هیچ است .

در سایه ای خود را رها کرده ام . در سایه ای بی اعتبار از عشق ، در سایه فرار خوشبختی ، درسایه پایداری ها ، و از تو ، هستی ام را می خواهم چرا که برای  رسیدن به عشق تو جز توجه وعنایتت حاصلی نیست . واین تاریکی درون فقط با رستاخیزعشق است که می تواند ازشب های تاریک رهایی یابد.

بیا چون با تو ، لحظه ای هست که انسان ، در آن دستی را محکم در دستانش می فشارد . تا که بر بودن خود شک نکند.
همه هستی من ، آیه تاریکی است که ترا در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد. من در این آیه ترا آه کشیدم . 

....زندگی شاید آن لحظه ی  سرودیست که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ، و یران می سازد و در آن حسی است ... حس حضورت وحس...... 

معبودم....آنقدر برکشتی عشقت نشینم همچو نوح یا به ساحل می رسم یا غرق دریا می شوم

کوله ی زندگی

خدایا خدایا خدایا خدایا خدایا.... 

 

   

توفیقم ده که بیش ازطلب همدردی ، همدردی کنم
بیش ازآنکه مرابفهمند ،  دیگران رادرک کنم
بیش ازآنکه دوستم بدارند ، دوست بدارم
زیرا درعطاکردن است که میستانیم ودربخشیدن است که بخشیده میشویم ودرمردن است که حیات ابدی می یابیم 

 

کوله بار سنگین بودن را ، بر پشت کوله ی زندگی ام می اندازم ، سفرم را آغاز می کنم . در این راه ، با همسفرانی  همراه می شوم که بر پلکان آبی آسمان قدم می زنند تا سوار بر رنگین کمان ابرها ، از دست زمانه ، کلاه سپیدی برسر گذارند.

در راه ، زمانه کوله ی زندگی را از دوش آدمیان برمی دارد و آن ها را به اسارت خود درمی آورد وحالا، همسفر و همراه من بیا  با هم سپیدی را ، از میان تمامی رنگها برگزینیم و به راه خویش ادامه دهیم تا در راه مسافرانی گمگشته نباشیم ، قطعا" جاده اصلی را پیدا خواهیم کرد . جاده ای که به خدا ختم می شود . اما این تنها احساس من نیست . بلکه احساس تمامی انسانهائیست که درگستره ی بودن درناهمواریهای زمانه به دنبال هموارها می گردند ، شاید این احساس ، همان عقاب تیزبینی باشد که برقله ی کوهی نشسته و به دنبال شکاری میگردد وحتی احساس مورچه ای که به دنبال گندمی این سو و آن سو می رود.

ای انسان هوشیار؛ با من به جولانگاه خاطره ها بیا ، تا ببینیم موسیقی آفرینش در میان مردمانی که گذر ایام ، دفتر زندگانی آنان را درهم پیچیده ، چه مقام وارزشی دارد .

 اینک من نیز با دستانی تهی ، هدیه ای ارغوانی را به تمام آدمیانی که بربودن خویش می اندیشند ، تقدیم می کنم. چرا که من بودن را در نبودن یافتم.

پس با من همراه شو تا سفری را به فراسوی بودن ها آغاز کنیم و زمانی که پرواز را آغاز کردیم درمی یابیم که : 

 

 

«چقدربادیگران متفاوتیم»