خدایا !
می دانم تو می خوانی ز چشمم حرفهایم را ، نمی دانم تو می بینی نگاه بی صدایم را ، که می گوید ، بدون مهربانیهای بی حدت ...... بدون عشق تو، هیچم.
خدایا ؟
بارگاهت رفیع و بلند مرتبه است و فریادم را نمی شنوی ؟ !
فریادی که ازعمق جانم برمی خیزد و گوش فلک را کر می کند ، نمی شنوی ؟ !
دیوارهای قصرآسما نیت ، پژواک صدایم رابه گوشت نمی رساند ؟
یا شاید ملائک مقرب درگاهت ، گریه های شبانه و بی قراری های سحرگاهانم را برایت نمی گویند ؟ !
تابه کی حلقه بردرهای بستة آسمانت بکوبم ؟ !
تابه کی دستان زخمی و رنجورم را به سوی آسمان آبی لطفت درازکنم ؟
تابه کی برآبها سجده کنم ، برخاکها بوسه زنم ،بی هیچ پاسخی ؟
چشمهای اشکبارم ملتمس نگاه گرم تو و لبان بی لبخندم ، منتظر لبخند مهربان توست .
نگاه گرم ولبخند مهربا نت را چون همیشه به من ببخش .
خدایا ......این دل خسته تا همیشه در آسمان عشق تو پرواز میکند.
تو آنقدر بزرگی که کوچکی و حقارتم را می گسترانی و زنده میگردانی.
من غریب و نا آشنا در کوچه پس کوچه های مبهم زندگی گم گشته ام .
و تو آشنایی و راهنما...
خدایا راهم را نشانم بده .
خدا یا امید را به زندگیم برگردان .
خود میدانی که زندگی ام به یک مو بند است...
خود به خوبی می دانی دردی را که گلویم را گرفته و این بغض سنگین را.
خود میدانی شکسته شدن تمام وجودم را.
جسم خسته ام را دریاب که به دستهای نوازشگر تو محتاج است .
روح سرکش و طغیانگرم را آرام کن که در پی ات شبها بی قرار و بی تا بست .
قلب پر تپشم را حس کن که برای رسیدن به اوج تو چه نامنظم در سینه ام درتقلاست !
چشمهای غمگینم را ببین که پیوسته برای دیدنت عاشقانه در انتظار است.
بغض گلویم را بگیر که این همان درد دوری و دلتنگی است .
آتش این وجود نگرانم را خاموش کن که آفت بزرگی از نگرانی در تن ضعیف و بیمارم است.
و به من اطمینان ببخش که به حال خود رهایم نمیکنی...
اینک سوار بر مرکب امید به سوی تو می آیم ،
به سوی تکیه گاهی که ویران نمی شود ،
به سوی امیدی که ناامیدی در آن معنایی ندارد.
دورها آوایی است که مرا می خواند...
ای امید دیروز وامروز وفردای من ، کمکم کن
با اجازت من چند تا از مناجاتت رو برداشتم
در پناه حضور سبز تو ، طوفان غم ، مرا جا می گذارد . در کنارت ژرفای آرامش را احساس میکنم و بی تو سیل بی رحم تنهایی مجالم نمی دهد