کوچه ی ناهوشیاریها

یادت می آید، فراموشی دیروز را وقتی که از کوچه ی ناهوشیاری رد می شدیم، من یک آفتابگردان کوچک را بغل گرفته بودم، داشتم تمرین روشنایی می کردم، تو بدون اینکه زنگ بزنی وارد آئینه شدی کنار من نشستی و یک بسته تیر به تنهایی من شلیک کردی و یادم آمد تو دیروز شبنم تزریق کرده بودی از رنگ مهتابی ات معلوم بود و من ترا به بیمارستان نرگس بردم و روی بستر مریم خواباندم و پزشکان چند شاخه سنبل تجویز کردند. نبض شعرت آهسته می زد. چشمهایت بوی ستاره می داد. هی کهکشان بود که از اعماق پیشانی تو رد می شد. تمام زندگانی خود را یک نفس دویدی تا کودکی، من هی اشاره می کردم برمی گردم به دوره هایی که دورتر از خاکستر تمدن اند. اما تو تازه نشئه ی پهلوانیت گل کرده بود. هر وقت می گفتم مرا به یک مهمانی عارفانه دعوت کن کمی برایم شعر قلندرانه بخوان، پشت تلفن جواب می دادی فلانی خانه ام ابریست.

من نمی گویم که انسان گیاهی است که در باغچه ی جامعه روئیده. من نمی گویم جامعه باغچه ای است که درگیاه  انسان می روید.

من ازتو اشتراکی ترم، درتقسیم خورشید. درتوزیع شبنم، من خدایی دارم که متعلق به همه ی انسانهاست. بیا از همه علفهای هرزه هوس، پاک شویم.

من آواز قناری را به دقت برایت ترجمه خواهم کرد، خدا را به تو نشان خواهم داد. چرا خیال می کنی همه ی مردم باید صد سال تنهایی را خوانده باشند.  زندگی خوبی است. خوب. روزی یک فنجان ادبیات. یک کشکول ترانه. یک استان خاطره. یک میهمانی لبخند. یک کوچه نسترن. یک غنچه تبسم. یک زاویه زمزمه. یک آیه اشک. یک روزن روشنایی.

چشمهای کومه بارانی است. داغ عشق تواش به پیشانی است. بعد از این آشیانه ی زخم است. شانه هایم که رو به ویرانی است. بعضی از عشق های امروزی. عشق محدود خیابانی است . گریه ها، گریه های ماشینی . خنده ها، خنده های سیمانی است. شانه ام چارچوب پائیزی. دل زمرداب خواب باید بکند. باز امشب کرانه طوفانی است.  

                   

   

ابدیت

سویی از اقلیم خشک کویر تا همنشین طراوت وزلالی دریا، همچون مسافری جستجوگر و اندیشه پرور، دریا، دریایی بود از سادگی و روشنی و جاری بودن موجهای عاطفه و محبت و فریادها فریادی از دریا و دریا.

همیشه خطی نورانی ما را به خورشید پیوند می داد. و بوی نخلستان لبریز به سوی جویبار آشنایی می کشاند.

طبیعت غرق در زیبایی ، لطافت و ذهن رو به روشنایی طبیعت، عشق.

 زندگی در آشیانه ی یادها و صفای آئینه ها.

ابدیت را صدا میزنیم، ابدیتی که چندان دور نیست و روبروی مردمک خیس چشمانمان رخ می نماید، به او می اندیشیدم، به آن روحی که روبرویم به چیزی فرا میخواند، دردبود و حزنی نبود. تنهایی بود و دلتنگی نبود و مسرور به جلوه هایی که شکوفا می نمود و هنر زندگی کردن می آموخت. ای کاش می شد بیان کرد آن روح سبز را.

کوهها بلندتر، ابرها سپیدتر و آسمان ها آبی تر، زندگی دیگری را به تصویر می کشند و رودها پیچ در پیچ موج و نخل ها ناامیدتر و پرندگان عشق از ژرفای افق نمودار و همه چیز رنگ شیفتگی می گرفت و ما عشق را می فهمیدیم، چرا که دستان پرشکوهی، علف های هرز را می چید و گلسرخ با تابش روشن آفتاب اندیشه ای سبز می شد که عطر زیستن و شیدایی را می پراکند و از چشم ها گرمای محبتی می طراوید که همه چیز را مجذوب می کرد و از انجماد خبری نبود، دست های ما هم تنها نبود، دست هایی بودند که خوبیها را تقسیم می کردند.

