جشن شکوفه ها

لحظات  آرام آرام سپری میگردد وگردونه زندگی را به سمت سالی تازه میکشاند، سرما میگذردوجای خود را به هوای لطیف بهاری میدهد. سبزه ها ازدل خاک سربرمی آورند وگلهای رنگارنگ به طبیعت جانی دوباره می بخشد . شمع زندگی انسانها به آرامی می سوزد واین شمع زندگی زیبا وقشنگ است ومی خندد ونور می پاشد وشعله اش روشن وآرام است واین همان شمعی است که روشنی بخش جمع خانواده ودوست وآشناست.

بهار فصل زایش است . تولد سبزه ، گل ، شکوفه ، وتولد دوباره دل انسان به شرطی که انسان خواهان طراوت وسرسبزی باغ وجود خویش باشد وتلاش کند تا خارهای کینه وخودخواهی ، جدائی ونفرت جایشان را به گلهای دوستی ومهرووصل وعشق دهند.

به یاد بهار دلت را باعشق ودوستی ونوپرستی مزین کن . آخر خانه ی دل توهم به خانه تکانی نیاز دارد و غم واندوه راازدلت بشوی ، آنگاه دل تو بوستانی ازعشق خواهد شد که درآن گنج  مهربانی ومحبت و صفا جلوه ایی زیبا پیدا خواهد کرد .

به جنگ مشکلات بروید فراموش نکنید که دردریای زندگی تنها امواج حوادثند که ما را به خود می آورند. وهمه چیز را دگرگون میکنند وبا دلهای پاک ومملو ازمهربه یکدیگربه استقبال بهار بروید . درآن هنگام که طلوع فجردرنظرتان زیباتروحتی غروب غم انگیزبرایتان مطبوع ودلچسب خواهد شدو تیرگیها جایشان را به روشنی خواهند داد تونیزبا قلب خود ستیزه مکن وبه اودرس عزلت وتنهایی مده . بگذار گرمی قلبت باعث شود که دوست بداری  تا دوستت داشته باشند.

 دوستان بیائید ازپروردگار درسرسفره هفت سین ودرلحظه حلول سال نو برای همه کسانی  که میشناسیم وچه نمیشناسم لحظات پرخیروبرکت وپررزق وروزی توام باسلامتی وتندرستی وداشتن لحظه های خوب آرزو کنیم . نوروزبرهمگی مبارکباد.

 

 

دست نوشته ها

 

وقتی با نوشته ها همسوولحظات زندگیم باخواندن آنها اجین میشود حتی برای لحظه ایی ، انگاردرباغ باصفای دل اردومی زنم. آن وقت هرکلام را شکل یک گل می بینم ، یکی را بنفشه ودیگری را یاس ، یکی را شقایق ودیگری را ازتبارلاله ها، من سبد سبد گل ازصداقت لحظاتی که ازخواندن نوشته ها بهم دست میدهد دست چین میکنم .

چقدردورم  ،  اگرمیان نوشته ها با امیدوخلوص وتوکل پیوند دوستی نبندم .

و چقدر نزدیکم وقتی تنهایی شبانه ام را باخواندن حرف های ، حرف های قلم ظریف وجودیتان می شکنم .

ای کسانی که ساعت ویاثانیه هایی را برای خواندن مطالبم صرف مینمائید. شرمنده ام ،چون هیچگاه نمی توانم سوغاتی باارزشی به روح آبی تروآبی تان تقدیم کنم . من مهاجرم . ازدیاری به دیاردیگروازشاخه ای به شاخه ی دیگرپروازمی کنم . اما شما همیشه به رنگ سپیده صبح هستید وبوی سبزه های نم خورده سفره هفت سین می دهید. چقدردلم میخواست دفترمشق های شبانه ام را به تک تک تان نشان می دادم وثابت می کردم که همه مشق هایم را به شوق هم صحبتی شما می نویسم ، به شوق حمایت ازخوبیها وجنگیدن با سرمای پیری که میخواهد ریشه مهربانی هایم ،باآن یخ بزند .

 

 

ازمن تامن توگسترده ای   -  باتوبرخوردم به رازپرستش پیوستم      - ازتوبه راه افتادم به جلوه ی رنج رسیدم .

 

عمق نگاه

چررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررا

میخواهم بدانم چرا، چرا،چهره ها همیشه باهاله ایی ازاندوه گره می خورند.

