به یاد بیاور

 

خدای خوبم

 

مهربانیت  را می ستایم . عشقت را می ستایم  و بزرگیت را .  ای خدای عزیزم ! ازتو عاشق تر کیست ؟ واز تو مهربان تر کدامین خدا؟ ای بی همتا ! بی نیاز! ای زیباترین ! ای عاشق ترین ! که توبه خاطرعشقت ما را آفریدی .  کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف ...  ای خدا این قطره های کوچک عاشق را به حال خویش رها مکن . ای دریای بی کران رحمت !  قطره را چه باک ؟ وقتی به تومی پیوندد: قطره ایم اما به دریا متصل .... بندگانی شرمگینیم وخجل.

 

بیا و باورکن  . بیا و درخلوت خود ، بیندیش و ایمان بیاور . که روح مهربان خدا ، با لطف قشنگتری درتودمیده شده .

صدای خسته تو به گوش اویی رسیده ومی رسد که بیشترین لحظات زندگیت را ، صرف فلسفه وجودی اش می نمایی .  وهمیشه افکار کوچکت را درپی او سرگردان وحیران ساخته ای .

مگر این تو نیستی که همواره می گویی نیمی از مشکلاتت با نیم نگاه او حل می شود.  پس نباید غصه نیم دیگر موانع را بخوری . چرا فکر نمیکنی که دردلت همیشه نورایمان فوران می کند. و لب هایت در آستان خدایی ، درالتماس هم صحبتیست که ، یکه وتنهاست و تنهاترین یاور تنهایی توست .!

به کدامین علت به خودت می خندی  ؟ و به احساسی که تمامی وجود تقدیمش کرده ای ، طعنه می زنی ؟

فراموش نکن !  با تحول ودگرگونی درونیت ، تو بار دیگر به دنیا می آیی.  آری ، تویی که می گویی ازخدا فقط یک گلبرگ گلی خواستی و خدا به تو گلستانی داد.

تو همانی هستی که ، شبی دلت را شکسته و زخم خورده یافتی و آن لحظه ای که با چشمان اشک آلودت ، سر برآستین سجاده شب گذاشتی .

بی انصافی محض است که از یاد ببری که با صدای اشهد ان محمد رسول الله ، چشمان محزونت را ، ازعالم موقت که این دنیاست ، گشودی . آری تونباید اینها را به دست نسیم فراموشی بسپاری .

به یاد بیاور و صادقانه بیندیش  درکدامین راه ، گناه به سویت باز بود؟

درکدامین روز در برابر گناهانت ، بی مانع بودی ؟

تو خوب به یاد داری و خوب می اندیشی ، آن لحظه ای که ، چشمانت شاهد آیاتی بودند که پیروزی معنوی را ، که با دستانی تهی به دنبالش بودی ، ارزانی زندگانیت کرد. که درآن زمانیکه این زندگی را یه تنفس بی روح می پنداشتی .

اگر بر دری قدیمی و آهنی زنگ زده ، واژگان جمله ای  دربرابرت ، به تو می خندیدند، که دیرآمده ای ؟ نباید به بیچارگی خودت ، ضجه بزنی ، چه می کردی؟   بیندیش که با چه امیدی،  با چه شوقی به در آن خانه عشق رفته بودی؟  خودت بیندیش با کدامین عشق ؟ با کدامین شور و امید؟

اما باز هم به این فکرکن که ، تنها نیستی و تنها نخواهی ماند و دری همیشه به رویت گشوده خواهد شد. پس قدرش را بدان و فقط سعادت سپاسگذاری را از درگاهش خواستارشو........

 

گفتگوباخدا

 

گفتم : خسته ام.

گفتی : لاتقنطوا من رﺣﻤﺔالله  " هرگزازرحمت خدا ناامید مباشید " (سوره زمر/ 53) "

 

گفتم : هیشکی نمی دونه تو دلم چی می گذره.

گفتی : ان الله یحول بین المرء وقلبه  " بدانید که خدا درمیان آدمی وقلبش حایل است (وازهمه اسراردرونی آگاه است ) ". (سوره انفال / 24)

 

گفتم : غیرازتوکسی رو ندارم .

گفتی : نحن اقرب الیه من حیل الورید " ازرگ گردن نزدیکترم " ( سوره ق /16)

 

گفتم : ولی انگاراصلا منوفراموش کردی.

