چگونه از هم جدا شدیم ای دوست، آن روزها، مرگ هویت ما را نتوانست بگیرد و برسنگ سر راه بیتوته نمی کردیم. جاده رد پای ما را می شناسد. رنگ آسفالتها وسنگفرشها را و تپش قلب های رنجیدیده مان را جاده می داند، که ما گریستیم. گریستیم و آنگاه شادی کردیم .
چگونه از هم جدا شدیم ای دوست. خواهم گفت : خونم را برشعله های آتش خواهم نوشت. باد را می گویم تا برخشمناکیش، بر شعله ها آب نپاشد. ما پیش ازاینها ازهم جدا شده بودیم. پیش از اینکه درسکوت فرو رویم. پیش از هجرت در پشت ابرهای شور، جداشدیم . الا اینکه مرگ را کشف نکردیم ، مگردیشب.
پایان شب فرا می رسد و من درچشمانم دفن می شوم ، از سر شوق و در انتظار صبح .
آخرین شب مرگ من و رویاهای تو درخاطرمن است. درحالیکه باقصه های مادربزرگ به خواب می روم.
آه ، ای تمام رازهای من و تمامیت سکوتم، اگر چه آتش را سر می کشم.
آه ، چه کسی گفت در ساحل قدم زدن کار من نیست، در حالیکه تمام روزم با گریه سر شد. اشکی درچشمهایم نماند وقلبم کنده شد.
آه ، ای که عشق در دلم تمام نشدنی است ، هنگامی که به انتها میرسم.
ازآسمان گریه می آیم -- با هق هق سرخی که در نگاهم خشکیده است -- از آسمان گریه می آیم و دل مجالم نمی دهد-- ای ابرهای خستگی -- که درچشمانم طلوع کرده اید-- دل را بدست که بسپارم -- دراین وسعت اشک -- که مرهمی جز آه نمی بینم.
امشب اشکهایم دل رنج کشیده ام را نوازش خواهد کرد.
امشب دردهایم بر روی دریچه قلبم جنجالی به پا خواهند کرد.
***امشب اشکی میریزد***
http://i3.tinypic.com/2vvs4zp.jpg
سلام
در مورد سوالی که پرسیده بودید.
وبلاگ آپدیت شده
باز هم پی گیر باشید
با سلام
خوبی؟
ممنونم از حضورت
متن زیبایی بود
درست گفتی اگه تنها ترین تنهایان شوم باز هم خدا هست
او جانشین تمام نداشتنهایم هست
باز هم سر بزن
بای
سلام مهربانِ مهربانی؛
بسیار زیبا نگاشتی و مثل همیشه لذت بردم امیدوارم هرگز این خاطره ها تکرار نگردند.
تو میدانی که من از میان همه نعمت های این جهان،آنچه را برگزیده ام و دوست می دارم،تنهایی است.
این نگهبان سکوت،شمع جمعیت تنهایی،راهب معبد خاموشی،حاجب درگه نومیدی،سالک راه فراموشی ها، چشم بر راه پیامی ،پیکی،گرمی بازوی مهری نیست.
خفته در سردی آغوش پر آرامش یاس،که نه بیدار شود از نفس گرم امید.
سر نهاده است به بالین شبی که فریبش ندهد عشوه ی خونین سحر.
"ای پرستو که پیام آور فروردینی"
بگریز از من،از من بگریز!
باغ پژمرده ی پامال زمستانها چشم بر راه بهاری نیست.گرد آشوبگر خلوت این صحرا گرد بادی است سیه،
گرد سواری نیست....
دوستی گلدانی است که نشسته است در ایوان سفر
و دمیده است در او تازه گلی
چار فصلش همه سبز،اشتی شاخه او
عطری از عاطفه در او جاری
تارش از ململ عشق
پودش از مخمل ابر
سینه اش برکه باران بلور
دامنش از شبنم پرگوهر
بر لب هر برگش نقشی از خنده شیرین بهار
از طراوت سرشار
بشکند روزی اگر ساقه ای از این گل سرخ
دل ما میشکند، دوستی میمیرد
آشتی میرود از خانه ما
میشود پای خزان باز به کاشانه ما