کوچ

 

ای ابر با سخاوت بارانی - ای روح سرسبز گلستانی - حرمت شکفتن خورشید است - در ژرفنای یک شب ظلمانی.

باز غم آمد به سراغ دلم - آمد و افروخت چراغ دلم - باز غم آهنگ دلم می کند- بی خبر از آب و گلم می کند.

ابری نیست - بادی نیست و می نشینم لب دریا، گردش ماهیها، روشنی ، من ، گل ، آب ، خوشه ی زیست - راه می بینم در ظلمت .

من پر از فانوسم ، پرم از راه ، از پل ، از موج ، پرم از سایه برگی در آب ، چه درونم تنهاست .

ازاین همه دست خسته خواهم کوچید - زین پنجره های بسته خواهم کوچید- رفتند مسافران وجا ماند دلم - ازاین سرشکسته  خواهم کوچید.

وقتی که آفتاب ، دل از کوچه کنده است - تکلیف تلخ پنجره - تحریم خنده است . بوی عبور سبز کبوتر نمی دهد- رویای آسمان که تهی از پرنده است .

همیشه خواستم دریای آتش بسترم باشد          شعاع  سرکش خورشید مژگان ترم باشد

چه بارانهاست امشب درمحیط برق چشمانم    صدای رعد باید خنده های ساغرم باشد

هوای شوخی اغراق دارم اینکه میگویم         زمین و آسمان باید دو برگ ازدفترم باشد

 

  

نظرات 9 + ارسال نظر
بانمک شنبه 2 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:47 ب.ظ http://www.banamak.blogsky.com

سلام
خسته نباشی خانمی
حالت چطوره؟
ممنون که به أشیونه من سرزدی
بی نهایت خوشحال شدم
لازم است که اعتراف کنم در شعر و شاعری همتا نداری
شعرهایت هم پر معنی است دوست داری شعرهایت تمام گفته های درونت را بیرون بریزد که این چنین نیز هست
وبلاگ قشنگی داری وفکر میکنم اگر حمل برفضولی نباشه تعدادی عکس کم داشته باشه

زاهدا من که خراباتی و مستم به تو چه
ساغر و باده بود بر سر و دستم به تو چه
تو به محراب نشستی احدی گفت چرا؟
من که در گوشه ی میخانه نشستم به توچه
آتش دوزخ اگر بر سر من می ریزند
تو که خشکی چه به من ؛ من که ترهستم

