اندوه زیبایی خاص خود را دارد

 

مهر با نا.با دلی بشکسته رو سوی تو کردم - رو کجا آرم اگر از در گهت گویی جوابم؟ - بی کسم در سایه مهر تو میجویم پناهی - از کجا یابم خدایی گر بکویت ره نیابم؟

 

آیا می شود اندوه را جشن گرفت ؟

 

دراندوه غرق نشو، بلکه نظاره گر آن باش و ازآن لذت ببر، زیرا اندوه زیبایی های خاص خود را دارد.

توتا بحال نظاره گر نبوده ای . تو بقدری دراندوه غرق می شوی که به زیبایی های لحظات غم واندوه پی نمی بری . اگر یک بار توجه کنی ، متوجه خواهی شد که تا به حال چه گنج گرانبهایی را ازکف داده ای . وقتی که آدم شاد است ، هیچ گاه مانند زمانی که غمگین است ، عمیق نیست . اندوه عمق دارد . درحالیکه شادی ، سطحی است . شادی مانند موج دریاست که برروی سطح آب روان است . درحالیکه اندوه ، عمیق همچون اقیانوس است .

به درون این عمق گام بردار ونظاره گر آن باش . شادی ، شلوغ و پر سروصدا است . ولی غم دارای سکوتی خاص است . شادی مانند روزاست ، و اندوه مانند شب . شادی همچو نوراست ، اندوه به مثابه تاریکی است .  البته به نگرش آدم بستگی دارد. تو وقتی غمگین می شوی ، فکرمی کنی که اتفاق بدی برایت رخ داده است که درحقیقت چیزی جز برداشت شخصی تو ازاندوه نیست . آنگاه سعی میکنی ازآن بگریزی .

زندگی درکل مطلوب وخوشاینداست . وقتی زندگی را درکلیت خویش درک کنی ، آنگاه میتوانی جشن بگیری ، درغیراین صورت خیر، هروقت می گویم جشن ، شما حتما فکرمی کنید که آدم باید شاد باشد. حتما ازخود می پرسید آدم چطورمیتواند موقعی که غمگین است جشن بگیرد؟ من نمی گویم که شما حتما" باید خوشحال باشید تاجشن بگیرید . جشن گرفتن یعنی شکرگزاری بابت هرآنچه که زندگی ، هرآنچه که خداوند، به تواعطا می کند. جشن گرفتن یعنی حق شناسی، یعنی سپاسگزاری .

 

روزی یک عارف صوفی بسیار فقیر، گرسنه ، ازهمه جا رانده وخسته ازسفر، شب هنگام به دهکده ای رسید، ولی مردم دهکده که آدمهای بسیارمتعصبی بودند ، اورا نپذیرفتندو سرپناهی به اوندادند.

آن شب هوا سرد واوگرسنه وخسته بود ، لباس کافی هم به تن نداشت ، ازاین رو ازسرما می لرزید. او بیرون دهکده زیر درختی نشست . شاگردان و مریدانش هم باحالتی غمگین ، افسرده وبعضی حتی خشمگین آنجا نشسته بودند. دراین هنگام صوفی به دعا کردن پرداخت و خطاب به خداوند گفت : " تو عالی هستی ! تو همیشه هرآنچه که احتیاج دارم به من اعطا می کنی ".

این دیگرغیرقابل تحمل بود. یکی ازمریدان گفت : صبرکنید، دیگردارید زیاده روی می کنید، مخصوصا" درچنین شبی . این حرف های شما کذب است . ما گرسنه وخسته هستیم ، لباس کافی نداریم وشب سردهم داردفرا می رسد . حیوانات درنده این اطراف پرسه می زنند. ما را ازدهکده بیرون رانده اند . سرپناهی هم نداریم . پس برای چه خدا را شکرگزاری می کنید؟ منظورتان ازاینکه " تو همیشه هرآنچه که احتیاج دارم به من اعطا میکنی ، چیست ؟

عارف گفت : " منظورم دقیقا" همین است . بازهم تکرار میکنم : خداوند هرآنچه که احتیاج دارم به من اعطا می کند. من امشب به فقراحتیاج دارم ، محتاجم که رانده شوم . امشب احتیاج دارم که گرسنه باشم . درخطرباشم . درغیراین صورت ، خداوند امشب این چیزهارابه من نمی داد.حتما" نیازی وجود دارد. من محتاجم وباید شکرگزارباشم . اوهمیشه مراقب نیازهای من است . او عالی است !".