 

چرا همیشه بعدازتلاشهای روزانه زندگی مان ، به گوشه ی انزوایی کشانده می شویم تا به خودمان بیندیشیم و درآن موقع اخمی از بدبینی بردیدگانمان نقش می بندد وموجی ازاضطراب برچهره می نشیند وازخوکردن و پیوند بستن نومید مان میسازد.

 

چرا هرموقعیکه ازغوغای زندگی به خود وبه این دنیا می اندیشیم ودرتفکرهای عمیق وخیالات بلند غرق میشویم ناراحتی به وجودمان احاطه میکند وسایه ی غمی ناشناس برجانمان می افتد ودورازنشاط وشعف درتنهایی اندوهگین خودمان می نشینیم وسردردودست میگیریم وبا نم اشکی  وباخود گفتگویی داریم .

 

چرا همیشه عمق روح وفکرمان با اندوه و پستی -- و ابتذال باشادی همراه است .

 

چرا روح های بلند ودلهای عمیق ، اندوه ، پائیز، سکوت وغروب را دوست تردارند.

 

چرا دراین روزگارهرچه عمیق است وجدی و غمناک و هرچه سطحی است خنده آور وشاد ودلپذیر.

 

مگرنه اینست که بدبینی ، نگرانی وعشق باوجودهرشخص سرشته واجین شده است ودرعمق وجود اضطراب برای خودلانه کرده است .

واینک خودرا درقفسی به نام دنیا ،که نامش مینامند اسیرمی بینم و هستی را ، دربرابرخودکوچک وسرد و زشت می بینم . چرا که جز اضطراب ، انتظار وتلخکامی چیزی را برایم به همراه ندارد ومن خودرا بادیگران، همه وجزباخویشتن تنها می بینم وبااین زمین وآسمان وهرچه است بیگانه .

 

باید هرزمان وهرلحظه وهرموقع  اندیشید دربیان حرفی که درخلوت فکراست مثل یک اخم ، یک سکوت سنگین وغمناک ، یک لبخند تلخ ، حرفهایی که اوج میگیرند وبی وزن می شوند وتنها فقط وفقط درفضای ذهن وخیال پروازمی کنند . چقدر باهمه ی حرفها بیگانه شده ام ویالااقل میتوانم بگویم بیگانه میشوم ، مثل پرنده ای بلند پروازبرفراز همه ی شعرها، عشق ها وحرف ها چرخ میخورم ودرخویش تا میخورم ومی شکنم مانند آفتاب فروردین بانوازش سرانگشتان باران بهاری ، می رویم ، میخواهم که برویم تا باظاهربه دروغین خود شادی بخش تمام پهنه پهنه ی  زمین باشم تا خنده هایم تمام فضای بودنم را، وجودم را، افق تا افق سقف آسمان را دربرگیرد. دیگرنمی خواهم  بگویم ، نمیخواهم بیندیشم ، نمی خواهم دوست داشته وعشق ورزم ، نمی خواهم باشم . دوست دارم خودم وهرچه دراین دنیاوزندگی بدآن بسته است برروی این زمین وزندگی ودوست داشتن های پوچ خاکی بگذارم وتنهای تنها دورشوم وهمه چیزرا درزیرپای خود بگذارم وبگذرم .

 

کاش می شد، این نگاه غوطه ورمیان اشک را—برجهان دیگری نثارکرد—کاش می شد، این دل فشرده – بی بهاترازتمام سکه های قلب را – زیر آسمان دیگری قمارکرد.

عشق وهستی

 

قلم را برروی برگ برگ این کاغذ سپید نهادن وراز درون را برسینه سپید آن پراکندن .  اگرحرف درون را برروی آن نریزیم ، چه کنیم .

حال در خود انفجاری از پرواز، مثل : پرکشیدن تند و نرم ، دهها کبوتری که همیشه در انتظار پروازند و دور بام دوست چرخ می زنند، می بینم .  و همان حال چشم برسینه آسمان پاک ومهربان می دوزم . تا بپرم ، بگردم ، بچرخم و طعم خوش رهایی را درخویش حس کنم  و در چنین دم هایی پاک و روحبخش و زیبا زندگی کنم . چرا که هستی بهانه ی زنده بودن و عشق ورزیدن و درخود غرق شدن است .

