اشکی و لبخندی

 

اندوه دلم را به شادمانیهای مردم نمی دهم.

نمی خواهم سرشک فرو چکیده از کاسه ی چشمان درخون نشسته ام ، خنده شود.

آرزومندم که زندگی ام هماره قرین اشکی و لبخندی باشد. اشکی که دلم را پاک بدارد و گره از اسرار پیچ در پیچ زندگی ام بگشاید. لبخندی که مرا تا به ساحل آرام حقیقت زندگی ام بازبرد و نشانی باشد از ستایش خدایان .

اشکی که دل شکسته ام را با آن همراه سازم و لبخندی که مایه ی شادمانی من از هستی ام باشد.

می خواهم مشتاق بمیرم ، با دلی افسرده و اندوهگین ، اما زنده نباشم.

می خواهم ژرفای وجودم تشنه عشق و زیبایی باشد، اما چه آزمند و زبون دیده ام دریوزگان را!

با گوش جان شنیده ام آوای نفس های دلنشین تر از نوای نای مشتاقان آرزومندرا.

آنگاه که آفتاب واپسین ذره های زرین خود را از زمین دریغ می دارد، گلها نیز سفره ی گسترده خود را بر می چیند و درآغوش شوق خود به خواب می روند.

اما چون سپید بدمد، دیگر بار لبان فرو بسته ی خود را به سوی قبله ی خورشید می گشایند. چونکه زندگی گلها شوقی است و وصالی. اشکی است  و لبخندی .

آب دریاها بخار می شوند و در آسمان اوج می گیرند. اما دیری نمی پاید که ذره ذره همدیگر را باز می یابند و در ابر فراهم می آیند و بر فراز تپه ها و دره ها دامن می کشند و از کمترین نسیم ، اشک ریزان برکشتزاران فرو می ریزند و به جویباران می پیوندند و سرانجام خاستگاه خود، دریا را می جویند.

زندگی ابرها وصلی است و فراقی . اشکی است و لبخندی.

جانها نیز چنین اند. ازعالم فراخ روح ، دل می کنند واین جهانی میشوند.

 آنگاه ابرواربرفراز کوه اندوه ها وجلگه ی شادیها پر می زنند و چون با نسیم مرگ برخورند، به همان نخستین جایگاه خویش باز میگردند...

به دریای عشق وزیبایی...

به سوی خدا...

(جبران خلیل جبران)

 

یاس ها واطلسی ها

 

گیسوانم را با دانه های رز سفید تزئین کنید . پیراهنی از برگ شقایق، مرا بپوشانید و چادر نماز سفیدم را بر سر گذارید و سجاده ام را به عطر گلهای وحشی سرخ معطرکنید وسجدگاه را برای عاشقانه ترین سجودم بیارائید. تا او با دستان پاک و بی ریا زنجیر اسارت این دنیا را از دستانم برگیرد. و جرعه ای از شراب عشق الهی برنای خشکیده ام بپاشد... امروز باور درد ، غریب است و گنگ و پچ پچ سایه ها تکراری عبث . وقتی در روزهای گرم و بلند تابستان خورشید از پشت کوههای خاکستری رنگ خاوری برگونه ی زمین بوسه می زند... وقتی پائیز دل انگیز آرام از راه می رسد و باران معطرش غبار ازروی گلبرگهای گل داوودی از رخ سنگ های تشنه از روی پنجره چوبی قلبم می شوید... وقتی زمان سکوت می کند گلهای یخ ، شکوفه می دهند و درچله ی زمستان برف برروی شاخه های جوان درختان نارون وبید سنگینی می کند... وقتی بهار می آید زمین متولد می شود و زندگی همراه با شکوفه های زرین سیب وگیلاس می شکفد... دلم به حال ثانیه های سرد زندگی ام می سوزد و بغض کهنه ی درونم بی تشویش برگلویم چنگ می اندازد.