گفتی : فاذکرونی اذکرکم " مرا یاد کنید تا شما را یادکنم " (بقره /152)

                                 

گفتم : تاکی باید صبرکرد؟

گفتی : و ما یدریک لعل الساعه تکون قریبا  " وتوچه می دانی ؟ شاید آن ساعت بسیارموقعش نزدیک باشد " (احزاب /63)

 

گفتم : تو بزرگی ونزدیکیت برای من کوچیک خیلی دوره ! تا اون موقع چیکارکنم ؟

گفتی : واتبع ما یوحی الیک واصبرحتی یحکم الله  " راه صبر پیش گیر تا وقتی که خدا حکم کند " (یونس/109)

 

گفتم : خیلی خونسردی ! توخدایی و صبور ! من بنده ات هستم و ظرف صبرم کوچیک.... یه اشاره کنی تمومه !

گفتی : عسی ان تحبوا شیئا وهو شرلکم  " چه بسیارشودکه چیزی را دوست دارید ودرواقع شرشما درآن است وخداوند به مصالح شما نمی داند " (بقره /216)

 

گفتم : انا عبدک الضعف الذلیل..... اصلا چطوردلت مییاد؟

گفتی : ان الله بالناس لرئوف رحیم   " که خدا به مردم ،مشفق ومهربان است " (بقره / 143)

 

گفتم: دلم گرفته

گفتی : بفضل الله وبرحمته فبذلک فلیفرحوا " باید منحصرا" به فضل ورحمت خدا شادمان شوید " (یونس/58)

 

گفتم : اصلا بی خیال ! توکلت علی الله  

گفتی : ان الله یحب المتوکلین " خدا آنان را که براواعتماد کنند دوست دارد ویاوری کند " (عمران/159)

 

گفتم : خیلی چاکریم !

ولی این بار، انگار گفتی : حواست رو خوب جمع کن ! یادت باشد که :

ومن الناس من بعید الله علی حرف فان اصابه خیر اطمان به وان اصابته فتنه انقلب علی وجهه خسرالدنیا والاخره    " بعضی از مردم ، خدا را به زبان و ظاهرمی پرستندنه به حقیقت ، وازاین رو هرگاه به خیرونعمتی رسد، اطمینان خاطرپیدا کند و اگربه شر و فقر آفتی رسد. ازدین خدا رو برگرداند . چنین کس دردنیا وآخرت زیانکاراست ". (حج/11)

دیارحضرت دوست

 

 

خداوندا !

 

یاری ام ده تا ازظاهرپسندیده و درونی آشفته بپرهیزم . و بنده ای باشم ، درهمه حال سپاس گوی تو. تا درهیچ وضعیتی با اراده ی کارسازخود نستیزم . ودرهرآنچه روی می دهد راضی باشم به رضای تو. دستگیرم شو تا ازهرشکوه وگلایه ای دست بردارم و تدبیرهمه ی کارهایم را به دستان توانای توبسپارم . پس مرا موهبتی عطا کن ، تا درهنگامه ی بلا ، با دلی آرام نامت را بخوانم ودرروزگارامن وآسایش ، ازیادتوغافل نمانم.

 

راه زیادی آمدم ، خیلی زیاد . و حال رسیده ام به آبادی ، به آبادی که ،  پر از صدای پَر کشیدنهاست . آبادی که ، صدای پای رودش ، طنین خوش ستودن است . همان دیاری که ، هوای مه آلودش ، یادگاری از دل تنگیست که می خواهد بگوید . اما نمی داند به کدامین زبان  با کدامین واژه ها ، مهربانیها و عطوفت را باز گوکند. از منیتش ، خسته شده و دیگر هدفی برای بودن در دیار تکراری ها ندارد . هنوز چیزی به دستش نیست . کوله باری تهی از اشیای مادی و دلی تنگ و سرد و تاریک به کجا خواهد رفت ؟

نمی داند ! درون قلبش ، لبخندی بی رنگ ، اما زیبا نهفته است . و پرتو سبز رنگی که منشاء لطفی بیکران است ، وجودش را گرما بخشیده است .  

صدایی آرام و مهربان در گوشش ندای دوستی می خواند . اما رها نمی شود .  چرا که عشق به خوبی  و عشق به  فرمانبرداری  ، قشنگ دردرونش جان گرفته و خیال بازگشت ندارد .

