یخ های قلب هایمان

 

 برشاخسار دل، همه یاخته هایم، قناری می شوند، وقتی که، سکوت قفس است و تنهایی زودرس، در برگ ریز، یکدلی.

حتی نمیتوان به این درخت ، رازی گفت که کلاغی برگرده اش بیتوته کرده است .

چشمانت، دو بیتی سبزی است که غزلهای آبی می سراید.

 شعر، کودکی است که چشمانش، نجابت دریاست و دستانش اجابت جنگل، که در میان گریه سلام می دهد و لبخنده اش، تقسیم فراوانیهاست قندیل می بندد. آنرو، درلفظ و در نگاه که چشمانت بیتوته گاه کلاغی است که، زمستانم را به قراول نشسته اند.

دلم گرفته از این روزها، دلم تنگ است. میان ما و رسیدن، هزار فرسنگ است. مرا به زاویه ی باغ عشق مهمان کن، دراین هزار فقط عشق پاک و بیرنگ است.

وداع آخرین

وقتیکه سپیده دم با بیم و هراس دریچه ی کاخ جادوئی خود را به روی خورشید بامدادی میگشاید، مرا بیاد بیاور. مرا بیاد بیاور آن روز که دست سرنوشت برای همیشه از تو جدایم کرد و غم و دوری و گذشت ایام، زبان افسرده ام را خاموش ساخته باشد.

آن روز به عشق نومیدانه ی من و به وداع آخرینی که با هم کردیم بیندیش، زیرا که برای دو انسان، دو دوست دوری و گذشت زمان را معنایی نیست.

.....تا وقتیکه دل در برم بتپد، قلب من به تو خواهد گفت، مرا بیاد بیاور.

یا زمانیکه دل شکسته من برای همیشه در زیرخاک سرد آرمیده باشد و بوته گلی دور از گلهای دیگر آرام آرام بر روی گور من بشکفد و آنروز که دیگر از من نشانی در جهان نخواهد بود، اما روح جاودانی من هم چون دوستی وفادار به نزد تو خواهد آمد و درخاموشی شب آهسته در گوشت خواهد گفت.

مرابیاد بیاور                       مرابیاد بیاور

 

 

رویای مهربانی

 

 امروز با تداعی رویای مهربانی تو، به مهتاب می خندم. تنها جایی که می شود مرا در نهایت بودن پیدا کرد حوالی یاد و خاطره هاست. هم آنجایی که سبد سبد غزل به پای تو می ریزد و تو در مضمون سبز نگاه و سبزترین خاطراتت، شاعرانه در تمام بودنم می شوی.

 از زمانی بسیار دور و بعید، از روزیکه در انتهای آن بی تامل تنها، با اشاره ی خالصانه، به قشنگترین رنگارنگ چشمان سبزت و نگاه هایت دلهایمان با هم طاق خورد و تو بی درنگ یک بلور شکسته را هر بار برداشتی و با اولین بوسه ی باران برگونه ی تبدار و فرسوده ی زمین در سپیده ای از سپیده دمان برگشتی و من هر روز، نه و هر لحظه خاطرات بودنت را از نفس نفس کتاب حضورم مرور کردم شعله و راز التهاب لحظه های انتظار را.

راز و نیازهای عاشقانه

بارپروردگارا

      رحمت خود را از دست های من جاری ساز. آن ها ساخته شدند تا درخدمت تو باشند و از معبد تو گل بچینند. چشم های من ساخته شدند تا حضور تو را در فروغ ستارگان، درنگاه مشتاق سالکان ببینند. پاهای من ساخته شدند تا مرا به عبادتگاه هایی که روح های جستجوگر از باده ی موعظه هایی در ستایش تو سرمست می شوند، هدایت کنند. صدایم به من داده شد تا فقط وصف تو را گویم . من رایحه ی عطرآگین گل ها را استشمام میکنم تا شمیم حضور تو را حس کنم. افکار، احساسات و عشقم را نثار تو میکنم. همه حواس من در همآهنگی با نواهای آسمانی، شمیم گل ها، زیبایی ، نشاط و شادمانی است که سرود خود را در سمفونی پایدار و جاودانی عالم هستی اجراء میکنند.

باهستی تووجودماچیست ؟                                  تاثیرنبودوبودماچیست ؟

  باسجده حق پسند سجاد                                     این بندگی وسجودماچیست ؟

 

نگاه مه آلود

 

        مثل روزهای اول بهار، قشری از مه غلیظ در نگاهم نشسته. ای کاش در خلوت ستاره ها، رخصتی برای گریه بود. ای ستاره های خوب دور دست، دامنی برایم بگسترید، قلب من مثل مرغ خسته ای غریب بی شکیب بال میزند، مانند ژرفای بیکران جنگلی، با تمامیت شکستگی، باز استوارم و این خدای مهربان است که التیام بخش  است. اشک را گزیده ام که ترنمی است دلپذیر و بهانه ای است برای ساده زیستن، بارها با ترنم درخت استغاثه کرده ام. من همیشه خویش را در خویش خلاصه کرده ام.

 

زان حدیث تلخ میگویم ترا                           تاز تلخی ها فرو شویم ترا

تو زتلخی چونکه دل پرخون شوی        پس زتلخی ها همه بیرون شوی

شعله های زندگی

 

زندگی زیباست. مثل گلبرگ های سرخ شقایق. زندگی زیباست، حتی درغروب غم انگیز پائیز.

باید زندگی کرد، باید باشم و زنده بمانم و در این وادی حیرت پرهول و بیهودگی سرشار، گم باشم، و همچون دانه ایی که شور و شوق های  روئیدن در درونش خاموش میمیرد و آرزوهای سبز در دلش می پژمرد، در برزخ شوم این پیدای ناپیدا و آن ناپیدای، خورد گردم که این سرگذشت دردناک و سرنوشت بیحاصل ما است در برزخ دو سنگ این آسیای بی رحمی که زندگی نام دارد.

