بوسه

 

برای عشق اگر یک بوسه تمام اعترافهاست ، بروسعت خاک، من اعتراف میکنم .

بر تو در هر کجا، و زهر کجا که باشی . برهرکه با ضمیر تو خطاب میشود، برای دوستی اگر یک سلام تمامی پیامهاست ، من بر تمام نام ها ، من برتمام یادها، سلام میکنم.

دنیا شهر کوچکی است . در امتداد کوچه ها ، در پشت پنجره آبی همسایه من ، این مرزها، این نام ها ، عشق مرا به همسایه های دور و ناشناخته ام، محدود نمیکنند.

انسان ترانه ایست ، که با هر زبان میتوان سرود درهر سرزمین، آهنگ یگانه ایست در ماورای مرزها . در هر سرزمین آهنگ یگانه ایست درماورای مرزها ، در ماورای نام ها، در ماورای اندیشه و انگارها.

برهرکه درد می کشد ازیاخته های ناشناخته احساسها، بر هر که رنج غریب زندگی را مویه میکند، با یک بوسه که تمام حرف های من است ، من عشق را اعتراف میکنم . برای عشق اگر، یک بوسه تمام اعتراف هاست.

انسان حدیث واحدی است . برای دوستی یک سلام ، برای عشق یک بوسه ، بایک بوسه وبایک سلام ، من عشق را بر تو، بر هر کسی که تو خطاب میشود، اعتراف میکنم . بر دستهای خسته که مانند دستهای توست ، برچشم های منتظر که همانند چشم های توست . برقلب های مضطرب ، به هنگام وداع ها و قلب های بیقرار، درلحظه ی دیدارها، من برتمام یادها ، من برتمام نام ها....

                

انتظار

در انتهای انتظار سرد طوفانی

من مانده ام و آغاز یک فصل پریشانی

وقتی بهار از شاخه های کاج می تابید

من بودم و یخ بستگیهای زمستانی

در من صدای سبز گندمزار می پیچد

اما دلم محو سکوتی بود پنهانی

بادی که با خود برد برگ انتظارم را

می ریخت بر قصر دلم یک قطع ویرانی

گاه عبور از امتداد لحظه های سرد

دستی بروی شانه ام می کاشت ، عریانی

 

 

حقیقت دنیا وزندگی

خوشا، خوشا زیبایی کوهها و دامنه با صفای آن و آن سایه اسرار آمیز و آن برف های سفیدی که چون موی پیری بر سرکوه  نشسته .

خوشا، آن اشعه طلایی خورشیدی که برروی برف های نقره فام  پرتوافشانی می کند و روح امید و نشاط را جاری میکند.

 

چه لذتی دارد طبیعت برای دل های غمدیده  و برای روح های حساس، که در پی حقیقت روزگار دراز رنج می برند. و در آخراز مردم کناره میگیرند و به کوه وطبیعت پناه میبرند و برای رسیدن به هدفشان ازطبیعت یاری میجویند. دراین لحظه های دلتنگی ازاین غوغای زندگی دورمی شوم. تا به طرف آسمان بنگرم و در عظمت این فضای بیکران تاملی داشته باشم. چرا که اسمان نیلگون جلوه ی خاصی دارد که چشم را محفوظ و روح را آرام می کند. دنیای تفکرو اندیشه چون دریائیست بیکران، کسی که برساحل ایستاده ازجلوه ی آب ها و موج های آن لذت می برد وکسانی نیز که پایشان لغزیده و درآب افتاده اند بیهوده درآغوش امواج دست و پا می زنند وعاقبت هم به جایی نمی رسند پس به این نتیجه که ما خودمان را نمی شناسیم و نمیدانیم چیستیم؟میرسیم.

واقعا هیچ نمیدانیم و ناچاریم روی همه چیزها یک علامت استفهام بگذاریم و بگذریم .  روزگار وزندگی به مانند باد وبخارمتذلزل و ناپایداراست  و همچون سایه ناپایداریم وچون خاک بی مقدار، ازکجا می دانیم که تا فردا زنده خواهیم ماند. پس گذشته مان در ورطه ی نیستی و آینده ایی که هنوزنیامده . اینست که حس میکنم طبیعت مرا به این دنیا آورده وطبیعت مرا ازاین دنیا بیرون خواهد برد. اینک من جریان کارخود را به دست اوگذاشته ام ومیدانم که هیچوقت با مخلوق خود دشمنی نخواهدکرد.

 

خوشبختی ، احساسی است شیرین و فرح بخش که ازروح مان برمی خیزد درست مثل حبابهای رنگارنگی که از وزش  نسیم و تابش آفتاب برروی استخری پرآب بوجود می آید وهم اینکه، احساسات از وزش ایستاد، آن حبابهای فریبنده ازمیان می رود و به جای آن جزء تاسف بیهوده چیزی نمی ماند پس گاهی تیرهای الهه عشق چنان برجان می نشیندکه ازتیرهای زهرآگین، الم انگیزتر است .

 

می دانم که باید دوست داشت تا دوستمان بدارند ومی دانم که دامنه محبتم را باید چنان بزرگ بگیرم که همه بتوانند درآن جای گیرند چرا که خوشبختی حقیقی را دراین صورت درخواهم یافت. ودرآن ضرورت جهان وهرچه درآن است زیبا وقابل پرستش خواهدشد.

 

می دانم روح هرکسی به مانند چاهی است که ازتراوش وعواطف خاص دیگران آبش فزونی میگیرد و احساسات مهرو محبت در اعماق آن به جوش می آید. آیا بنظرتان گلی که درگلستان از زیبایی خود دیدگان را خیره می کند، هم اینکه چیده شد، پژمرده نمی شود وازمیان نمی رود. پس دقایق الفت ودوستی نیزخیلی زودگذر و زود فانی می شود. مثل برفی که سطح آب را پوشانده و درزیرپرتوآفتاب می درخشد، چیزی نمی گذرد که با جریان آب همراه شده می رود و اثری ازآن به جا نمی ماند.

زندگی چیست؟ روزو شب هایی که پشت سرهم می آید ومی رود و قسمتی ازآن به دوستی وقسمتی به دشمنی ، امروز زنده ایم و بامسرت روزگار را سپری می کنیم هم اینکه شب می شود درمیان رویاهای خود غرق می شویم . آیا بهترنیست که به محیط پیرامون وافراد، به دیده ی حلم و متانت نگاه کنیم و موقعیت آنها را به خاطربیاوریم چرا که من نیز همیشه به خاطرخواهم داشت که اذیت کشیدن بهترازاذیت رسانیدن است ، اذیتی که ازدیگران به ما میرسد هرقدرهم سخت باشد زود میگذرد، هرچند مدتهای درازاززندگانی ما دچاراضطراب و پریشانی شود. صفا ویکرنگی وتجلیات رحمانی کدورت باطن وظاهررامی زداید. پس بیائید قدریکدیگررابدانیم وبه هم مهرورزیم.

                        

 در نگاه ماه خم میشوم – تا با لحظات بی حنجره ام ، مشق آواز کنم – افق های خیس را، سفرمی کنم – تا کوچه های یک لبخند با سرودی ، ازجنس سپید اقاقی.

 

 

سخن عشق

محبوب دل من،

امشب گامهای سکوت را احساس می کنم که میان جانهای هردوی ما در تکاپوست و نامه هایی با خود دارد، لطیف تر از آنچه نسیم بر چهره ی آب می نگارد. آری کتاب دلهای ما را برای دلهامان باز می خواند. اما به گونه ای که خداوند به خواست خویش جانها را گرفتار بند اجسام کرده است، من نیز اسیر واژگانم...