به تو چه


همه تقصیر من این است که خود می دانم
که نکردم فکری که تعمق ننمودم روزی ، ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران،
کودکی رفت به بازی ، به فراغت ، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات،
همه گفتند کنون تا بچه ست بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست
من نپرسیدم وکس نیز مرا هیچ نگفت ؟ زچه رو نتوان خندیدن نتوان فارغ و وارسته زغم ، همه شادی دیدن ،
همچو مرغی آزاد هر زمان بال گشودن ،
من نپرسیدم وکس نیز مراهیچ نگفت
زندگی چیست ؟ چرا می آئیم؟
بعد از این چند صباح به چه سان باید رفت؟
به کجا باید رفت؟ با کدامین توشه ، به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
نوجوانی سپری گشت ، به بازی ، به فراغت ، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات،
بعد از آن باز نفهمیدم من ،
که چه سان می گذرد عمر گران؟
لیک گفتند ، جوان است هنوز بگذارید جوانی بکند
بهره از عمر برد ، کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست ،
یک نفر بانگ بر آورد که او ،
از هم اکنون باید ، فکر فردا بکند
دیگری آوا داد که چو فردا بشود فکر فردا بکند
سومی گفت همانطور که دیروزش رفت ، بگذرد امروزش ،
همچنین فردایش با همه این احوال
من نیندیشیدم تاجوانی بگذشت
آن همه قدرت و نیروی عظیم
،به چه ره مصرف گشت؟
نه تفکر ،نه تعمق، نه اندیشه دمی ،
عمر بگذشت به بیهودگی و مسخرگی،
چه توانی که زکف دادم مفت؟
من نپرسیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
قدرت عهد شباب ، می توانست مرا تا به خداپیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات،
آن کسانی که نمی دانستند ، زندگی یعنی چه؟
رهنمایم بودند عمرشان طی می گشت بیخود و بیهوده
و مرا می گفتند که چو آنها باشم
که چو آنها دائم ، فکر خوردن ، فکر گشتن ، فکر تامین معاش
، فکر ثروت باشم فکر یک زندگی بی جنجال ،
فکر همسر باشم و کس مرا هیچ نگفت ز
ندگی ثروت نیست ، زندگی داشتن همسر نیست
زندگی فکر خود بودن و غافل زخدا بودن نیست
ای صد افسوس که چون عمر گذشت ،
معنی اش می فهمم ،
من شدم خلق که با عزمی جزم
پای از بند هواها گسلم
پای در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده فارغ از حسرت و آز و حسد و کینه و بخل
در ره کشف حقایق کوشم
باده ی جرأت و امید و شهامت نوشم
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم
ره حق جویم و حق گویم وشمع راه دگران باشم و با شعله ی
خویش
ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم
نه چنین زاید و بی جوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش
،ای صد افسوس که چون عمر گذشت
معنی اش می فهمم ،
که این عمر به چه ترتیب گذشت
کودکی بی حاصل نوجوانی باطل وقت مردن غافل
به زبانی دیگر
""کودکی در غفلت"" ، ""نوجوانی شهوت"" ، ""در کهولت
حسرت"

شاد وپاینده باشی
ارادتمند:مهدی



سیاوشی.عاشقانه ها شنبه 2 دی‌ماه سال 1385 ساعت 07:24 ب.ظ http://arezoo62.mihanblog.com

سلام دوست خوبم... دلم خیلی برای نوشته هاتون تنگ شده بود... ببخشید دیر به دیر سر میزنم باور کنید خسته ام از زندگی کردن... امروز هم در این پستتون همه احساس تون درک کردم موفق باشی...

عمو باغبون یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:23 ق.ظ http://www.pardiseshgh.blogsky.com

عمو جون سلام... ممنون که به وبلاگم سر زدید ..خیلی خیلی خوشحالم کردید.

روح سرگردان یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:11 ق.ظ http://hossainhr.blogsky.com

دورو دو دوصد بدرود و باز هم بسی دورود.

امیر یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:44 ق.ظ http://namira.blogsky.com

سلام
مثل همیشه قشنگ و عمیق
به روز کردم
ا ین پستم فقط ۳ روز میمونه!
الله حافظ!

کوهنورد نیشابوری یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:42 ب.ظ http://www.to-otaghe-heiat.blogsky.com/

کوچ را در معنای شب ببین

[ بدون نام ] دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:53 ب.ظ

سلام
خیلی قشنگ بود فقط یکم کوتاه بود.
من ساطور شده ام

با بوی زهم ِ ترس

ضربان می کنم در حلقم

در پره های بینی ام؛

چون بره آهویی

خود را می جهانم

در باد، در سنگ،

و پناه می جویم

در بی پناهی ِ جهان.
در پناه حق.

امین سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:42 ق.ظ http://www.hu.blogsky.com

سلام دوست عزیزم
وبلاگ بسیار زیبایی دارید اگه مایل بودید با هم تبادل لینک کنیم منو باخبر کنید

بارون سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:00 ب.ظ http://man-o-baroon.blogsky.com

وای که شما چقدر مهربونی. یه دنیا ممنون...راستش خودم زیاد بهش فکر نکردم. خودم حس میکنم تو متلک گفتن بیشتر مهارت داشته باشم تو نوشتن....ممنون که کلی امیدوارم کردی دوست گلم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد