روی خط دلدادگی

خدایا ............

جسم من دشتی است ...

که بذرنیکی درآن می کارم

وبا نام تو آن را آبیاری می کنم

تا گل عطرآگین حضورت درقلبم بروید.

راستی تا به حال فکر کردید نقطه آغاز دلدادگی کجاست ؟

یا این که ، چه جوری آدم ها اهل دل می شن ؟

تا به حال شده دلت رو جایی گِروی کسی یا چیزی بذاری !

دلت رو به صفای چه چیز می بخشی ؟  یه نگاه ، یه صدا ، یه خوبی یا شاید هم یه حس و یه عشق .

اگه معرفت توی وجودته ومرام توی خونت ، اگه خراب یاری و می خوای دل ناقابلت تحفه ناچیزی باشه واسه دلدار، توی راه دلدادگی ناشناختی قدم بذار. توی این راه ، دل حرف اول رو می زنه ، پشیمونی نداره ، راهیه که هیچ تیشه ای به ریشه ات نمی زنه و قافله قافله امید ، بهت می بخشه .  دلت زیر پا گذاشته نمی شه و به جای شمع ، خورشید ، خونه دلت رو روشن می کنه .

باید بگم ، آسوده خاطر باش کلید قلبت رو به الهه ای می بخشی که شاه کلید همه خوبیها ست و صفای دلت صفای خاطردلداری می شه که واژه های عاشقانه مقابلش سربه سجود می گذارند و زندگیت با عشق عاشقی است که عشق می آفرینه . چرا که  خدا هرگز ازما جدا نیست و نهایت هستی ماست . کجای عالم سراغ داری که احتیاجی ، نیازی ، کاری با تونداشته باشند وهمه جا به یادت باشند وهوای کارت رو داشته باشند. در رحمت دلدارهمیشه بازه وفانوس قشنگش همیشه ودرهمه حال روشنه . پس سعی کن فکرت رو ازهمه ی این اما واگرهای دنیوی دورکنی ودرس وناامیدی وتردید رو درگورستان واژه ها به خاک بسپاری . و امید و صبروعشق رو ره توشه راهت قراربدی .  لحظه هارو جست وجو کن وثانیه هارو زیرورو . تا اون چه که درگذرندانم کاری ازدست دادی به دست بیاری و بسازی هرچه رو که ویران کردی .

اگه آماده راهی ، با ذکرقشنگ یا رب قدم اول رو جانانه ، قاطعانه وخالصانه بردار و پیام اول دلدادگی رو آذین بخش جانت کن که اهل دل ودلداده ها ، دل هیچ کس رو نمی شکنند بلکه تا اونجا که بتونن دلی به دست می یآرند .

اولین گفت وگوی عاشقانه در غروب خورشید امروز، با دلی پرازشکفتن و جوانه زدن هستش که می خونیم ،وقتی عشق به دروازه ی وجود می کوبه یعنی اینکه ازتنگناها بیرون بیا . و مرزها وفاصله هارو نادیده بگیرو مفهوم نامکانی و نازمانی رو یکجا باخودت حمل کن . چرا که حتی سایه عشق همه چیزرو به معنای هستی نزدیکترمیکنه و بهای سنگین دستیابی به گنج عشق ،همون گذشتن ازوجود هستش . اگه بتونیم عشق رو به لوح جانمون بنویسم ، کوچه تمامی سینه ها دویدن ماروحس میکنن  و اونوقته که می تونیم ببینیم که چرا حتی روی خط هجر ، نقطه پایان رو می بوسیم .

باید بدونیم که عمیق ترازیک نامیم ، عمیق ترازیک ظاهر، ما یک جانیم . جانی که فقط عشق می شناسه و آرامشی مطلق رو حکم فرماست . اونجا که کلام ، تنها با حضورمهرجاریه و اندیشه تنها ازمهرنشات میگیره و منفی ها ازژرفای نامفهوم قضاوت ها رخت بر می بنده و فقط عشقه که حاکم هست وخواهد بود برهمه چیز.