 در شروع است . شروعی تازه ، شروعی به رنگ یکی بودن و شروعی با دستانی بزرگ  ، زیر سایه ای مملو از همراهی و همدردی .

شروعی که میان قلب کوچکش ، غبطه های توانستن و نبودن را به یادگار دارد .

امیدی برای آرزوهایی که ،  هنوز برای چیدن زود و کوچکند . و تا رسیدن فاصله ای ندارند .

او دریافته ، او دیده ، او شنیده و او حس کرده . بارها هم دیده و بارها حس کرده بود . ولیکن اینبار،  غنچه های  نشکفته ، غبطه چینی عمر گذشته اش را ،  در هم شکسته و راهی جز دست دوستی ندارد . برای دوستی باید  به  شهر دوست سفر کرد . تا  حقیقت را حس کرد . راهش دور نیست . همین نزدیکی ها ،  پشت همین آبادی ، با دری همیشه گشوده .

او می رود اما نمی داند ، به چه راهی برود . تا باز نماند ، که دوباره بشکنند چینی تلخ وجودش را .

 

سرآغاز من

خدایا

 
خدایا در این برهوت ترسناک بی اعتمادی و دروغ و ریا، میان این همه تنهایی و نگرانی و بی صبری و دلهره و آزردگی، میان این همه زشتی و نا زیبایی غریب زندگی، بمان و همراهی کن...؛
خداوندا یاری کن تا سوسوی نور و امید و عشق، طعم شیرین زیبایی و مهربانی و عشق همچنان جاوید بماندو تن های خسته و آزرده مان را آرام کند،.....

  

تمام شد .  کتاب من تمام شد ، حال آن را ببند و کتاب خودت را بازکن .........

 

گرد و خاکش را بتکان . درآن  جاده ای خواهی دید ، جاده ای  به سوی  خدا............

 

بگذار ، ساده حرف بزنم . بعضی وقت ها باید ساده گفت .......

 

قصه ی من و تو قصه ی ، همین جاده است ، راه من و تو همین جاده است و راهنمای من و تو همین جاده ....

 

راهی ارزش رفتن را دارد که ، پایانی نداشته باشد. پس به راه بیافت ، که این همان راه است .....

 

ای آسمان های آبی  و ای ابرهای سپید ، ای ساحل های زیبا و ای موج های درخشان ، ای جنگل های سرسبز، ای چشمه ساران زلال ، ای دشت های با طراوت ، راه من ازمیان شما میگذرد ، صدای گام هایم را می شنوید؟

 

این است راه من ، راه زیبایی ها  که هرچه در آن بیشترمی روی ، بیشترزیبایی می بینی ....

 

ای تمام خوبی ها وزیبایی ها ، من دیگر هیچگاه ازشما سیرنمی شوم ، من دیگر راهم را یافته ام ....

 

سلام برتوای پاک ترین پاکان

 

سلام برتوای سرنوشت زیبای من

 

سلام

 

زلالی لحظه ها

 

خدایا !

بودنت بهانه دل باختگی است و حضورت شمیم دلنشین عشق و مهربانی...؛

صمیمیت نگاهت بهانه یگانگی و هم کلامی و همراهی است...؛

تا ابد می شود ماند و به بهانه ی صمیمی حضورت ازهمه ی دلتنگی ها عبورکرد...؛


 

لحظه ها سخت تنگ اند، ثانیه ها شتابان می گذرند؛
برای یگانه شدن باید از عبور سخت ثانیه های پر اضطراب نهراسید؛
باید به رنگ سبز محبت ایمان آورد و به زلالی لحظه های اضطراب و انتظار و امید و عشق اعتماد کرد؛
باید به روشنی و صافی زلال محبت خیره شد، به نسیم خنک محبت و مهر قناعت کرد، و در پای سجاده مهر زانو زد؛
باید اعتماد کرد و به روشنی زلال حضور ایمان آورد؛
جوانه های محبت تمام لحظه ها را عطر آگین کرده اند؛
باید به حضور روشن مهر دل بست، به رنگین کمان نورانی محبت و عشق خیره شد، سر بر سجاده معطر نیایش گذارد، در پای این همه یگانگی زانو زد، و خدا را ثانیه به ثانیه، به یمن نعمت رویش، روشن مهر، در دل های صمیمی و یگانه، سپاس گفت.
 برای بوییدن یک سیب سخت بی تابم... باید به ثانیه ها، و به "اعتماد"، و به این همه روشنی زلال محبت اعتماد کرد
.....