می گویند عشق از آدمی آتشی زبانه می سازد... اما من اینک می دانم که لحظه ی فراق هرگز نمی تواند میان حقیقت معنوی ما جدایی اندازد. چنانکه در نخستین دیدار دانستم که روح من دیری است با روح تو آشناست. و نخستین نگاه من درحقیقت نخستین نگاه نبوده است .

همان نگاه هایی که به من آموخت به خود و جهانیان بگویم، عطایی که خاستگاهش عدل باشد، بزرگتر از بخششی است که سرآغازش نیکی است. و عشقی که زاده ی موقعیتهاست به آب مردابها می ماند.

عمری را فراروی خویش دارم که آن را بزرگ و زیبا می خواهم. عمری همساز با آیندگان و مشتاق ارزش و عشق آنان است. عمری که با دیدار تو آغاز شده و من به جاودانگی اش اطمینان دارم. زیرا معتقدم تو میتوانی قدرتی از خود بروز دهی که خداوند آن را در شکل گفتار و کردار بزرگ درانسان به ودیعت نهاده است. چنانکه خورشید گلهای پاک را می رویاند.

بدینسان به خود و همه نسلها عشق خواهم ورزید، عشقی که برای فراگیر شدن از خود همواره از خودستایی پاک می ماند و برای آنکه ویژه ی تو باشد، از هر ابتذالی والاتر است.

محبوب من  ببخشای مرا. من با وجدانی مخاطب باتو نجوی کردم، حال آنکه تو یک نیمه ی زیبای منی و من در آن لحظه که با هم ازدست خدا بیرون آمدیم تو را گم کرده بودم.

(جبران خلیل جبران)

                 

قطره های جاری احساس

 

وقتی کسی بیمار گردید، این بیمار دردی را احساس می کند که شادی پادشاهان در برابرش ناچیز و کسالت بخش است. و اوست که روی به دشت ودمن می برد، تا لذت تنهایی را دریابد و حتی تصویر کسی دیگر است که همه جا و همه وقت در برابر چشم اوست و به جز آن دیدگان وی، در هیچ جا چیزی نمی بیند. نزدیکی با او و صدای او، نام او و هم چنین بی آنکه از راز درون خبر داشته باشد، آه  سوزان از دلش برمی خیزد و بیمار این درد، پیوسته درآرزوی دیدارکسی است که، ازدیدارش بیم دارد. آخر مگر نمی دانی که شعر چون جامه ای آهنین است که هزاران خار جانگزا دارد و با این همه شاعر آن را با اشتیاق برتن می کند، تا از نوک هر خار آن قطره ای از خون دلش که غم نام دارد، فرو چکد؟ و من مدتهاست که با دیدگان بسته دیوانه وار در این دنیای تیره راه پیمایی می کنم. گاه خیال می کنم که راه بسی دراز است. گاه نیز آنرا بسیار کوتاه می یابم و در آن هنگام که در نیمه راه نشاط زندگی و رنج مرگ سرگردانم خود را چون شمع می سوزانم، تا رویای شاعرانه ی من در نور آن، زنده بماند. راستی مگر صدای چکیدن قطره های خون دل مرا که غم نام دارد. نمی شنوی؟

برای من همان ناله های تنهایی خویش خوش است. همان ناله های تنهایی و نغمه های جانسوز خوش است، که از مدتهای دراز مونس روز و شب منند. من کور رویا هستم و بیماری من خیال نام دارد. اگر می خواهی دعا کنی. دعا کن. زیرا همیشه نیایش آرام بخش است. اما بدان تا در هرحال تو از گفتن آن دعای مخصوص که باید روح ترا آرام کند کوتاهی مکنی.

                        

                       این پست و بلند عـــــــمر فرسوده مرا            هرلحظه غمی به غم بیفزود مرا

      پس من چه کنم زدور گردون که به جام         گـــر بـــاده نبود خون دل بود مرا