ای کاش ازتارنفس پرندگان عاشق توکالبد من هم دمیده می شدش تا به اون رهایی و عروج برسم .

ای کاش می تونستم تمام ذرات خاک رو لمس کنم وبه تمام موجودات بفهمونم که زندگی با یاد خداست که زیباست . و لحظات شب رو تا به سحربرای معبود زنده کردن چقدرپرمعناست .

گاهی وقت ها سکوت چقدررساترازفریاده و اون سکوت ، خداست که نزدیک ماست و ما حس اش میکنیم  . شاید سکوت ، نهایت صدا باشه ، نهایت عشق باشه و نهایت بودن و بخاطرهمینه که اینطورخاموشه . دوست داشتن معبود چقدرزیباست ، نیازی که درنهایتش عشقه و صدایی که درنهایتش ، خاموشیه . شاید اگه سکوت صدامی کرد رساترازفریاد میشد .

ای کاش این تن خاکی من همون فریاد من باشه وروح من همون عشق وسکوت. چون می دونم که تن خاکی مثل فریاد کوتاه و زودگذره . عشق الهی تا پایان دنیا بامنه حتی اگه منوبسوزونه وخاموش کنه

پس تمام سپاس ازآن او که هیچ دلی به هیچ کس غیرازاو خوش نیست و فراموش نکن که تنها یاد خداست که آرام بخش دل هاست.

قبرکن شدم تا پدرم به خودش افتخارکنه

قبرکن شدم تا پدرم به خودش افتخار کنه!(+عکس)
دنیای کوچکی دارد، قد یک قبر. سالهاست که مشغول این کار است. با نگاه ماتش بهتر از هر کسی دنیا را محل گذر می داند و باور کرده که ...
 
دنیای کوچکی دارد، قد یک قبر. سالهاست که مشغول این کار است. با نگاه ماتش بهتر از هر کسی دنیا را محل گذر می داند و باور کرده که قرار نیست کسی بماند. می گوید برای زنده ها قبر می سازم نه مرده ها تا عبرت بگیرند، اما عبرتی در کار نیست.
کلمات با هجاهای مختلف تکرار و تکرار می شود. بغض در گلوها می شکند. چه بدرقه نامبارکی برای مسافران ایستگاه آخر. آفتاب قبل از ظهر که تن زمین را داغ کرده. آدمها سرگردان، شانه به شانه هم ایستاده‌اند به تماشا، شاید برای بدرود، بی ‌آنکه عبرتی باشد!
 

از لابه‌لای جمعیت به جلو می‌روم، به سمت قطعه هایی که خانه های ابدی ما می شوند، آدمها به آهستگی عقب می روند و من از آنها دور می شوم.
صدای کلاغها با صدای تق تق کلنگ بر روی سیمان و خاک، سکوت مرگبار فضا را بر هم می زند، گوشهایم پر می شود از صدای همهمه مرده ها! آرام از بین قبرها قدم بر می دارم به سمت پیرمرد، صدای مادر بزرگم در گوشم طنین انداز می شود که همیشه می گفت پاتو رو قبر نذاز، شگون نداره.
نزدیکش می شوم. ریشش سیاه، سفید و کوتاه نشده است و دوطرف چانه ­اش تو ­رفته، صورتی بی­ روح دارد با چشمهایی نیمه باز.
 

چهره اش پیرتر از سنش نشان می دهد. دستش کار می کرد و عرق بر پیشانیش جمع شده بود. با هر حرکت کلنگ احساس می کردم تمام غم روزگار را بر روی زمین می کوبد. بیل و کلنگش کهنه است اما نه به فرتوتی خودش، می گوید 55 سال دارم.
چشمهای ریز و سرخش را از خانه ابدی بیرون می کشد و نگاهم می کند.به چی نگاه می کنی؟ خانه آخرت مردم را می سازم.
 

دوباره کارش را ادامه می دهد. کنار قبر می نشینم و چینهای صورتش را می شمارم. نگاهش پر نفوذ است و با دقت کار می کند. وقتی سکوتم را می بیند دوباره می گوید:" اینجا مال دنیا وفا نمی کنه. همه تو دو متر جا می خوابن و دیگه بلند نمی شن."
یاد آدمهایی می افتم که به مالشان می نازند، قبرکن راست می گفت، سانتافه، کمری، لپ تاپ و موبایل و ... اینجا به هیچ انگاشته می شود. همین چیزهایی که خیلی ها در دنیا به آن فخرفروشی می کنند و خود را تافته جدا بافته می دانند.
از جایی که نشسته ام تکان نمی خورم، می گوید "دوست داری از زندگیم بدونی؟" با سر تایید می کنم. از خنده ریسه می رود از آن خنده های با نمک پیرمردها. "راست می گن دخترا فضولن" و دوباره می خندد.
"خوب گوش کن شاید برات عبرتی باشه. پدرم مدام می گفت این کار صواب بسیار داره. پسربچه بودم. از مرده می ترسیدم؛ نه اصلا از مرده متنفر بودم اما پدرم رو دوست داشتم. کاری را که می کرد دوست نداشتم. او غسال بود و به پیشه خود افتخار می کرد."
نمی دونم اسمش رو چی بزارم. قسمت یا سرنوشت. هر چه بود از بیکاری پام به اینجا باز شد. قبر کنی شد پیشه من تا پدرم به خودش افتخار کنه!
قبرکن
"همیشه می گفت، آرزو دارم تو هم مثل من باشی. اونوقت خودم را در برابر خدا و اجدادم مسئول نمی دونم. اما من همسن و سالای خودم رو می دیدم. آرزوهای بچگونه خودم رو داشتم و جایی از قبرکنی در آرزوهای من نبود. "نمی دونم اسمش رو چی بزارم. قسمت یا سرنوشت. هر چه بود از بیکاری پام به اینجا باز شد. قبر کنی شد پیشه من تا پدرم به خودش افتخار کنه!" ناگهان، انگار که یاد چیزی بیفتد لبهایش را جمع کرد و ساکت شد... ساکت ساکت! تنها صدای بیل و کلنگ فضا را می شکافت.
چیزی آزارش می داد در همین حین بود که دوباره شروع کرد. "هفته اول کار سخت بود تا به محیط عادت کنم. کمی می ترسیدم. از صبح تا شب با شیون و گریه مردم سر و کار دارم. از هشت صبح تا چهار بعد از ظهر."
 

عرق پیشانیش را پاک می کند با لحنی آمرانه رو به من کرده و می گوید "می دونی آدم وقتی اینجا میاد باید ایمان قوی داشته باشه، من قبر برای زنده ها می سازم نه مرده ها، برای این که عبرت بگیرن. اما انگار هیچکس عبرت پذیر نیست."
وقتی می پرسم یعنی قبرها را برای زنده ها می سازید؟ می گوید "ما بدبختا برای خوشبختا کار می کنیم حتی تو قبرستون" یعنی کار تو قبرستون و قبر ساختن بدبختیه؟ بیلشو به سمت من می گیرد و می گوید: "بیا بکن ببین بدبختیه یا نه".
گودال قبر را استادانه و چالاک حفر کرد، دستهای خاک آلودش را به هم زد و از قبر بیرون پرید، به کناری رفت و دسته بیل را ستون بدنش کرد، چانه را بر پشت دستهای زمخت و دستها را بر دسته بیل تکیه داد و چشم دوخت به کف قبر.
سیگاری آتش زد و با نگاهی به مُرده ای که روی دستها به سمتمان می آمد زیر لب گفت: " بلند شو الان میت رو می آرن زیر دست و پا له می شی." بی اختیار به فرمانش گوش کردم. با نگاه پر نفوذش به خاک لباسم نگاه می کند و می گوید: "الان یه ذره خاکی شدی خودتو می تکونی اما وقتی مُردی دیگه ورق بر می گرده. کفنت در یه لحظه خاکی می شه و هیچکس هم نیست که بتکونه. "
 
 
از تعبیرهایی که عنوان می کند حیران می مانم! نمی دانم چه حکمتی است، کسانی که اینجا کار می کنند به نظرم آدمهای جالب و پخته ای هستند. به مردنم فکر می کنم و صدای پیرمرد خیالم را بر هم می زند. " لباس میت سرتا پا سفیده، زبر و زمخت. سفت می‌پیچن که مبادا منصرف از رفتن نشه. "
چشمهایش همچنان به قبر است و گویی با خودش حرف می زند. می گوید: "از خانه های بزرگ و درندشت بالا شهر با ثروتهای کلون چند میلیاردی و ویلا و ماشین و... به اینجا میان که دو متر در 50 سانته. مردم غم چیو می خورن؟ یه سقفی داشته باشن که از سوز سرما و گرمای تابستون در امون باشن، بسه دیگه نه؟ "
از دور صدای "لا الله الا اله" به گوش می رسد و صاحب جدید خانه نزدیک می شود، قبرکن حرفش را قطع می کند، تکان می خورد و می گوید: "دختره جوونه، هنوز زود بود در خاک فرو بره. اما قسمته و کاریش نمی شه کرد."
قبرکن برای کار دوباره نفس عمیق می کشد و می گوید: "چه بگویم از پستی دنیا، از غفلت آدمیزاد، از مهربونی خدا، از لطف اهل بیت، از بی معرفتی مردم، چیزی ندارم بگم جز اُف بر دنیا".
تشییع کنندگان با عزیزشان به خانه دو متری می رسند که در کنارش تلی از خاک، گل و ماسه است و با وجود آفتاب از سرما یخ زده.
صدای شیون تنم را می لرزاند و فشار چکمه­های قبرکن، گل و ماسه­ از سرما یخ زده را فرو می برد. قبرکن یک طرف برانکارد را می گیرد و صدای صلوات بلند می شد. دختر جوان را به موازات قبر بی­حرکت می گذارند؛ عده­ای مشغول قرائت فاتحه اند، قبرکن با صدایی گرفته­، نزدیکان مرحوم را به نگاه آخر و الوداع فرا می خواند.
تلقین ­خوان نگاه معنی ­داری به قبرکن می اندازد­، دو نفری بندهای کفن را می گیرند و دختر جوان را کف قبر می خوابانند. تا تلقین خوانده شود، هر حرکتی که به میت می دهند صدای صلوات بلند می شود.
 
 
نگاه به دختر می کنم، خیلی آرام در میان قبر خوابیده گویی دوست ندارد که قطار آخرت را معطل کند. همه چیز تمام شد. نقطه شروع مردم داغدار، نقطه پایان رفتگان و زندگی برای آنها که این راه را هموار می کنند.
وداع با شیون و زاری اطرافیان انجام می شود و قبرکن دو پا را طرفین میت روی سکوها می گذارد تا اطاق بی روح دختر جوان را تزئین کند.
تلقین تمام شده و مرد قبرکن سنگ لحد را روی صورت دختر می گذارد تا بدون هیچ چشم داشتی دنیا را ترک کند. کار که تمام شد خود را بالا می کشد و در میان هیاهوی زنان و هق هق آرام مردها، گل را روی تمام سطح و کناره های لحد می پوشاند و هیچ راه نفسی باقی نمی گذارد.
روی گل هم همان خاک باقیمانده دور گودال را می ریزد، تا چشم بر هم می گذارم سطح خاک روی لحد بالا می آید.
 