 

 

ای بهترین خدا

خدایا !

 

می دانم تو می خوانی ز چشمم حرفهایم را ، نمی دانم تو می بینی نگاه بی صدایم را ،  که می گوید ، بدون مهربانیهای بی حدت ...... بدون عشق تو، هیچم.

 

 

خدایا ؟


بارگاهت رفیع و بلند مرتبه است و فریادم را نمی شنوی ؟ !
فریادی که ازعمق جانم برمی خیزد و گوش فلک را کر می کند ، نمی شنوی
؟ !
دیوارهای قصرآسما نیت ، پژواک صدایم رابه گوشت نمی رساند
؟
یا شاید ملائک مقرب درگاهت  ، گریه های شبانه و بی قراری های سحرگاهانم را برایت نمی گویند
؟ !
تابه کی حلقه بردرهای بستة آسمانت بکوبم
؟ !
تابه کی دستان زخمی و رنجورم را به سوی آسمان آبی لطفت درازکنم
؟
تابه کی برآبها سجده کنم ، برخاکها بوسه زنم ،بی هیچ پاسخی
؟
چشمهای اشکبارم ملتمس نگاه گرم تو و لبان بی لبخندم ، منتظر لبخند مهربان توست
.
نگاه گرم ولبخند مهربا نت را چون همیشه به من ببخش .

خدایا ......این دل خسته تا همیشه در آسمان عشق تو پرواز میکند.
تو آنقدر بزرگی که کوچکی و حقارتم را می گسترانی و زنده میگردانی.
من غریب و نا آشنا در کوچه پس کوچه های مبهم زندگی گم گشته ام .
و تو آشنایی و راهنما...
خدایا راهم را نشانم بده .
خدا یا امید را به زندگیم برگردان .
خود میدانی که زندگی ام به یک مو بند است...
خود به خوبی می دانی دردی را که گلویم را گرفته و این بغض سنگین را.
خود میدانی شکسته شدن تمام وجودم را.
جسم خسته ام را دریاب که به دستهای نوازشگر تو محتاج است .
روح سرکش و طغیانگرم را آرام کن که در پی ات شبها بی قرار و بی تا بست .
قلب پر تپشم را حس کن که برای رسیدن به اوج تو چه نامنظم در سینه ام درتقلاست
!

چشمهای غمگینم را ببین که پیوسته برای دیدنت عاشقانه در انتظار است.
بغض گلویم را بگیر که این همان درد دوری و دلتنگی است .
آتش این وجود نگرانم را خاموش کن که آفت بزرگی از نگرانی در تن ضعیف و بیمارم است.
و به من اطمینان ببخش که به حال خود رهایم نمیکنی...
اینک سوار بر مرکب امید به سوی تو می آیم ،
به سوی تکیه گاهی که ویران نمی شود ،
به سوی امیدی که ناامیدی در آن معنایی ندارد.
دورها آوایی است که مرا می خواند...
ای امید دیروز وامروز وفردای من ، کمکم کن

جشن طبیعت

 

یا مقلب القلوب والابصار

یا مدبر الیل و النهار

یا محول الحول والاحوال

حوّل حالنا الی احسن الحال

    

اینک با خداحافظی دنیای خاموش و آرام زمستانی که بیش از چند روز به پایانش نمانده است ، صدای پای بهار با پیراهن زمردین ، خورشید ، با فروغ طلایی ، قوس و قزح با قطره ی دلنواز، گلها با رنگ و بوی روح پرور و قطرات شبنم با صافی وشفافی خود همگان را به فصل مسرت وخوشحالی می کشاند وغوطه ورمان می سازد.

چه  بزرگ  است  فرشی که خداوند ازشرق تا غرب گسترده و چه زیباست ، نقش ونگارهایی که این فرش بزرگ را بدآن آرایش داده و گویی سال با چهارفصل خود پارچه ایست که تاروپود آن ازگلها و خارها ومیوه ها وعلف های خشک بهم بافته شده و درعین حال چقدرزیبا ودلنوازاست این آغازجشن بهارکه نوروزش مینامیم.