ای زمین، ای که گستره تو در نظر انسان محدود است،  وقتی تو را که مظهر موجودیت همه موجودات موجود در خــــود هستی نمی شناسم، وقتی زبانت را نمی دانم و کتاب معرفت تو را نخوانده ام چگونه میتوانم با تو سخن بگویم، می دانم که تو هم دلگیری و گاهی از خشم و دلتنگی برخود می لرزی و این لرزه ها را پیغامی در تو برای از برای زمینیان است. می فهمم که تو هم همچون من بغض گره خورده ای در گلو داری پس فریاد کن، مرا نیز به نام بخوان.

فریاد در سکوت

 

... امروز باور درد غریب است و گنگ و پچ پچ سایه ها تکراری عبث. وقتی در روزهای گرم و بلند تابستان، خورشید از پشت کوههای خاکستری رنگ خاوری، بر گونه زمین بوسه می زند...  وقتی پائیز دل انگیز آرام از راه می رسد و باران معطرش، غبار از روی گلبرگهای گل داوودی، از رخ سنگ های تشنه، از روی پنجره چوبی قلبم می شوید...  وقتی زمان سکوت می کند گلهای یخ شکوفه می دهند و در چله زمستان برف بر روی شاخه های جوان درختان نارون و بید سنگینی میکند...  وقتی بهار می آید زمین متولد می شود و زندگی همراه با شکوفه های زرین سیب و گیلاس می شکفد...  دلم به حال ثانیه های سرد زندگی ام می سوزد و بغض کهنه درونم بی تشویش بر گلویم چنگ می اندازد.

من زاده سرزمین عشقم، و قسم خورده سکوت، من پرورش یافتم در آغوش فریاد. اما عشق آنگونه خرابم کرد که دیگر چگونه زیستن را به یاد ندارم. تلخی این فاصله تراکم احساسم را هر لحظه بیشتر می کند. در این کویر غربت به یادش لبریز از نوشتن میشوم، با نام او از رخوت بیهودگی رها می شوم و عاشق می شوم، تا مرز شقایق ...  زمان سریع می گذرد و خورشید زمستان آخرین شعله های بی جانش را در هنگام غروب بر روی قله های سر به فلک کشیده البرز می کشاند، و من در خیال سبز خود به یاد او سر بر بالین قصه ناتمامم میگذارم و رد پای او را در خیال تا انتها بدرقه میکنم.

واژه

 

هنگامیکه در بازار نگرانیهایم واژه خوشبوی محبت را بر روی دیواری از جنس بلور نوشتم، کسی به شکنندگی دیوار رحم نکرد به جز تو، چون به دل تو سکوت است که با لحظه های سرد من همدم میشود و تبسم دلهایم می روند تا در برگ ریزان شهر عشق مدفون شوند.

و اینک سپیدی در افق موج می زند و بر پیشانی آسمان نگینی درخشان آویخته میشود و نسیم خنک صبحگاه نوازشگر چهره های خیس از شبنم عشق می شود و زنجیره سکوت گسسته میشود و هلهله زمان معنایی تازه میگیرد آنگاه روزی دگر متولد می شود.

میشود  برگشت تا د بستان راه کوتاهی است  میشود  برگشت در خود جستجویی داشت
می شود از رد باران رفت می شود  با سادگی آمیخت
می شود کوچکتر از اینجا اکنون شد  می شود کیفی فراهم کرد دفتری را میتوان پر کرد
می شود از آینه و خورشید  در کتابی می شود روئیدن خود را تماشا کرد
من بهار دیگری را دوست می دارم دوستی را می شود  پرسید
چشمها را میتوان آموخت مهربانی کودکی تنهاست

مهربانی را بیاموزید

زیبایی فکر

 

چه لحظه زیبایی است خاموشی را بحرف در آوردن و درد دلهای نهان را آشکارا شنیدن.

زندگی با تمام ناملایماتش چقدر زیباست، وقتی که با تو هستم با تو که همدرد منی، همفکر منی. و واقعا جزئی از اعضای جسم منی، دوستت دارم، خواهیم بود و خواهیم ماند و به همه خواهیم گفت که: پر شکسته پریدن هنر ماست.

وقتی باجان ودل به حرف دل همنوعم گوش میکنم و از ته دل، حرفهایش را درک میکنم، لحظه را بهترین لحظه عمرم میدانم.

دوست دارم بگویم تا بگوید. دوست دارم بشنوم تا بشنود. و در آخر درک کنم تا درکم کند. چه لحظه زیبایی است خاموشی را به حرف درآوردن. چه لحظه زیبایی است درد دلهای نهان را آشکارا شنیدن و در آخر چه زیباست باتوبودن.

بغض فصل

 

 هر صبح به سروها سلام خواهم کرد، تا نبینم شانه هایم را، گاهی که ابر بر زخم دل دست میکشد. احساس میکنم التهاب پیچک بهاری را دربغض فصل، از هبوط قدمهای باران، بر فرش شیروانی شهر، آغاز بودنم را چه ساده درک میکنم.  با بیخودی ناودانها با خشم تندر بیقرار، درسایه روشن خانه، باغ در خواهش عاشقانه گل، در فلسفه نگاه شب، داغ نگاه را برسینه میگذارم. لبریز از بهار، در خلوت شبانه ام گل میکنم.

 چه شور محشری داری، دوبیتی                        صفای دیگری داری، دوبیتی

هنوزم درغم                                                   دل غم پروری داری دوبیتی