آخر نه اینکه فهمیدن کاردل است و زیبائیها و خواستن ها خود به خود اعضاء خانواده ی دلهایند. هرخواستنی مال دلیست که آن را بفهمد و حس کند. لبخند صبح ، نازشکفتن یک شکوفه ، زیبایی یک اندیشه ، اینها همه مال یکنفرومال دلیست که بااینها آشنایی دارد، می فهمد ودرمییابد.

مگرنه اینکه زندگی هیچ نیست جز فراموشی – و خوشبختی هیچ نیست جزلذت .

مگرنه اینست که دراین دنیا ، دنیایی که برای من است ومن برای او، اویی که تمامی نیازم دربرآوردن خواسته ام سیراب می شودو تمامی وجودم وقف درآستانه ی نیازم وغرورم که بربلندای خواسته ونیازم میشکند و در پایش ریخته می شود.

من دوست داشتن را میشناسم . همینطورمعنای وسیع وعمیق آن را ، ونیز عشق ، دوست داشتن ، درد ، شک و اضطراب را . هرموقع به آنها می اندیشم پای خشن عقل پایمال می شود وازکنار او می گریزدو مانند گلبرگهای لطیف غنچه ایی ناشکفته درلای انگشتان پژمرده می شود و درآن حال خود را به خویشتن پاک وزلال خویش میسپارم و به احساس شسته وصاف خود تکیه می کنم وبه وجدان راستگویی که ازعمق فطرتم سرچشمه میگیرداطمینان میکنم وآنها را به روشنی وسادگی استشمام می کنم ، لمس می کنم حتی وزن هرکدام را حس میکنم ، میشنوم و می چشم ودرمییابم . واینک درقلب مرکزیت این دنیاایستاده ام و چشم براه فردا، به طلوع ، به نوروروشنی ، به آفتاب می اندیشم . هرکسی باآن خاطره وخیالی زندگی میکندکه همدم خلوت تنهایی ویادآورسرگذشت ویادآورسرشت وبازگوی سرنوشت اوست . پس چه نیک است دیروزراازیاد ببریم و فردا را به یاد بیاوریم که ازانتظارچشم بپوشیم که تسلیم ونومید نشویم تا بتوانیم به سمت خوشبختی روکنیم وگام برداریم .

 

درحلقوم هردردمندی ترانالیدم                                   درچنگ هرنوازنده ای تورا نواخته ام

درزبان همه ی شاعران تورا سروده ام                       درخلوت تنهایی برای توگریسته ام

درهمه ی دلهای عاشق بخاطرتوتپیده ام                      

شروع دوباره

زندگی آن چیزی است که ازدرون برشما حادث میشود اگرخوشحال هستید به سبب اتفاقاتی است که دردرون خودتان می افتد و اگرغمگین هستید بازهم به سبب اتفاقاتی است که دردرون خودتان می افتد . دنیا تماما" آن چیزی است که دردرون شما اتفاق می افتد.

 

باتشکرازدودوستی  که منودوباره به زندگی ونوشتن امیدوارکردند.نوشتن رو آغازمیکنم . وازخداوندمی خواهم که مرا درهمه مراحل یاری نماید تاشاید بتوانم فردمثبتی برای خودودیگران وجامعه ام باشم.

 