 اگرغمگین هستی ، اندوه خود راجشن بگیر. سعی کن . یک بارسعی کن وخواهی دیدکه میتوانی . چرا که اندوه بسیارزیباست ، همچو گلی خاموش که درنهادت شکوفا شده است . 

وقتی که غمگین هستی ، جشن بگیر، و به اندوه خود آرایش تازه ببخش . بااین کارچیزی به اندوه اضافه می کنی که آن را دگرگون می کند.

آیا تا بحال صدای فاخته ای که جفت خویش ، معشوق خویش را میطلبد شنیده اید ؟ آوازفاخته درابتدا بارغم دارد ولی بتدریج آکنده ازشادی می شود، زیرا جفتش به ندای او پاسخ می دهد. زمانی که معشوق پاسخ دهد، همه چیزتغییر میکند.اگرغمگین هستی ، شروع  کن به  دعا کردن ، هرکاری که میتوانی بکن ، وخواهی دید که بتدریج عنصرپست به عنصربرتریعنی طلا تبدیل می شود. هنگامی که رمزوکلید این کاررا بیابی ، زندگی ات بکلی دگرگون خواهد شد وهیچ گاه مانند سابق نخواهد بود . بااین کلید میتوانی هردری را بگشائی . و این شاه کلید چیزی جز جشن نیست .

 

روایتی ازسه عارف چینی که هیچکس اسمشان را نمیداند . آنها فقط به سه قدیس خندان معروف بودند. برای اینکه هرگز کاری جز این انجام نمی دادند . آنها فقط می خندیدند.... خندان ازشهری به شهردیگر می رفتند. آن سه عارف همه جای چین را زیر پا می گذاشتندوازشهری به شهری ...تااینکه دردهکده ای یکی ازآن سه مرد. مردم دهکده جمع شدند وگفتند : خوب ، کارشان مشکل شد . ببینیم حالا که دوستشان مرده ، چطور می خندند؟ الان دیگرباید اشک بریزند. ولی وقتی به سراغ آن دو نفررفتند، دیدند که آن دونفردرحال خنده وجشن گرفتن هستند. مردم دهکده گفتند: این دیگر زیاده روی است . این کاربه دورازاخلاق است .

آن دو گفتند: شما که نمی دانید چه اتفاقی افتاده . ما سه نفرهمیشه ازخودمان می پرسیدیم که کدامیک ازما اول می میرد. این مرد برنده شد . ما شکست خوردیم . ما درتمام طول زندگی مان با او می خندیدیم . آیا باچیزی غیرازاین ، میتوانیم به او بدرودبگوییم ؟ ما باید بخندیم ، باید خوش باشیم ، باید جشن بگیریم . این تنها وداع درخورمردی است که تمام زندگی اش را باخنده گذرانده است . اگرما نخندیم ، او به ما خواهد خندید وبه خود خواهد گفت : ای احمقها ! بازهم درتله افتادید؟ برای ما ، اونمرده است . مگرخنده می میرد؟ مگرزندگی می میرد؟     خنده ابدی است ، زندگی لایتناهی است ، جشن وشادی مستمراست ، هنرپیشه ها عوض می شوند، ولی نمایش ادامه دارد. موجها فرو می ریزند، ولی اقیانوس پا برجاست . تو می خندی ، دگرگون می شوی ، پس ازتو دیگری می خندد. خنده هم چنان پا برجاست . تو جشن می گیری ، کس دیگری جشن می گیرد، جشن همیشه پا برجاست . هستی مداوم است ، روندی پیوسته است ، ولی مردم دهکده این را درک نمی کردندونمی توانستند درآن روزدرخنده ی آن دو شرکت جویند.بدن متوفی باید سوزانده می شد . مردم دهکده گفتند : همانطورکه سنت مقررکرده است باید ابتدا اورا غسل دهیم . ولی آن دونفرگفتند: نه ، دوستمان وصیت کرده که نه مراسمی برایش برگزارکنیم ، نه لباس را عوض کنیم ونه اوراغسل بدهیم ، بلکه او را همینطورکه هست درتل هیزم قراردهیم . ما هم باید به وصیت او عمل کنیم . این کاررا کردند وناگهان اتفاق عجیبی رخ داد. وقتی جسد را درآتش قراردادند، آخرین حقه ی آن پیرمرد متوفی برملا شد . او درزیر لیاسش مقدارزیادی ترقه و فشفشه پنهان کرده بود و آتش بازی به راه افتا د که بیا وببین .