نقطه ای در دایره ی عشق و ما در برابرش کف ناچیز.

فریادها و پژواک ها، عاشقانه، رساترین ندای هستی.

و در ریشه ی ما جویبارهایی از عطر گلهای اطلسی.

نگذاریم که آشیانه ی یادها، در انبوهی شاخه های درخت زندگی گم بشود و صفای آینه ها در گذشت زمانه، مکدر بشود. باید که یادها و خاطره ها زنده بمانند و آینه ها پاک، چرا که ما از اقلیم خشک کویریم و فریادمان دریا دریا.

 

خاطرات دیروز و امروز

 

چه زود بزرگ شدند دستهایت که در باغچه های دیروز به شاخه های آلو سنگ می انداختند، به خاطر می آوری.

در روزگاری که قلبها وحشی اند؟ اگر شاخه ها تمام برگ هایشان را هم بتکانند بهار آرزوها پایان پذیر نیست.

قلبها وحشی اند، دستهایت هر قدر هم بزرگ شوند نمی رسند به ستاره های دور دست، ستاره هایی که برقله های آرزوهای معصومیت نشسته اند.

بیا در دنیای خیالمان سرزمینی بر پا کنیم و با نفسی کوتاه زندگی را آغوش بگشائیم. نمی دانم چه کسی دستم را خواهد فشرد؟ و به رویم خواهد نگریست؟ فقط می دانم که مثل موج ها در دل جوشانم جاری خواهی شد.

رودها به سوی دریاها شتابانند. من رودی هستم که دریاها از چشمانم عبور می کنند، از همین امروز دلم برای انسانهایی که فردا خواهم دید، تنگ شده است.

می خواستم به شور تو شیدا شوم، نشد        درتاروپود عشق تومعنا شوم، نشد

   ابر هزار جنگل جان را به جان خویش            باریده ام که در تو شکوفا شوم، نشد

  گم بوده ام نشد به عشق تو پیدا شوم، نشد   هرگز نشد به عشق تو پیدا شوم، نشد

 

 

راززندگی

 

زندگی جریان یک رود است رودی جاری و پرتوان و من و تو در این جریان در حرکتیم، اما گاه گاه این جریان سریع را فراموش میکنیم. دریا را از یاد می بریم و به یک آبگیر کوچک دل خوش می کنیم. ولی باید بدانیم که دل کوچک زود می گیرد، دل کوچک زود پژمرده می شود. پس بیا هم دریا را بشناسیم و هم خود را.

بدان که روزها از پی هم سپری می شوند، اما خاطره ها و یادگارها چون طلسم ناگشودنی در قلبهای ما باقی می مانند، آن هنگام که غبار گذر عمر بر چهره هایمان نقش می بندد به گذشته ها سفر خواهیم کرد، خنده ها، گریه ها دوباره در نظرمان مجسم خواهد شد.

 

یارب چه چشمه ایست محبت، که من از آن یک قطره نوش کردم و دریا گریستم.

سرنوشت

 