میدونید دوستان بعضی مواقع توزندگی هست که مسائل زندگی باعث میشه خداروفراموش کنیم ویا فکرکنیم درکنارمون نیست ووقتی به رنج آورترین لحظه زندگیت میرسی ،می بینی هست. توغافل ازدش بودی .ودرمسیرراهت کسی ویاچیزی رو قرارمیده که ازناراحتیت کم کنه ودرمسیروراه درست بکشونتت و الان خدادرحق من اینکارروکرده ومثل همیشه همراهی خداوند رو حس میکنم هرچند یک دوست خوب رو، اصلا یک دوست نه یک همدم مهربان وفراموش نشدنی رو ازدست دادم دوستی که روح وروان منوبارفتنش بهم ریخت وخواستم هرچی که توذهن وفکرودلم بودبهش بگم ولی افسوس که مهرسکوتم نشکست وخیلی سوالهای بی جواب برام باقی موندکه درقلبم مدفونشون کردم .وهرکاری کردم  نتونستم حرف دلم رو  ، حرفی که حاکی ازعشق وعلاقه بیکرانم نسبت به اوبودروتواون لحظه بگم و مانع ازریخته شدن  اشک وبیان احساس واقعی دلشکستگیم شدم .وهمینطورباحفظ ظاهردراون لحظه سعی کردم  روحیه اونوخراب نکنم  ونخواستم تولحظه آخرباناراحتیم بیشترناراحتش کنم -ووقتی ازدش جداکه شدم هرچندرمقی درمن نبودولی همینطورکه باهرقدم هام ازدش فاصله میگرفتم برگشتم وآخرین نگاهم بانگاهش تلاقی پیداکردوسعی کردم باخنده زورکی وباعدم توانایی که دروجودم احساس میکردم باتکان دادن دست ازاوجداشوم. تاشاید راحت تربه سوی سرنوشت تعیین شده اش بره .باز بااوج ناراحتیم که تواون لحظه وداع داشتم نزارم احساس کنه ، وجوددرهم ریخته منو- درحالی که میدونستم بعد ازجدایی ازاو گریه و غم منوتازمانیکه آرامش روحیم برگرده همراهی خواهدکرد. ولی تواین حال دگرگون خداونددرب رحمتش روبه روم نبست وبرای التیام این درددودوست خوب، دوستی که خوبش درزندگی کم پیدامیشه ودرواقع میشه گفت دو همراه رو درمسیرم قرارداد که باحرف هاشون که خیلی پخته ومنطقانه بود اون آرامش نسبی رو بهم برگردونه  – صداقت گفتارشون ومهربونیشون وهمون وقتی که برام گذاشتن ومیزارن  ، فقط من میتونم ازدشون سپاسگزارباشم وازخدابخوام که هیچوقت درلحظه لحظه زندگی تنهاشون نزاره وهمیشه خوبی وخوشی براشون به ارمغان بزاره توگذران زندگی و حیف که نمیتونم این دوستان عزیزومهربان رو بهتون معرفی کنم ولی خدارو شکرمیکنم که خداونداوناروتومسیرراهم قرارداده تا با صحبت های شیرین ومنطقی وپندآموزشون بتونم دردم رو فراموش کنم ودوباره اون اعتماد به نفس ازدست دادمودوباره بدست بیارم – راستش اصلا قصد نوشتن نداشتم ونمیخواستم به این زودی شروع به نوشتن کنم ولی باصحبت های اون عزیزان  که بهشون خیلی مدیونم – منوتشویق کردندبه شروع دوباره و ساختن لحظه های خوب وتغییرودگرگونی جدید دوباره وصحبت هاش بقدری آرام بخش وتسکین دهنده بودکه حیف ام مییادنگم این مطلب رو که شاید ، شاید به زودی زود ی با آیدین عزیزیکی ازاون دوعزیز،دودوست ، شما ها هم آشنابشید .شاید هم نشید نمیدونم .ولی امیدوارم حضورش رو اینجا خودم هم حس کنم.و شاید درهمین وبلاگ باهم ولی جدای ازهم مطلب بنویسیم وشما دوستان عزیزبانوشته هاش که عرفانی وزیبا و پرمحتوا هست آشنابشید. چرا که مطمئنم نوشته هاش به مراتب خوبتروپرمعناترازنوشته های من خواهدبود.  ولی من اون دودوست رونعمتی میدونم نعمتی که تونستن منوازاین حال کمی خارجم کنن  ودوباره تشویق به نوشتنم کنن  تاشاید بانوشتن ،لحظه های تلخ ورنج آورجدایی واین فاصله ایجادشده که هرلحظه اش برام به سختی میگذره روکمی فراموش کنم هرچندمیدونم بازبرای فراموش کردن نیازبه زمان دارم تاروحم به اون آرامش اولیه برگرده  .

میدونید هرکدوم ازما فهرستی ازانتظارات خودش رو اززندگی وعشق داره واحساس خوشبختی وخوشحالی ما بسته به اینه که کدوم یک ازاین توقعات وانتظارات ما برآورده شده وکدام یک نشده – ولی روزی صد باردرسکوت فرآیند دردناک ارزیابی خوشحالی وخوشبختی مون را درذهنمون مرورمیکنیم وروزی دوباره رو شروع میکنیم روزی که فقط یک لوح سفیده که هنوزچیزی بررویش نوشته نشده . زندگی پیش بینی ناپذیره . صرف نظرازاینکه چقدرتلاش کنیم تا براوضاع وشرایط مسلط شویم بازهم پیش می آید که شکست بخوریم . شرایط ومقتضیات همیشه درحال تغییره . درحالی ما دوست داریم ثابت باشه . اتفاقی پیش می یاد که ازحیطه ی اختیارماخارج هست وهیچ کاری ازدست ما ساخته نیست .

 چرا باید پایه واساس خوشحالی وخوشبختی روبه اونچه که پیرامونم اتفاق افتاده ویامی افته بناکنیم . طبیعتا هرچه که درزندگی وجوددارددرحال تغییراست هیچ چیز به مدتی طولانی ثابت نمی ماندبه همین دلیل امید بستن به رویدادهای زندگی وامیدبه اینکه باانتظارات وتوقعات ما هماهنگ شود مثل این است که داخل یک اقیانوس طوفانی بپریم وامیدوارباشیم که آب اصلا حتی مارا تکان هم ندهد.

گرچه همه این حرفهاروزدم ولی میدونم بازم اون احساس واقعی منوندونست حتی درلحظه جداشدن که ظاهررو حفظ کردم هرچند باید بگم برای من خاطره ها - یادگاریها - وارزشهای لحظه های دوستی خیلی فراترازاون چیزیه که اون فکرش رو میکردوهیچوقت ازدلم نمیرندیادلحظه هایی که برام ساخت وبه یادگارگذاشت - ولی بااینحال همیشه وهمیشه ازخداوند میخوام که خوشبخت وموفق درزندگی باشه چرا که لایق این خوشبختی هست -چرا که بهترین آفریده خداوند درروی زمین برای من بود. 

 

 

 

لحظه وداع ۷/۱۲/۸۵

واینک دوستی عزیزباعث میشودکه، یکباردیگر فهرست لحظه های زندگی ام را مرورکنم . تاببینم هدف لحظه های گذران زندگی وخودزندگی چه بوده است ؟ وبنظرم میرسد هدف زندگانی آن است که تمامی توانایی های بالقوه ی خوددرمقام انسان راشکوفا وبهترین خویشتن خویش ونیزبیشترین رشدوشکوفایی را ازخود ظاهرمی سازد. سپس به خودم یاد آوری می کنم فاصله ایی که یک روزپیش بینی میکردم وپیش آمده ،دلیل وحکمتی داردومثلا به این دلیل نیست که خداوند می خواهد مرا بیازارد یامرا بابت گناهی که مرتکب شده ام مجازات وتنبیه کند. سپس آرام می گیرم وحالم بهترمی شود – میدانم تمامی مشکلات ، موانع ومصائب زندگی درواقع درس هایی آموزنده اند که به لباس مبدل درآمده اند. آن هارا گرامی میدارم وازآن ها چیزهایی درک ومی آموزم.

تلقی ما ازواقعیت چیست وچگونه باید باواقعیت های ایجادشده درثانیه ثانیه های زندگی  برخوردکرد؟ آیا واقعیت ساخته وپرداخته فکروذهن خودمان نیست؟ بنابراین من می آموزم که فکرم را دوستارخودم کنم تا منفی ترین سناریوهای موجودرا برایم ننویسد وبدترین احساسات موجودرا به من ندهد. سعی میکنم افکارم را با افکارمثبت جایگزین کنم چرا که تمامی روابط آیینه های هستندکه خودمان رابه ما نشان می دهند وتمامی مردم نیزآموزگارما هستند.

واینک سعی میکنم ،باید بتوانم بغرنج ترین لحظه های پیش آمده را پشت سرگذارم وامیدوارم که خداوند نیزدراین راه یاریم کندکه براحساساتم مسلط شوم واعتماد به نفس واقتدارشخصی ام را بازیابم وازیاس وناامیدی وغم به امیدواری وازدنیای پرتلاطم بیرونی به آرامش درونی برسم.

حالا که این نوشته هارو نوشتم ، دوباره خوندم ، دوباره ودوباره ، گریستم ، چراکه می دانم پیامی است ازخویشتن خودم به خودم. پیامی که ازدرون خودم آمده . دراینجا دوست دارم آن را باشما دوستان خوب وعزیزم سهیم شوم تاشما نیزبدانید عشق همواره شما را بازخواهدجست . درست همانگونه که همین اکنون نیزشما رایافته است.

این حرف دلم بود برای شما خوبان چرا که فعلا برای مدتی قصد نوشتن ندارم ونیازبه یک آرامش روحی وروانی دارم تا شاید باخواست خداوند وباروحیه خوب دوباره آغازبه نوشتن نمایم .