کارش تمام شده، بیل و کلنگ بر دوش از قبر و از میان جمعیت دور می شود و نگاهش را پشت هاله‌ ای از دود سیگار گم می کند، مقصدش ساختن خانه دیگری است، خانه عبرت.
دیگر به هیچ چیز نمی توانم فکر  کنم . این جمله را تا خروج از ایستگاه آخر با خودم زمزمه می کنم: "زندگی بافتن یک قالی ست، نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی، نقشه را اوست که تعیین کرده، تو در این بین فقط می بافی، نقشه را خوب ببین، نکند آخر کار، قالی زندگیت را نخرند .

کی می خوایم باورکنیم ؟

 خدایا زندگیم را ختم بخیر گردان


دلم را از هر گونه ریا و شک و ستایش جویی در امان بدار تا اعمال و نیاتم خالص برای خودت بماند . خدایا در دینم بصیرت و فهم ببخش و فقه و تیز بینی در علم و خدا ترسی و پرهیز گاری که مرا ازنا فرمانیت باز دارد .رویم را به نور خودت سفید و نورانی کن و اشتیاق و انگیزه هایم را در زندگی بسوی تقربت و آنچه جاودانی است قرار ده تا در راه رضا و خوشنودی تو گام زنم و بر سنت ملت و امت رسولت( صلی الله علیه و آله) زندگی کنم.

 کی می خوایم باورکنیم که شاهکار خلقتیم ؟

کی می خوایم باور کنیم که خدا مارو خیلی دوست داره و اگه خواسته هامون  گاهی دیر برآورده میشه یا اصلا نمیشه  ، یقین بدونیم مصلحتی در کاره که ما نمی دونیم . پس این تصوررو که فراموشمون کرده ، ازخودمون دور کنیم . با یقین بریم جلو مطمئن باشیم که اون  مارو تنها نمی ذاره .

کی می خوایم باورکنیم که مثه بچه ها بودن گاهی بد نیست ؟

چی می شه گاهی اگه دلمون می گیره زیر گریه بزنیم ، بریم بالای یه کوه وفقط خدارو صدا بزنیم ؟

چی می شه اگه شادیم ، مثل بچه ها شادی کنیم  و ازچیزای کوچیک دور و برمون لذت ببریم .

چی می شه وقتی داره بارون می یاد نگیم وای چه روز کسل کننده ای حالا زیربارون  لباسهامون خیس وکثیف می شه ، بارون لطافت رو به روحمون هدیه می ده.

کی می خوایم باورکنیم خوبی کردن فقط در پول خرج کردن برای طرف مقابل خلاصه نمیشه ، شاید طرف مقابل تو فقط با یه لبخند هم شاد بشه .

کی می خوایم باورکنیم زندگی تا ابد ادامه داره ولی عمرما ابدی نیست ، عمرماهمین لحظه ای است که داریم زندگی می کنیم ، پس باورش کنیم و این قدرساده و ارزون از دستش ندیم  . امروز تنها روزی است که دردست ماست پس امروزرو خردمندانه زندگی کنیم.

کی می خوایم باورکنیم که ما موجود بزرگی هستیم ؟ نباید خودمون رو دست کم بگیریم و با هر اشتباهی خودمون رو ملامت کنیم . یه فرصت دیگه به خودمون بدیم  و اشتباهتمون روجبران کنیم . ما برای کامل شدن به این دنیا اومدیم ، به این جا اومدیم که موجودیتمون رو ثابت کنیم وبعد بریم.

هیچ وقت فراموش نکنیم که ما هرکدوممون شاهکار خلقتیم . خدا به وجود تک تک ما افتخار میکنه و اینو باید بدونیم  که خدا هیچ وقت مارو تنها نمی ذاره ، حتی وقتی که ما اونو فراموش کردیم ، پس اعتماد کن ! همیشه به بهترین دوستت اعتماد کن .