بهار، بهارهرسال می آید و می رود  و دنیا علی التوالی پس ازپیری و فرسودگی اش ، دوره ی جوانی اش را دوباره از سرمی گیرد و با خورشید فروزانش گستره ی آسمان را نقره گون و زمین را نور باران میکند .

پس چه خوش بود اگربا قطرات شبنم روحبخش بهاری ، عشق به ظرافت و زیبایی را با شروع  دوباره ی هربهار تقویت می کردیم . وقتی به لحظات زیبا و بی نظیر تحویل سال نزدیک و نزدیکترمی شویم ، طبیعت جشنی باشکوه در آسمان و زمین برپا می کند و در آن وقت که در زیر لب دعای تحویل سال آهسته و ملایم زمزمه می شود، بی اختیار به یاد فرازنده  سپهر و فروزنده ماه ومهر ما را می اندازد . و در آن لحظه عرفانی ، بی اختیار متوجه می شویم که این دنیای مادی وفناپذیر که بنیادش را بر باد نهاده اند ، بدین زیبائیست ، پس دنیای  ابدی که سرمنزل حیات جاودانیست و تغییر و فنا بدآن راه ندارد چقدرزیبا ودلفریب می تواند باشد.

بهار دوره جوانی طبیعت است وهمیشه روح امید ونشاط را به همراه دارد.

مگر نه اینکه طبیعت برای دلهای غمدیده مایه مسرت و نشاط  و برای روح های حساس موضوع  تفکر وتآمل است .

به واقع ، دربهار، چهره ی ارغوانی گل ، دل می برد و نغمه ی  آسمانی بلبل روح می بخشد. غنچه ازشوق پیراهن میدرد و نرگس با چشمان خواب آلود جلوه ی  او را می نگرد و سوسن با یاسمن به هزارزبان سخن می گوید و راز نهان را عیان میکند. و نغمه موزون آبشاران گوش را می نوازد. و ابربهاری صبح وشام وگاه وبی گاه ازفرط نشاط  اشک می ریزد.

در مقابل نغمه ی خوش آهنگ  طبیعت ، چنگ وساز چه اهمیت دارد. در پیشگاه این دفتربزرگ ، کتاب به چه کارمی رود؟  کسی که  به آسمان می نگرد و میلیونها نقاط  درخشان را می بیند نمی تواند ازتعجب وتواضح در مقابل این دستگاه  بزرگ و این نظام  شگفت انگیز خودداری  کند. پس  بیائید در لحظه مقدس وعرفانی تحویل سال ازخداوند برای هم خیر و برکت بخواهیم وهمگان را به یاد آریم وزنگ تحول این لحظه بزرگ را جشن بگیریم وسالی خوش برای هم آرزو کنیم و با تغییراین سال دردرون خود نیزتحولی ایجاد نمائیم .

 

هرروزتان نوروزونوروزتان پیروز

  

قطره

 

خدایا!

 

مرا نزد خودم ذلیل و بی‌مقدار قرار ده ولی مقام خودت را نزد من عظیم فرما و اطاعت خویش و انجام آن چه رضای تو در آن است و پرهیز از آنچه تو را به خشم می‌آورد را در همه امور به من الهام فرما.

ای مهربانترین مهربانان.

 

قطرهدلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.

هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری.

هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.

قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.

قطرهایستاد و منجمد شد. قطرهروان‌ شد و راه‌ افتاد.

قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.

تا روزی‌ که‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند.

 قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...

روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟

خدا گفت: هست.

قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.

خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.

آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد.

 اما هیچ‌ کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یک‌ قطره‌ ریخت.

 قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور کرد. و وقتی‌ که‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چکید،

 

 خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی، چون که‌ عکس‌ من‌ در اشک‌ عاشق‌ است.

 

 

مشق شب

 

..اَسْئَلُکَ بِحَقِّکَ وَقُدْسِک و َاَعْظَمِ صِفاتِکَ وَاَسْمآئِک اَنْ تَجْعَلَ اَوْقاتى‏ مِنَ‏ اللَّیْلِ وَالنَّهارِ بِذِکْرِکَ مَعْمُورَةً وَبِخِدْمَتِکَ مَوْصُولَةً وَاَعْمالى‏ عِنْدَکَ مَقْبُولَةً حَتّى‏ تَکُونَ اَعْمالى‏ وَاَوْرادى‏ کُلُّها وِرْداً واحِداً وَ حالى‏ فى  خِدْمَتِکَ سَرْمَداً یا سَیِّدى‏ یا مَنْ عَلَیْهِ مُعَوَّلى‏ یا مَنْ اِلَیْهِ شَکَوْتُ اَحْوالى‏ ..