آنگاه همه ی مردم دهکده خنده سردادند. دومردمجنون می رقصیدند و مردم دهکده هم به دنبال آنها شروع به رقصیدن کردند . مرگی رخ نداده بود بلکه زندگی جدیدی آغاز شده بود .

 

هیچ مرگی درحقیقت مرگ نیست . مرگ دری جدید می گشاید . پس مرگ یک شروع است . زندگی پایان ناپذیراست . همیشه شروعی جدید وجود دارد ازمرگ ، زندگی برمی خیزد.

اگر اندوه خود را به جشن تبدیل کنی ، آنگاه خواهی توانست ازمرگ خود نیزحیاتی دوباره بیافرینی . پس تا وقت هست ، این هنررا فرا بگیر. اگربتوانی ماهیت اندوه را تغییردهی ، ماهیت مرگ را هم تغییرخواهی داد . هنگامی که مرگ نیز به سراغت بیاید میتوانی بخندی . جشن بگیری وباشادی ازدنیا بروی . هنگامی که باجشن وشادی بروی ، مرگ نمیتواند تورا بکشد، برعکس ، این توهستی که مرگ را کشته ای .

 

 

                                                                                                                                             ازسخنان وتعالیم اوشو

                                                                                                                                             عارف معاصر هندی

  

آرامش نهفته درسکوت

آرام باشید همچنان عودی که ازصدا افتاده وخاموش است ، بگذارید ارباب نواها ، همان نوایی را که برای شما درزندگی اراده کرده است ، بنوازد.

اگرخواهان عشقی ، ترک کردن را بیاموز. ترک کردن فقط یک نوع است : ترک خواست فردی .

خداوندا ! بادا که خواست " تو"   و نه، خواست من تحقق پذیرد.

 

چه کارباید بکنم ؟  هیچ! بگذار فقط درسکوت بنشینم وهمچون تماشاگری ساکت  نظاره گر صحنه های متغیر ذهن ناپایدارم باشم .وقتی که انسان وسیله ی انجام خواست خدا می شود ، ازهرگونه تقدیری رها می شود . این حال فقط باتسلیم بدست می آید . وقتی خود را به خدا تقدیم میکنم ، نفس کاذبم چون مه دربرابرآفتاب نا پدید می شود. آنگاه می دانم که هیچم وهیچ کاری را به تنهایی نمی توانم انجام دهم . خواست متعال خداوند ازطریق من تحقق می پذیرد.

برای شنیدن پیام خدا واحساس کردن حضورش ، سکوت لازم است . منظورازسکوت فرو رفتن درخوداست . فرورفتن درخویش خود. پس ای آفریده خوب خدا،  درمیان کارها ومشغله های روزمره ، هنگامی که میان مردم راه می روی، به درون خود فرو رو .  درسکوت ممکن است کلامی را بشنویم که به تنهایی میتواند همه ی تردیدها وپرسش های مارا به پایان رساند. درسکوت است که روح میتواند کلام را بشنود.