می دانم که من فرزند یاسها و اطلسی هایم .اما نفس ام با نفس  پونه ها و زنبق ها در آمیخته است . من زاده ی سرزمین عشقم و قسم خورده سکوت . من پرورش یافتم در آغوش فریاد. اما عشق آن گونه خرابم کرد که دیگر چگونه زیستن را به یاد ندارم . تلخی این فاصله تراکم احساسم را هر لحظه بیشتر می کند. دراین کویر با یادمحبوب قلب ها لبریز از نوشتن می شوم ، وازرخوت بیهودگی رها می شوم . و عاشق می شوم تا مرز شقایق ... زمان سریع می گذرد و خورشید زمستان آخرین شعله های بی جانش را در هنگام غروب برروی قله های سربه فلک کشیده ی البرز می کشاند، و من درخیال سبز خود به یادش سربربالین قصه ی ناتمامم زندگیم می گذارم و رد پای آسمانی اش را دردل آسمان تا انتها بدرقه می کنم...

کوچ

 

ای ابر با سخاوت بارانی - ای روح سرسبز گلستانی - حرمت شکفتن خورشید است - در ژرفنای یک شب ظلمانی.

باز غم آمد به سراغ دلم - آمد و افروخت چراغ دلم - باز غم آهنگ دلم می کند- بی خبر از آب و گلم می کند.

ابری نیست - بادی نیست و می نشینم لب دریا، گردش ماهیها، روشنی ، من ، گل ، آب ، خوشه ی زیست - راه می بینم در ظلمت .

من پر از فانوسم ، پرم از راه ، از پل ، از موج ، پرم از سایه برگی در آب ، چه درونم تنهاست .

ازاین همه دست خسته خواهم کوچید - زین پنجره های بسته خواهم کوچید- رفتند مسافران وجا ماند دلم - ازاین سرشکسته  خواهم کوچید.

وقتی که آفتاب ، دل از کوچه کنده است - تکلیف تلخ پنجره - تحریم خنده است . بوی عبور سبز کبوتر نمی دهد- رویای آسمان که تهی از پرنده است .

همیشه خواستم دریای آتش بسترم باشد          شعاع  سرکش خورشید مژگان ترم باشد

چه بارانهاست امشب درمحیط برق چشمانم    صدای رعد باید خنده های ساغرم باشد

هوای شوخی اغراق دارم اینکه میگویم         زمین و آسمان باید دو برگ ازدفترم باشد

 

  

بوسه

 

برای عشق اگر یک بوسه تمام اعترافهاست ، بروسعت خاک، من اعتراف میکنم .

بر تو در هر کجا، و زهر کجا که باشی . برهرکه با ضمیر تو خطاب میشود، برای دوستی اگر یک سلام تمامی پیامهاست ، من بر تمام نام ها ، من برتمام یادها، سلام میکنم.

دنیا شهر کوچکی است . در امتداد کوچه ها ، در پشت پنجره آبی همسایه من ، این مرزها، این نام ها ، عشق مرا به همسایه های دور و ناشناخته ام، محدود نمیکنند.

انسان ترانه ایست ، که با هر زبان میتوان سرود درهر سرزمین، آهنگ یگانه ایست در ماورای مرزها . در هر سرزمین آهنگ یگانه ایست درماورای مرزها ، در ماورای نام ها، در ماورای اندیشه و انگارها.

برهرکه درد می کشد ازیاخته های ناشناخته احساسها، بر هر که رنج غریب زندگی را مویه میکند، با یک بوسه که تمام حرف های من است ، من عشق را اعتراف میکنم . برای عشق اگر، یک بوسه تمام اعتراف هاست.

انسان حدیث واحدی است . برای دوستی یک سلام ، برای عشق یک بوسه ، بایک بوسه وبایک سلام ، من عشق را بر تو، بر هر کسی که تو خطاب میشود، اعتراف میکنم . بر دستهای خسته که مانند دستهای توست ، برچشم های منتظر که همانند چشم های توست . برقلب های مضطرب ، به هنگام وداع ها و قلب های بیقرار، درلحظه ی دیدارها، من برتمام یادها ، من برتمام نام ها....

                

انتظار

در انتهای انتظار سرد طوفانی

من مانده ام و آغاز یک فصل پریشانی

وقتی بهار از شاخه های کاج می تابید

من بودم و یخ بستگیهای زمستانی

در من صدای سبز گندمزار می پیچد

اما دلم محو سکوتی بود پنهانی

بادی که با خود برد برگ انتظارم را

می ریخت بر قصر دلم یک قطع ویرانی

گاه عبور از امتداد لحظه های سرد

دستی بروی شانه ام می کاشت ، عریانی

 

 

حقیقت دنیا وزندگی

خوشا، خوشا زیبایی کوهها و دامنه با صفای آن و آن سایه اسرار آمیز و آن برف های سفیدی که چون موی پیری بر سرکوه  نشسته .