آمدم به دیدارت ولی همراه اندوه    آمدم ولی با دیدگان شسته در اشک

آمدم ولی همچو گل پائیز دیده       شادابی اش بر باد رفته، رنگش پریده

گفتم شگفتا، ای دلارام ، ای پناهم

این خستگی از چیست در چشم سیاهت، رفته چرا لبخند گرمت

این سایه غم چیست در موج نگاهت

او:  همراه آهی گفت: زیرا که من، درپنجه تقدیر اسیرم

من درحصار سرنوشتم

پروانه و شمع

شمع بگریست که در این سوز و گداز   کز چه پروانه زمن بی خبر است

بسرش فکر و صد سودا بود   عاشق آنست که بی پا و سر است

گفت پروانه ی پر سوخته ای     که ترا چشم به ایوان و در است

من به پای تو فکندم دل وجان    روزم از روز تو صد ره بتر است

پر خود سوختم و دم نزدم     گر چه پیرایه ی پروانه پراست

کس ندانست که من میسوزم    سوختن هیچ نگفتن هنراست

آتش ما زکجا خواهی دید   تو که بر آتش خویشت نظر است

با تو می سوزم و می گردم خاک    دگر از من چه امید دگر است

پر پروانه زیک شعله بسوخت   مهلت شمع ز شب تا سحر است

سوی مرگ از تو بسی پیشترم    هر نفس آتش من بیشتر است

تولدی دیگر

زندگی شاید آن لحظه ی مسدودی است که نگاه من درنی نی چشمان تو خود را ویران می سازد. در اتاقی که به اندازه ی یک عشق است به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد، به نهالی که تو درباغچه ی خانه ی مان کاشته ای. آه سهم من این است .

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید دستهایت را. دوست میدارم .

 

فرشته لحظه های به یادمانی

مادرخوبم، که سالها گهواره ی زندگی ام را، بر دوش گرفتی و آنرا در طوفان مشکلات به سلامت به مقصد رساندی. دراین جهان هیاهو و آرامش، چه زیبا، ریشه های دلت را، و ساقه های چشمانت را و شاخه های معطر نگاهت را، برای رویش تبسم آمالم، در وادی خزان، سبز نمودی .

مهربان مادرم، هم اینکه چند سال از رویش شکوفه های درخت نگاهت میگذرد، اما دست های پر تلاوت عاطفه ات، هنوز این جوانه های امید را باغبانی میکند. مادرم، ای آفتاب چشمانم، تو را نه با خورشید و نه با ماه، نمیتوان قیاس نمود. که تو هم خورشیدی و هم ماه، چرا که شب ها و روزها، در روشن نگاه داشتن چراغ زندگانی ام، سوختی و ساختی.

ای تمامیت جانم، تا زندگی باقیست، تو را در بهشت دلم جای خواهم داد.

پائیر برگ ریزان

در برابر پائیز زانو می زنم و باران پرده مکرری است که دیدگانم را بردریچه بیداری می بندد. اگر که می خواهی مرا بیابی، بر دفتری نظر کن که در آنسوی پنجره های بسته ورق می خورد. اگر که می خواهی دستم را بفشاری به زیرگامهایت نظری بیفکن، تپش نبضم را احساس میتوانی کرد.

پائیز، ای فصل برگ ریز ، ای آنکه بر جنازه ی گلهای باغ من جز گریه، هیچ کاری دیگر نمیکنی. هرچند غیر مرگ که سرنوشت مشترک برگهاست، بر ساکنان باغ مقدر نمیکنی. ای همچو مرگ ، خوب و رهاننده و عزیز.

پائیز اگر بگویم که ترا دوست تر دارم از بهار باور میکنی.

 

رازهای پنهان

 

در آخرین ساعات شب، نور ستاره ها فروزانتر شده است. من خاطرات گذشته را در سینه ام فشرده ، از ساحل شنزار عمر می گذرم. یک تند باد دریایی حضورش را نمایان میکند و بانگ مرموزی از اعماق دریا برمی خیزد . انگار آب اقیانوس، برای پر کردن خلاء وسیع به شور آمده است؟ یا نه؟ صدای بازگشت قلب من است، که سراسر عالم را در آغوش کشیده و از اعماق دریا، دگربار، بلند است. برای آنان که امواج طولانی، رازهای پنهان را فاش میکند بیش از این اجازه نیست، که بر ساحل بمانند آنان می بایست با وداعی راه خویش را برگزینند.

ندانم آتشی یا آبی ای اشک                  گل داغی ولی شادابی ای اشک

شکستی سیل بند دیده و دل                  که دریایی ترین سیلابی ای اشک

کنار ساحل خاموش چشمم                    درخشان گوهرشب تابی ای اشک

گل افشان کن گذرگاه لبم را                    که خون دیده ی بیخوابی ای اشک

دو چشم مردم اختر شمارم                    شبم راخوشه ی مهتابی ای اشک

نــــــمازم نور معنا از تو دارد                     چـــــــراغ روشن محرابی ای اشک

غزل بی آب رویت گفتنی نیست               برآی ازدل که شعرنابی ای اشک