تلفن بی هزینه

معبودا !!!

سپاس بیکران ترا سزاست که برمن هستی بخشیدی و بر من قدرت دادی تا بنده ای ناچیز برای تو باشم و هم شکر تو را که مهر و محبت را آفریدی و بوسیله آن بین بندگانت الفت و عطوفت بخشیدی که تو رحمان و رحیمی .

بودن را باورکن و تا زمانی که زنده هستی با عشق زندگی کن . لازمه عشق یک ارتباط عارفانه است پس به نیت قربت آماده شو ، وضو بگیر و با تن پوشی از دعا و مناجات درمحلی آرام ، دلبستگی دنیوی را قطع کن و به هیچ چیز جز او نیندیش . شماره بگیر و ازته قلب صدایش کن و او را به بزرگی و یکتا بودن یاد کن .

می خواهی آسمان دلت آبی و خورشید ،روشنگر زندگی ات باشد ، می خواهی زبان گل ها را بدانی و راز خلقت را دریابی پس به او توکل کن ، دست هایت را بالا ببر، وجودت را سرشارازعشق وتمنا کن و به او بگو دوستش داری و فقط او را می ستایی ، ازاو کمک می جویی ، بخواه که راه راست را به تو نشان دهد ، خودت را گم کن . بگذار هیچ نقشی ازتو برزمین نماند ، بال هایت را بازکن به سوی معبود حقیقی پرواز کن .

از او بخواه گاهی مواقع اختیاررا ازدست تو گرفته و به جایت تصمیم بگیرد . وقتی او را به بزرگی یاد کردی دربرابرش سربه سجده نهادی ، وقتی صدای ناله هایت به عرش کبریا رفت و قلبت تپید، زمانی که قطرات اشک در چشمان زیبایت حلقه زد و گرمی اش را بر گونه هایت حس کردی ، آن هنگام که درگفتن ایاک نعبد و ایاک نستعین دلت شکست و صدایت لرزید ، بدان که گوشی را برداشته است و بشارت می دهد بنده من بگو چه می خواهی  تا دعایت را اجابت نمایم . دراین لحظه فرشته ها ناظراین همه شکوه وعظمت هستند بدان اگربه صلاح تو باشد همه چیز به تو عنایت می کند.

دوست من دعا کن همیشه با تودرتماس باشد و اگر روزی یادت رفت زنگ بزنی ، تو را بیدارکند وعبادت را درتو بپروراند. هرلحظه منتظرباش تا تو را درمسیرزندگی هدایت کند. تنها سعی کن برای چند لحظه به جزاوهمه چیزرا فراموش کنی.

قصه باران رحمت الهی

بارخدایا !!!! 

تو چه مهربان ، با لطف فراگیرت ، یاری ام دادی تا دیگربار ، جاده سبز نیایش را بیابم و به شهر چراغانی سجده های خالصانه برسم ودرمحضر ملکوتی و پاک ومقدس تو ، قسم یاد کنم که جزتو خدایی نیست وجزتو به غیر، نیازی نیست

    معبودم ......سکوتم را از صدای تنهاییم بدان ......  نمی خوانم و نمی گویم چون ، درونم هیچ بوده و تو آمدی برایم قصه هایی از عشق سرودی و به من قصه باران آموختی . می دانی قصه باران ،  قصه شستن غم هاست و درون انسانها پر از غم و تنهایی است .  وقتی نگاهم به بارش زیبای ، باران تو می افتد ناگهان تمام تنهاییم را فراموش می کنم  و به تو و داشتن تو می بالم.
تنهاتر از یک برگ ، با باد شادی ها ، مهجورم . و درآبهای سرور آور تابستان، آرام می رانم . تا سرزمین مرگ ، تا ساحل غم های پاییزی و یا تا ساحل آرامشی که آرامشش بی تو هیچ است .

در سایه ای خود را رها کرده ام . در سایه ای بی اعتبار از عشق ، در سایه فرار خوشبختی ، درسایه پایداری ها ، و از تو ، هستی ام را می خواهم چرا که برای  رسیدن به عشق تو جز توجه وعنایتت حاصلی نیست . واین تاریکی درون فقط با رستاخیزعشق است که می تواند ازشب های تاریک رهایی یابد.

بیا چون با تو ، لحظه ای هست که انسان ، در آن دستی را محکم در دستانش می فشارد . تا که بر بودن خود شک نکند.
همه هستی من ، آیه تاریکی است که ترا در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد. من در این آیه ترا آه کشیدم . 

....زندگی شاید آن لحظه ی  سرودیست که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ، و یران می سازد و در آن حسی است ... حس حضورت وحس...... 

معبودم....آنقدر برکشتی عشقت نشینم همچو نوح یا به ساحل می رسم یا غرق دریا می شوم