خوشا، آن اشعه طلایی خورشیدی که برروی برف های نقره فام  پرتوافشانی می کند و روح امید و نشاط را جاری میکند.

 

چه لذتی دارد طبیعت برای دل های غمدیده  و برای روح های حساس، که در پی حقیقت روزگار دراز رنج می برند. و در آخراز مردم کناره میگیرند و به کوه وطبیعت پناه میبرند و برای رسیدن به هدفشان ازطبیعت یاری میجویند. دراین لحظه های دلتنگی ازاین غوغای زندگی دورمی شوم. تا به طرف آسمان بنگرم و در عظمت این فضای بیکران تاملی داشته باشم. چرا که اسمان نیلگون جلوه ی خاصی دارد که چشم را محفوظ و روح را آرام می کند. دنیای تفکرو اندیشه چون دریائیست بیکران، کسی که برساحل ایستاده ازجلوه ی آب ها و موج های آن لذت می برد وکسانی نیز که پایشان لغزیده و درآب افتاده اند بیهوده درآغوش امواج دست و پا می زنند وعاقبت هم به جایی نمی رسند پس به این نتیجه که ما خودمان را نمی شناسیم و نمیدانیم چیستیم؟میرسیم.

واقعا هیچ نمیدانیم و ناچاریم روی همه چیزها یک علامت استفهام بگذاریم و بگذریم .  روزگار وزندگی به مانند باد وبخارمتذلزل و ناپایداراست  و همچون سایه ناپایداریم وچون خاک بی مقدار، ازکجا می دانیم که تا فردا زنده خواهیم ماند. پس گذشته مان در ورطه ی نیستی و آینده ایی که هنوزنیامده . اینست که حس میکنم طبیعت مرا به این دنیا آورده وطبیعت مرا ازاین دنیا بیرون خواهد برد. اینک من جریان کارخود را به دست اوگذاشته ام ومیدانم که هیچوقت با مخلوق خود دشمنی نخواهدکرد.

 

خوشبختی ، احساسی است شیرین و فرح بخش که ازروح مان برمی خیزد درست مثل حبابهای رنگارنگی که از وزش  نسیم و تابش آفتاب برروی استخری پرآب بوجود می آید وهم اینکه، احساسات از وزش ایستاد، آن حبابهای فریبنده ازمیان می رود و به جای آن جزء تاسف بیهوده چیزی نمی ماند پس گاهی تیرهای الهه عشق چنان برجان می نشیندکه ازتیرهای زهرآگین، الم انگیزتر است .

 

می دانم که باید دوست داشت تا دوستمان بدارند ومی دانم که دامنه محبتم را باید چنان بزرگ بگیرم که همه بتوانند درآن جای گیرند چرا که خوشبختی حقیقی را دراین صورت درخواهم یافت. ودرآن ضرورت جهان وهرچه درآن است زیبا وقابل پرستش خواهدشد.

 

می دانم روح هرکسی به مانند چاهی است که ازتراوش وعواطف خاص دیگران آبش فزونی میگیرد و احساسات مهرو محبت در اعماق آن به جوش می آید. آیا بنظرتان گلی که درگلستان از زیبایی خود دیدگان را خیره می کند، هم اینکه چیده شد، پژمرده نمی شود وازمیان نمی رود. پس دقایق الفت ودوستی نیزخیلی زودگذر و زود فانی می شود. مثل برفی که سطح آب را پوشانده و درزیرپرتوآفتاب می درخشد، چیزی نمی گذرد که با جریان آب همراه شده می رود و اثری ازآن به جا نمی ماند.