خاموش باش تاخدایی که زبان را به تو ارزانی داشت ، سخن گوید.  خاموشی وسکوت را درپیش گیرید تا پرتو الهی که درقلبتان ساکن است به شعله ای ازنور تبدیل شود ، بتابد وشما را به خداوند نزدیکتر ونزدیکتر سازد.  زیارت انسان به سوی زیارتگاه نوراست ، او قدم به قدم می آموزد که چگونه پیش رود ونخستین گام خاموشی است . درخاموشی می پرسد؟ " من چه هستم ؟  ازکجا آمده ام ؟  به کجا می روم ؟  هدف آمدنم به این دنیای ظلمت زده چیست ؟

برای دیدن " نور" ، " من " کوچک باید نابود شود. باید احساس کنید که قلبتان آرام است وبا آرامشی عمیق سرشارشده است .  آرامش حقیقی را فقط میتوان دردامن خداوند یافت . خداوند ازما دورنیست . درست همان جا که هستیم حضوردارد. وقتی که حضورعاشقانه ی " او" را دریابیم ودرپس پرده ی سکوت با " او" ارتباط برقرارکنیم ، ازآرامشی عمیق سرشارخواهیم شد وسروری آرام را ازخود ساطع خواهیم کرد . عشق خدا مارا پیوسته دربرگرفته است وما هرگز تنها نیستیم .

 

ای حضورمقدس خاموش !

درخاموشی به سوی " تو" می آیم .

سکوت ، طریق ستایش ونیایش من است ،

" تو" صدای سکوت را می شنوی.

و پاسخ می دهی " خاموش ،خاموش ،خاموش"

وآنگاه " آرامش، آرامش ، آرامش "

 

ندای خاموش درون

 

معبودم ! سیمای زیبای تورا – درساقه ی سبزه ها ، دربرگ درختان – درخارها وگل ها – درشبنم ها وزمزمه جویبارها – درباد وطوفان – ودرآب وآتش می بینم . درسکوت شب تورا یافته ام معبودم !

پس نام تورا ترانه می سازم ومی خوانم ومی خوانم . ازنورحضور تو روشنی یافته ام . ازخلسه ی سرورتودوباره زاده شده ام .

 

بعضی مواقع انسان نیازپیدامیکنه که برگشتی به گذشته کنه ومن نیزبه سالی که گذشت فکرمی کردم به سالی که  با تمامی اشتباهات  و اتفاقات خوب و بدش لحظه های تلخ وشیرینی رو برام ساخته بودوبا به یاد آوردن اشتباهاتم ، پشیمانی برمن غلبه کرده بود. سراسرآن روزرابه مرورگذشته گذراندم. شب که رسید آرامشی شگفت انگیز دردرونم حاکم شد . درآن شب درسکوت ازخودم پرسیدم : زندگیم هنوزدرعشق درعشق خدایی ودرآرامش الهی ریشه ندارد.  آن شب بیدارماندم. دراتاقم نشستم واشک پشیمانی بی اختیارازچشمانم جاری شد. درآن حال ندایی ازدرون  شنیدم که می گفت : فرزندم ، اشک نریز. نهراس . دعا کن که خداوند، تورا نوروشهامت ببخشد تاراهی راکه نوربه تونشان می دهد بپیمایی .

گفتم : توازباری سنگین که بردلم نشسته است آگاهی . بگوچه باید بکنم؟

 

ندا گفت : فرزندم ! بگذارسکوت ، قانون زندگی توباشد. زیرا سکوت هیچکس را آزارنمی دهد. وقتی که میخواهی سکوت را بشکنی ، ازخود بپرس چه سخنی بهترازسکوت میتوانی به زبان آوری . اگرسخنت بهترازسکوت است آن را بیان کن . وگرنه هم چنان ساکت باش.