.. از تو مى‏خواهم به حق خودت و به ذات مقدست و به بزرگترین صفات و اسمائت که اوقاتم را در شب و روز به یاد خودت معمور و آباد گردانى و به خدمتت پیوسته دارى و اعمالم را ‏مقبول درگاهت گردانى تا اعمال و گفتارم همه یک جهت براى تو باشد و حالم همیشه در خدمت تو مصروف گردد..

 

 

شبی از شب ها ، که چهره بازکردم ، پرده از بغض لحظه های خود ،گشودم. و راز نهفته در درون را ، با خود وخدای خود ، به گفتگو نشستم.

با خود گفتم : مگر آن ذرات تبسم عاشقانه ی خورشید عشق ، در تو نمی بارد.

باز با خود گفتم : چرا... چرا آن اذان محض توحید، در وجودم ، تلاوت نمی شود.

درآن حال ، غوغایی در وجودم ، برپا شده بود.  بی اختیار فریادی از قعر دل کشیدم ..که ،کجاست رازهای شگرف ، نیمه شبت.و لحظه های انس با محبوبت .

ولی به خود آمدم و دیدم ، من مانده ام و چهره ایی اندوهبار از ابر سیاه ماتم زا  و اشک های جاری و غلتان بر گونه ، بر سر سجاده ی عشق . که حکایت از صبح نیلگون وصل وعرفان را با خود ، زمزمه می کرد. و نبض جوشش عشق را ، که در یک قدمی قلبم ، عطرش را استشمام می کردم ، پراکنده می شد . و درآن لحظه ی نورانی عشق ، قلبم ندای ماتم وغم را بی صدا فریاد می کشید.

آری ....سپیده ی صبح ، آن زلال مه آلودصبح سیمین ، حکایت خلوت محض مرا با معبودم ، با هرپیوندش ، آشکار می ساخت.

در آن زمان ، تمام فکر و رویاهایم ، وجودم ، دنیایم ، عمرگذشته ومانده ام ، با آن خلوت آسمانی ، پیوند می خورد. به گونه ایی که دیگر نشانی از ، نشاط  و رقص ابرها ، در آسمان حیات ، حس نمی کردم. اینگار در آن لحظه ، ساعت زمان نیز مرا می خواست همراهی کند واز حرکت باز ایستاده بود. و نبض ها ، در اعصار زمان نمی تپید  و لحظه ها در ثانیه ها مستور گشته بود.

در آن حال وصف نا پذیر ، گاه خود را سوار بر  ابرهایی از رویا می یافتم  و دوباره ودوباره در ساعت زمان سیری می کردم وخود را سبکبال ترازهمیشه می یافتم.

وباز باری دیگر برای دیدن ثانیه های عرفانی عشق ، لحظه شماری می کردم. گر چه می دانستم  ، در باور هیچکس نخواهد گنجید که ، خورشید ، روزی افول خواهد کرد و عشق ، دیگر بر مزار خشکیده نخواهد تابید.

آخر چرا..... غروب آفتاب درفضای بارانی محصورشده از غم واندوه ، جاری می شود و شکوه ی خلوت دل ، سیل خروشان افکار بهم ریخته را ، بر صفحه زندگی نقش می زند. مگر نه اینکه  سکوت سایه ها و بغض هایش درهم می شکند ،تا از رازهای نهفته پرده بردارد.

گرچه بر دل تک تکمان  ، راز بلند ماندگاری که ، بر صندوقچه ی دل غبار گرفته ،بنوعی تفسیر می شود که، عشق آئینه تمام نمای امید و خوبی هاست .

 

پس بیائید هر روز صبح ، از قنوت دستانمان ، ندای عشق ، سر دهیم و جز به عشق ، اقتدا نکنیم.

 

 

معجزه کلام

 خدایا !