زندگی چیست؟ روزو شب هایی که پشت سرهم می آید ومی رود و قسمتی ازآن به دوستی وقسمتی به دشمنی ، امروز زنده ایم و بامسرت روزگار را سپری می کنیم هم اینکه شب می شود درمیان رویاهای خود غرق می شویم . آیا بهترنیست که به محیط پیرامون وافراد، به دیده ی حلم و متانت نگاه کنیم و موقعیت آنها را به خاطربیاوریم چرا که من نیز همیشه به خاطرخواهم داشت که اذیت کشیدن بهترازاذیت رسانیدن است ، اذیتی که ازدیگران به ما میرسد هرقدرهم سخت باشد زود میگذرد، هرچند مدتهای درازاززندگانی ما دچاراضطراب و پریشانی شود. صفا ویکرنگی وتجلیات رحمانی کدورت باطن وظاهررامی زداید. پس بیائید قدریکدیگررابدانیم وبه هم مهرورزیم.

                        

 در نگاه ماه خم میشوم – تا با لحظات بی حنجره ام ، مشق آواز کنم – افق های خیس را، سفرمی کنم – تا کوچه های یک لبخند با سرودی ، ازجنس سپید اقاقی.

 

 

سخن عشق

محبوب دل من،

امشب گامهای سکوت را احساس می کنم که میان جانهای هردوی ما در تکاپوست و نامه هایی با خود دارد، لطیف تر از آنچه نسیم بر چهره ی آب می نگارد. آری کتاب دلهای ما را برای دلهامان باز می خواند. اما به گونه ای که خداوند به خواست خویش جانها را گرفتار بند اجسام کرده است، من نیز اسیر واژگانم...

می گویند عشق از آدمی آتشی زبانه می سازد... اما من اینک می دانم که لحظه ی فراق هرگز نمی تواند میان حقیقت معنوی ما جدایی اندازد. چنانکه در نخستین دیدار دانستم که روح من دیری است با روح تو آشناست. و نخستین نگاه من درحقیقت نخستین نگاه نبوده است .

همان نگاه هایی که به من آموخت به خود و جهانیان بگویم، عطایی که خاستگاهش عدل باشد، بزرگتر از بخششی است که سرآغازش نیکی است. و عشقی که زاده ی موقعیتهاست به آب مردابها می ماند.

عمری را فراروی خویش دارم که آن را بزرگ و زیبا می خواهم. عمری همساز با آیندگان و مشتاق ارزش و عشق آنان است. عمری که با دیدار تو آغاز شده و من به جاودانگی اش اطمینان دارم. زیرا معتقدم تو میتوانی قدرتی از خود بروز دهی که خداوند آن را در شکل گفتار و کردار بزرگ درانسان به ودیعت نهاده است. چنانکه خورشید گلهای پاک را می رویاند.

بدینسان به خود و همه نسلها عشق خواهم ورزید، عشقی که برای فراگیر شدن از خود همواره از خودستایی پاک می ماند و برای آنکه ویژه ی تو باشد، از هر ابتذالی والاتر است.

محبوب من  ببخشای مرا. من با وجدانی مخاطب باتو نجوی کردم، حال آنکه تو یک نیمه ی زیبای منی و من در آن لحظه که با هم ازدست خدا بیرون آمدیم تو را گم کرده بودم.

(جبران خلیل جبران)

                 

قطره های جاری احساس

 

وقتی کسی بیمار گردید، این بیمار دردی را احساس می کند که شادی پادشاهان در برابرش ناچیز و کسالت بخش است. و اوست که روی به دشت ودمن می برد، تا لذت تنهایی را دریابد و حتی تصویر کسی دیگر است که همه جا و همه وقت در برابر چشم اوست و به جز آن دیدگان وی، در هیچ جا چیزی نمی بیند. نزدیکی با او و صدای او، نام او و هم چنین بی آنکه از راز درون خبر داشته باشد، آه  سوزان از دلش برمی خیزد و بیمار این درد، پیوسته درآرزوی دیدارکسی است که، ازدیدارش بیم دارد. آخر مگر نمی دانی که شعر چون جامه ای آهنین است که هزاران خار جانگزا دارد و با این همه شاعر آن را با اشتیاق برتن می کند، تا از نوک هر خار آن قطره ای از خون دلش که غم نام دارد، فرو چکد؟ و من مدتهاست که با دیدگان بسته دیوانه وار در این دنیای تیره راه پیمایی می کنم. گاه خیال می کنم که راه بسی دراز است. گاه نیز آنرا بسیار کوتاه می یابم و در آن هنگام که در نیمه راه نشاط زندگی و رنج مرگ سرگردانم خود را چون شمع می سوزانم، تا رویای شاعرانه ی من در نور آن، زنده بماند. راستی مگر صدای چکیدن قطره های خون دل مرا که غم نام دارد. نمی شنوی؟