 

می خواستم سوالی بپرسم ، اما به خودم گفتم :" بی تردید سوال من بهترازسکوت نیست . پس نمی پرسم .

 

ندا گفت :  اگرهمه ی کلماتی راکه به زبان می آوریم روی هم می انباشتیم ، چه کوه عظیمی ازکلمات می ساختیم . رشته کوه های عظیمی ازمیان همین دولب کوچک به وجود آمده است .

 

کلماتی که گونه های متفاوتی دارند : (کلماتی که ازعشق خدا الهام گرفته اند - کلماتی که ازروی عشق به هم نوعان بیان میشوند – کلماتی که زخم می زنند ، مجروح میکنند ومیکشند -  کلماتی که ناشی ازعشق به خویشتن هستند – کلمات بیهوده )/

 

ندا گفت : " وقتی ظرفی سفالی میخری ، تلنگری به آن می زنی تا بدانی ترک دارد یانه . به همین ترتیب سالم بودن انسان توسط گفتارش ثابت می شود. 

 

گفتم :" موقع گفتن حرف دلم  ، ناچارم که ناخوشایند باشم . پس به ناگزیر ازگفتن اجتناب می کنم تابه دیگری آسیب نرسانم وموجب رنجش اونشوم . آیا این کاردرست است ؟"

 

ندا گفت : " به هرقیمتی که شده حقیقت را بگو. اما نگذار که سخنت تلخ باشد . بگذارحقیقتی که به زبان می آوری به شیرینی مهر وملایمت قلبی تو آمیخته باشد.

 

ندا گفت : سه قانون ساده را باتودرمیان میگذارم :

یک : کم سخن گو یا اصلا حرف نزن

دو   : همه ی گفتگوهایت را واضح سازوباتواضع وملایم باش .

سه  : ذهن وزبانت را مشغول نام خدا ساز.

 

برخاستم . احساس تازگی ونشاط می کردم .ترانه ایی برلبانم جاری شد:

 

ای انسان ! عمرکوتاه است چون نوای نی .

آهنگ یاری بنواز

تاقلب های شکسته ومجروح التیام یابند.

ای انسان ! عمرکوتاه است

چون شمع که قبل ازطلوع خورشید می میرد.

پس زندگی را به نورنام مقدس خدا

زیبا وروشن ساز.

نام خدا رابخوان . نام خدا را ترانه ساز.

به زبان سکوت ! ترانه ی یاری بخوان

تا دربهشت جاودانی عشق ، ساکن شوی!

  

 

 

 

  ((دوستان عزیزوگرامی  یه دوست خوب بنام علیرضا شیرازی که تازه منم باوبلاگش آشناشدم تازه به جمع ما پیوسته آدرس وبلاگش رو اینجا میزارم تاباحضورگرمتون مشوقی باشید برای این عزیز:))

http://www.hekhamaneshy.blogfa.com/

  

ترانه باران

 

وقتی خدا داشت بدرقه ات می کرد، بهت چی گفت ؟ جایی که میری مردمی داره که می شکننت، نکنه غصه بخوری،  من همه جا باهاتم . تو تنها نیستی . تو کوله بارت عشق میزارم  که بگذری ، قلب میزارم که جا بدی،  اشک میدم  که همراهیت  کنه، و مرگ  که  بدونی  برمیگردی ، پیشم.

  و اینک من می گریم  و تپه ها می خندند ، من فرود می آیم  و گلها فرا می روند ، ابر و کشتزار دو عاشق اند و من در بین آنها پیکی  امداد گرم،  که اشک  از دیدگان  فرو می ریزم  و زبانه ی آتش این یک را فرو می نشانم  و بیماری  آن  دیگر را شفا می دهم .

صدای  تندر و درخشش  آذرخش  از آمدنم خبر می دهد و رنگین کمان نشانه ی پایان راه  من است . زندگی دنیا نیز چنین است  بین گامهای جهان خشمگین آغاز می شود و بر دستان مرگ  آرام  پایان می پذیرد.

از دل دریاچه  فرا می روم و بر بال فضا  سیر می کنم ، تا اگر باغی زیبا ببینم فرود آیم و بر رخساره ی گلها بوسه زنم وشاخه هایش را به آغوش گیرم .

در لحظه های آرام انگشتان نرم  خود را به بلورین شیشه ی پنجره ها می زنم و از آن نغمه ای پدید می آید که  فقط  جانهای  حساس  آن را  درمی یابند .

من  آه  دریا و اشک  آسمان و لبخند کشتزارم .

عشق نیز چنین است آهی  برآمده  از دل دریای عاطفه ها  و اشکی فرو ریخته  از آسمان  اندیشه و لبخندی  از کشتزار جان .

 

 

خدا وعشق

 

یه کم توکل، یه کم اعتماد به نفس و یه کم از همه چیزای خوبی رو که به ذهنت میرسه کنار هم جمع کن تا زندگی رو بدست بیاری!

 

 

خداوندا به توعشق می ورزم ، می خواهم که هرچه بیشتربه توعشق بورزم . می خواهم ازعشق تولبریز وسرمست شوم . اخلاق وعشق پاکت را به من ببخش تا این دنیای فریبا سرگردانم نکند. خدایا مراوسیله کمک وبهبوددنیای رنجیده ودردمندساز.

خدایا تنها توهستی ، و اعمال توسراسررحمت وبخشش است و به راستی که کارهای خدا شگفت انگیزاست وآن کس که به او روی میکند هیچ کمبودی ندارد.چرا که  زندگی باعشق همان زندگی باخداست . شناخت عشق ، شناخت خداست . هیچ راهی برای پرستش او بغیر از عاشق شدن وجود ندارد. معبد عشق دردل همه وجوددارد. نیازی به ساختن این معبد نیست. ولی مدتهاست که این معبد را فراموش کرده ایم و تنها باید آن را دوباره به یاد آوریم . 

بنابراین دوتولد وجود دارد :  یکی تولد فیزیکی بصورت یک بذرمتولد میشود ودرتولد معنوی انسان بصورت روح وعشق به دنیا می آید . تازمانیکه دوباره متولد نشوی وارد قلمروخداوند نخواهی شد.

انسان بدون عشق تاریکی مطلق است . شبی تاریک وبدون درخشش ستاره – حتی بدون روشنایی شمعی کوچک . هرلحظه اززندگی باید صرف عشق شود ، دراین صورت زندگی تبدیل به عبادت می شود ودیگر نیازی به جستجوی خداوند نیست . زیرا خداوند خود به نزدکسی خواهد آمد که مزه ی عشق را چشیده است .

عشق تنها امیدی است که وجوددارد، زیرا تنها عشق میتواند پلی میان انسان وخداباشد. زیرا تنها عشق میتواند قایقی باشد که انسان را ازاین کرانه ی رود به کرانه دیگر می برد .

خداوند رحمت وبرکت است . خداوند لطافت است وهرچه انسان لطیف تر ومهربانترشود ، بیشتردردسترس خداوند قرارمیگیرد. فقط وفقط عشق است که باعث الهی شدن انسان میشود . عشق بزرگترین اکسیری است که میتواند مادیات را تبدیل به معنویات کند.

به عشق فکرکنید ، هرچه میتوانید بیشتروبیشترآن را احساس کنید وهرعملی که انجام می دهید را آغشته به عشق کنید وبه زودی به شاه کلیدی دست پیدا خواهید کرد که تمامی قفلهای هستی را به رویتان میگشاید

خداوند ، درحالیکه خودرا درپرده ی دردپوشانده به سراغ ما می آید تا مارا متبرک گرداند . زندگی ما را زیبا کند وتنها موهبت واقعی یعنی موهبت روح را به ما ببخشد. برای همین همه عارفان دعا میکنندکه بیماری ، همیشه همنشین آنان باشد وآنان  با آغوش بازمخالفت وبدرفتاری مردم را می پذیرند، زیرا چنین چیزهایی به بهبود روح منجرمی شود. عاشق حقیقی خدا، همه چیزخود را به اوکه نامش مهربانی وعشق است می سپارد.