 

توفیق ده که چون ابراهیم بنده خالص تو

و چون اسماعیل راضی به رضای تو باشیم

تو نیز چون همیشه بخشاینده گناهانمان باش

 

گاهی اوقات فکر می کنم ، این وبلاگ که با نام  " کلبه مهربانی " شکل گرفته است ، خانه ی امن ، من است ، که نجواها.... حرف ها و گفتگوهای تنهایی ام را با معبود که همان حرف های وجودیست، درخود جای می دهد ، تا قلب بی قرارم به آرامش وتسکین برسد و به مانند نسیم کوهساران مرا سبکبال کند.

دوست دارم این بار فرم نوشته هایم به گونه ایی دیگرمرا به تصویرکشد ، پس بدینگونه شروع به نوشتن می نمایم . در مهرماه سال 1385 ، وبلاگی که خواننده نوشته هایش هستید،  ازطرف یک دوست ، بطورغیرمنتظره ایی هدیه شد.  وازآن زمان بساط ، دفترچه های یادداشتی که روزگاری بسان این وبلاگ ، خط به خط نوشته هایم را، ازنقش های روزگاروسیاهی وسپیدیش ، درخودجای می داد ، برچیده شد. درواقع می توان گفت که  این وبلاگ برشی ازمن شد.  که گاه  حس می کنم ، بیرونی ترین لایه ام  است . دلم برای لایه های درونی ترم وفضای صادقانه دفتریادداشت های روزانه ام، که درهرورقش با نوک سیاه  قلم ، قلبش را به سیاهی می کشاندم ، تنگ شده است .

گاهی دلم می خواهد بنویسم ، از امروز....... از فردا....... ازلحظه های ناب ثانیه ها ...... گرچه همین چند سطرنوشته شده را هم ، بارها وبارها می خوانم ونقش بسته احوالم را ، سانسور و چند جایش را هم کاملا" حذف می کنم . ولی می دانم این اولین بارنیست ونخواهد بود برای نوشتن ودردودل کردن با این همدم همیشه ماندگار.

امروزهم ، به پایان خواهدرسید و فرداها نیزهم ..... فقط یادها ونوشته ها ، آثاری ماندگارند. 

شاید برای همین است که دراین ثانیه های صبح صادق  ، شروع به نوشتن کرده ام وخیال ام جولانگاهی نمی یابد. انگشتانم را ، هاشور می زنم و صبر می کنم تا چلچله ها در حیاط پشتی خانه امان بخواند. ومن بفهمم ، وقتش شده است . بعد، هاشورها را ، شیاربزنم ولای شیارها ، ردیف  ردیف ، بنفشه بکارم و راه بیفتم ازاین کوچه به آن کوچه ، ازاین شهربه آن شهر، سالها بگذرد ، آنقدرکه دیگرنباشم ودرلالایی های زمستانه مادرها ، قصه کولی ای را بگویند که دامن پرچینش ، روی زمین می کشید وهرسال زودترازموعد، دردست هایش ، بهاررا به ارمغان می آورد.

صریح وساده ، هرباروهربار ، نوشتن را شروع می کنم وبا جستجو در واژه واژه ی کلمات ، که گویای حرف دل باشد به نوشتن ادامه می دهم . چرا که به معجزه کلام ایمان دارم و  نوشتن برایم خواستنی ترازگفتن است. چرا که هنگام حرف زدن واژه ها ، درست وقتی لازمشان دارم ، گم می شوند. رویایم نوشتن است و ریزش مداوم واژه ها ، روی صفحه سپید  حکم حمام آب سرد رابرایم  دارند. 

ای کاش بتوانم به رنگ خاکستری نوشته هایم ، کمی آبی آغشته کنم . مگرنه اینکه خانه خدا هم درآسما ن آبیست . شاید سبزی روح درنوشته هایم ، هویدا شود . ومرا ازگم شدن دردود خاکستری شلوغی افکارم  ، رهایی بخشد.

سرآخرمی گویم مهم نیست چند بهار در کنار هم زندگی کنیم باور کنید مهم این است که یادمان باشد عمرمان کوتاه است در پایان زندگی خیلی از ما خواهیم گفت: کاش فقط چند لحظه بیشتر فرصت داشتیم تا خوب بهم نگاه کنیم و همه ناگفته های مهر آمیز یک عمر را در چند ثانیه بگوییم ای کاش با خاطره ها زندگی نمیکردیم