..اَسْئَلُکَ بِحَقِّکَ وَقُدْسِک و َاَعْظَمِ صِفاتِکَ وَاَسْمآئِک اَنْ تَجْعَلَ اَوْقاتى مِنَ اللَّیْلِ وَالنَّهارِ بِذِکْرِکَ مَعْمُورَةً وَبِخِدْمَتِکَ مَوْصُولَةً وَاَعْمالى عِنْدَکَ مَقْبُولَةً حَتّى تَکُونَ اَعْمالى وَاَوْرادى کُلُّها وِرْداً واحِداً وَ حالى فى خِدْمَتِکَ سَرْمَداً یا سَیِّدى یا مَنْ عَلَیْهِ مُعَوَّلى یا مَنْ اِلَیْهِ شَکَوْتُ اَحْوالى ..
.. از تو مىخواهم به حق خودت و به ذات مقدست و به بزرگترین صفات و اسمائت که اوقاتم را در شب و روز به یاد خودت معمور و آباد گردانى و به خدمتت پیوسته دارى و اعمالم را مقبول درگاهت گردانى تا اعمال و گفتارم همه یک جهت براى تو باشد و حالم همیشه در خدمت تو مصروف گردد..
شبی از شب ها ، که چهره بازکردم ، پرده از بغض لحظه های خود ،گشودم. و راز نهفته در درون را ، با خود وخدای خود ، به گفتگو نشستم.
با خود گفتم : مگر آن ذرات تبسم عاشقانه ی خورشید عشق ، در تو نمی بارد.
باز با خود گفتم : چرا... چرا آن اذان محض توحید، در وجودم ، تلاوت نمی شود.
درآن حال ، غوغایی در وجودم ، برپا شده بود. بی اختیار فریادی از قعر دل کشیدم ..که ،کجاست رازهای شگرف ، نیمه شبت.و لحظه های انس با محبوبت .
ولی به خود آمدم و دیدم ، من مانده ام و چهره ایی اندوهبار از ابر سیاه ماتم زا و اشک های جاری و غلتان بر گونه ، بر سر سجاده ی عشق . که حکایت از صبح نیلگون وصل وعرفان را با خود ، زمزمه می کرد. و نبض جوشش عشق را ، که در یک قدمی قلبم ، عطرش را استشمام می کردم ، پراکنده می شد . و درآن لحظه ی نورانی عشق ، قلبم ندای ماتم وغم را بی صدا فریاد می کشید.
آری ....سپیده ی صبح ، آن زلال مه آلودصبح سیمین ، حکایت خلوت محض مرا با معبودم ، با هرپیوندش ، آشکار می ساخت.
در آن زمان ، تمام فکر و رویاهایم ، وجودم ، دنیایم ، عمرگذشته ومانده ام ، با آن خلوت آسمانی ، پیوند می خورد. به گونه ایی که دیگر نشانی از ، نشاط و رقص ابرها ، در آسمان حیات ، حس نمی کردم. اینگار در آن لحظه ، ساعت زمان نیز مرا می خواست همراهی کند واز حرکت باز ایستاده بود. و نبض ها ، در اعصار زمان نمی تپید و لحظه ها در ثانیه ها مستور گشته بود.
در آن حال وصف نا پذیر ، گاه خود را سوار بر ابرهایی از رویا می یافتم و دوباره ودوباره در ساعت زمان سیری می کردم وخود را سبکبال ترازهمیشه می یافتم.
وباز باری دیگر برای دیدن ثانیه های عرفانی عشق ، لحظه شماری می کردم. گر چه می دانستم ، در باور هیچکس نخواهد گنجید که ، خورشید ، روزی افول خواهد کرد و عشق ، دیگر بر مزار خشکیده نخواهد تابید.
آخر چرا..... غروب آفتاب درفضای بارانی محصورشده از غم واندوه ، جاری می شود و شکوه ی خلوت دل ، سیل خروشان افکار بهم ریخته را ، بر صفحه زندگی نقش می زند. مگر نه اینکه سکوت سایه ها و بغض هایش درهم می شکند ،تا از رازهای نهفته پرده بردارد.
گرچه بر دل تک تکمان ، راز بلند ماندگاری که ، بر صندوقچه ی دل غبار گرفته ،بنوعی تفسیر می شود که، عشق آئینه تمام نمای امید و خوبی هاست .
پس بیائید هر روز صبح ، از قنوت دستانمان ، ندای عشق ، سر دهیم و جز به عشق ، اقتدا نکنیم.
سلام مهربون خوبی؟
بازم یه شاهکار جدید واقعا مرحبا به شما دوست عزیز که چنین باحوصله زیبا و با احساس مینویسی.
موفق و کامیاب باشی
سلام
بالاخره برگشتم
مطالب اونقدر عالیه که باید سر فرصت بخونم.
راستی امیدوارم در سال جدید این لینکها رو خونه تکونی کنی و لینک منم ویرایش کنی ( نیشخند)
موفق باشی