پس چه خوبست یک روزصبح که ازخواب بیدارمیشویدبه خودبگویید: ای پناه بی پناهان – ای خدای بی کسان – سکان زندگی خودرابه دستان امن تومی سپارم – مرا به هرجا که خواست توست راهنمایی کن .

 

وبهتراست هیچ وقت تاهنگامی که مشکلات ، مشکلی واقعی ایجاد نکرده است ، مشکلی برای مشکلات نسازیم .  زیرا وقتی که اطمینان دارید مشکلی خواهید داشت ، مشکل را دوبرابرخواهیدکرد.اما مشکل مثل یک حباب می باشد که به آسانی ازمیان می رود.

 

دیریست که خداوند را بیرون اززندگی خود نگاه داشته ایم واکنون زمان فراخواندن او به درون است . برای حرکت به سوی خدا لازم است برخیزیم . دررابازکنیم وبگذاریم که خدا وارد شود . این امرفقط زمانی اتفاق می افتدکه انسان نیازبه خدارا احساس کند وازاعماق قلب خویش فریادبرآورد. خداوندا بتونیازمندم ، نمیتوانم بی توزندگی کنم .

 

به اواعتماد کن ، وقتی که تردیدهای تیره به توهجوم می آورد.

به اواعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است .

به اواعتماد کن ، زیراوقتی که به سادگی به او اعتماد کنی .

اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود.

آیا راه سخت وناهمواراست ؟

آن را به خدا بسپار.

آیا می کاری و برداشت نمی کنی؟

آن را به خدا بسپار.

اراده انسانی خود را به اوواگذار.

باتواضع گوش کن وخاموش باش.

ذهن توازعشق الهی لبریزمیشود.

آن را بخدا بسپار.

 

 

  (   ازکتاب برای آن بسوی تومی آیم  )

  و گفته های عارف معاصرهندی اوشو

سیمای غم آلودغروب

 

"   ای خالق این هستی باشکوه – ای خالق آفریننده خورشید ودریا وکوه – تورا دربرگ برگ زندگی می بینم و همنوا درنوای کائنات میخوانم – آیه های اعجازت را به من نشانم بده – تا ایمانم به یقین تبدیل شود- می دانم همین نزدیکی هایی – لابه لای عطرخوش بهار- جاری درتبسم آفتاب – شکفته درسبزینه حیاط – مرا می بینی  راه را نشانم  می دهی –به نام توبرمی خیزم  ، ای همه هستی – بنام هستی تو – بنام عشق تو – بنام دریایی که ازدستان تووسعت میگیرد – پس مرا به خویش وا مگذار. ای پناه بی پناهان ".

 

 

غروب ،  سرنوشت غم انگیزطلوع ماست و مغرب میعادگاه عشق ماست ومن غروب را می نگرم که ازقله ی بلند مغرب بالا می رود وچهره اش ، ازرنج جدایی خونین است وسکوتش ازدرد.

وقتی حرفها ولحظه ها معناهایش را برایمان درزندگی ودنیای فانی ازدست میدهند دیگر جز آشوب فکروآزردگی روح ومنقلب شدن درون چه چیزی میتوان انتظارداشت . هرچند این عذاب ، تجربه ای بدنبال داشته باشد وبه ما درسی دهد که دیگرکسی را باچشم دل نبینیم . پس هرکس خواهان عشقی است .باید خواهان آثارجانبی اش نیز باشد.