 

دوست دارم ازکسی که مرا تشویق ویاری به نوشتن کرد ولحظات خوبی برایم به یادگارگذاشت نهایت سپاس وتشکرم را داشته باشم وهمیشه برایش آرزوی خوشبختی وسلامتی رادارم . وامیدوارم درهرکجا که باشد خداوند یارویاورش باشد.

 

 شما خوبان وهمراهان عزیزرا برای مدتی بخدا میسپارم  وآرزومندم که همیشه مرا ازدعای خیرتان  بی نصیب نگذارید. خدانگهدار.

 

نردبان خیال

 

ازنردبان خیالم بالا می رفتم وستاره می چیدم وگاهی بزرگترین آرزویم این بودکه لحظه ها هیچ وقت به اتمام نرسد . کاش دوران کودکی هیچ وقت تمام نمی شد. آن روزها هرگزبه سیب های گناه دندان نمی زدم وازهمه مسائل ومشکلات دنیا بی تفاوت می گذشتم . ولی امروز، امروزاطراف ما پراست ازباصطلاح بزرگترهایی که تنها بزرگ شده اند وبس .

خوب می دانم باهرنفس به مرگ نزدیکترمی شوم . پس باید بیرق باورم برافراشته باشد وبدانم همانطورکه کودکی سفرکرد، زمستان ازراه می رسد. موهایم برف بازی میکنند ویک روزهم باید مانند مادربزرگ بی خبرباتمام سایه ها خداحافظی کنم ودل به راهی دگربسپارم ، این واژه ها افکارمرا مدد می کند که به خاطربیاورم دیرجنبیدن هماناو برخورد پرنده رویاهایم به سنگ نامرادیهای روزگاروشکستن بال اش ، همانا ............

واگراینگونه شود باید تمام آمال مرده را درتابوت سینه حمل کنم تاهمیشه !

امروزدختری که قطره ای اشک گوشه چشمانش خشکیده آخرین آرزوی پدربزرگ درذهنش حسابی حک شده که می گفت : کاشکی یک قبربخرم ویک درخت هم بکارم کنارش ..........

توهم خدا ، خداکن که کودکی مثل یک سایه همیشه درذهنم جاری باشد وطعمش را مزه مزه کنم.

الهی کودکی را گم نکنم که معنای زندگی فراموشم شود وآنگاه مکرردرمکررمیمیرم .

اشک من ، آخرین باری که باریدی کی بود؟ راستی که تویادگاربهترین لحظه های عمرمن هستی .

اندیشه نگاه

 

گاه می اندیشم – که چه دنیای بزرگی داریم – چه جهان پیراسته ای – ماچه تصویربه هم ریخته ای ساخته ایم ازدنیا – درچه زندان عبوسی محبوس شدیم – چه غریبیم درآبادی خویش وچه سرگردان درشادی وناشادی خویش – آدمیزاده درختی است ، که باید خودرا تاآب بی امان سبزشود- سایه دهد- خویش را باخودنزدیک کند- دگران را باخویش .

کاش می شد همه جا می رستیم – کاش می شد همه جا می بودیم – کاش می شد خودرا تقسیم کنیم ، بین چندین احساس – بین چندین شهر- چندین ملت .

گاه می اندیشم که چه موجود بزرگی هستیم وچه تقدیرحقیری را تسلیم شدیم وچه تسلیم بزرگی راهستی گفتیم.کاش ما اهل طبیعت بودیم – مادرم باران بود- خوابم اندیشیدن – بسترم بال کبوترها.

کارم آرایش گل بودوپیرایش بید- دوستانم همه افرادصنوبربودند- طلبم ازهمه، جزعشق نبود و به جز مهربدهکارنبودم به کسی . کاش می شد خودرا تبدیل کنیم ، گاه به یک صفحه کتاب – گاه یک تکه حصیر- گاه یک چشمه درآغوش کویر- گاه هرچیزکه هرکس کم داشت – کاش من بیشترازاین بودم باسخاوت ترازاین – باطراوت ترازاین – آفتابی ترازاین – آسمانی ترازاین  و تواناتر- عاشق تر- داناترازاین .

گاه می اندیشم که شکفتن را تفسیرکنم – گاه می اندیشم – که چه دنیای بزرگی داریم و چه موجودبزرگی هستیم کاش می شد خودرا بالابکشیم – کاش می شد خودرا پیوند زنیم – کاش می شد خودراتقسیم کنیم – کاش ای کاش.....................