برای من همان ناله های تنهایی خویش خوش است. همان ناله های تنهایی و نغمه های جانسوز خوش است، که از مدتهای دراز مونس روز و شب منند. من کور رویا هستم و بیماری من خیال نام دارد. اگر می خواهی دعا کنی. دعا کن. زیرا همیشه نیایش آرام بخش است. اما بدان تا در هرحال تو از گفتن آن دعای مخصوص که باید روح ترا آرام کند کوتاهی مکنی.

                        

                       این پست و بلند عـــــــمر فرسوده مرا            هرلحظه غمی به غم بیفزود مرا

      پس من چه کنم زدور گردون که به جام         گـــر بـــاده نبود خون دل بود مرا

 

سکوت جدایی

 

چگونه از هم جدا شدیم ای دوست، آن روزها، مرگ هویت ما را نتوانست بگیرد و برسنگ سر راه بیتوته نمی کردیم. جاده رد پای ما را می شناسد. رنگ آسفالتها وسنگفرشها را و تپش قلب های رنجیدیده مان را جاده می داند، که ما گریستیم. گریستیم و آنگاه شادی کردیم .

چگونه از هم جدا شدیم ای دوست. خواهم گفت : خونم را برشعله های آتش خواهم نوشت. باد را می گویم تا برخشمناکیش، بر شعله ها آب نپاشد. ما پیش ازاینها ازهم جدا شده بودیم. پیش از اینکه درسکوت فرو رویم. پیش از هجرت در پشت ابرهای شور، جداشدیم . الا اینکه مرگ را کشف نکردیم ، مگردیشب.

پایان شب فرا می رسد و من درچشمانم دفن می شوم ، از سر شوق و در انتظار صبح .

آخرین شب مرگ من و رویاهای تو درخاطرمن است. درحالیکه باقصه های مادربزرگ به خواب می روم.

آه ، ای تمام رازهای من و تمامیت سکوتم، اگر چه آتش را سر می کشم.

آه ، چه کسی گفت در ساحل قدم زدن کار من نیست، در حالیکه تمام روزم با گریه سر شد. اشکی درچشمهایم نماند وقلبم  کنده شد.

آه ، ای که عشق در دلم تمام نشدنی است ، هنگامی که به انتها میرسم.

ازآسمان گریه می آیم -- با هق هق سرخی که در نگاهم خشکیده است -- از آسمان گریه می آیم و دل مجالم نمی دهد-- ای ابرهای خستگی -- که درچشمانم طلوع کرده اید-- دل را بدست که بسپارم -- دراین وسعت اشک -- که مرهمی جز آه نمی بینم.

 

انتظاروداع آخرین

 

هم چنانکه درپایان روز زیبا، آخرین شعاع خورشید فروزانترازهمیشه می تابد، آخرین نسیم روز لطیف تر ازهمیشه می وزد. من خویش را برای زیباترین نغمه خود، آماده می کنم . شاید به زودی نوبت سفر آخرین من فرا رسد وشاید پیش ازآنکه عقربه ساعت درگردش شصت قدمی خود ،پای پرصدای خویش را ،برصدف درخشان نهاده باشد، خواب عمیق گور، دیدگان مرا، برای همیشه فرو بندد. شاید پیش ازآنکه مصرع دوم این بیتی راکه آغاز کرده ام به پایان رسانده باشم ،قاصدک مرگ، که پیشاپیش، سراغ قربانی تازه می گیرد، باصدای بلند ، نام مرا درین راهروهای تاریک وبلند برزبان راند ولبان مراکه درجمع تنهائیم پیش ازگفتن قافیه آخرین خاموش کند ومرا زنجیربدست ازبرابر همدردان تیره روزم که همه پیش ازپیام موحش، قاصد مرگ را می شناختند وحالا دیگربامن آشنایی نمی دهند، بگذراند. زیراکه اززندگی خسته شده ام .