ای آشنای ناشناس من ، اینک منم ، زندانی این هیچستان تلخ ، تنها چشم براه آنکه باید باشد ونیست ومن دردست خاطره ی باغ وبهارگذشته ایی مجهول وآینده ای که نمیدانم برایم چه رقمی خورده ، گذشته ایی که فقط وفقط یک تصور. تصویری  که درآن خاطره وآرزویم بهم درآمیخته و پوچی وعبث وبیهودگی وتکرارهای بی حاصل زندگی را می بینم . گاه درسیمای غم آلود غروب که جدایی وخداحافظی است را میخوانم که سرانجام داستان روزما وروزهای دیگرماست. وباید آنچه مییابیم گم کنیم وبدآنچه دل بسته ایم ، بگسلیم که سرنوشت ما چنین است .

باید به مانند یک شمع بسوزیم وخواهیم سوخت وازاینکه شروع سوختن ازسرچشمه ایست ، پس نباید خودرا سرزنش کنیم چرا که همیشه درپی سوختن ، یادها وخاطره ها بازهم باقی میماند .چرا که درقلب خود جایشان می دهیم وقلب را هدیه کرده ایم . هرچند این دنیا به ما بازبان خود می سراید که  گاهی  هرقدمی فاصله ایی درپی دارد . پس باید ................

 دوست دارم دورازغوغای ملال آورودروغ آمیززندگی بگذرم ودست ورویم را با آب  چشمه زمزم شستشو دهم بطوریکه هیچ غباری برچهره ام نماند . وازچشمه زمزم وضو سازم  غرقه دراخلاص وگداخته درشوق ومحوشده درنیازشوم  وبگذرم وبه گوشه ایی پناه برم ، گوشه ایی تنها بنشینم وبا اعجاز این چشمه الهی رها شوم ، سیرشوم ، وآرام گیرم .

نمیدانم کجایم – چه شده ام – چه خواهم شد- وچه خواهم دید. دیگراحساس رها شدن میکنم وافق را دربرابرروشن ، حس میکنم که دوباره آفریده شده ام . چگونه میتوانم حال خودرا وصف کنم – چگونه !

بدنبال کدام کلمه ، عبارت ، زبان ، بگردم .

اندیشه واحساسم درلحظات خسته زمان ، مرا مخاطب خویشم قرارداده و می دهند– وتوای آموزگار بزرگ وآسمان پرآفتاب وزیبای زندگی مرا به خود وامگذارید –/

 

 

 دور یا  نزدیک -راهش میتوانی خواند - هر چه را آغاز و پایانیست  - حتی ، هرچه را آغاز و پایان نیست - زندگی راهیست - ازبه دنیا آمدن تامرگ - شاید مرگ هم راهی ست .

 

کتاب زندگی

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست /

هرکسی نغمه ی خودخواند وازصحنه رود/

صحنه پیوسته به جاست /

ای خوش آن نغمه که مردم بسپارند به یاد/

 

زندگی چیست ؟

زندگی تصویری نیست که به روی صفحه نفش شده باشد ، وبه یک نظر سراپای آن را بخوانیم . بلکه کتابیست بزرگ ، با صفحات فراوان وفصول متفاوت که خواندن وفهمیدن آن بی اندازه سخت ودشواراست .

آیا دردنیا کسی هست که این کتاب را ازاول تا به آخر بادقت وتوجه کامل خوانده ومندرجات آن را چنانچه باید فهمیده باشد؟

می گویم دنیا ، ولی حقیقت اینست که ما ، دردنیاهای مختلف بسر می بریم وهرکس برای خود دنیایی دیگرخلق میکند.

مردم همه ، شب وروزدرجستجوی خوشبختی به هرطرف می دوند ، ولی کمترکسی است که بدآن رسیده باشد، غالب افراد خوشبختی را درلذتهای فریبنده که چون حبابهای بی دوام برسطح زندگانی جلوه میکند، می جویند ، معلومست که هیچوقت به آن نمی رسند. کسی که باگریه تخم می افشاند، باخنده حاصل خودرادرو میکند. عجبا که ، ما درمیان مسرات بسرمی بریم ومعذالک یک دقیقه خوش نیستیم .

پس لازم است خودمانرا بشناسیم ، زندگی راهم بشناسیم  . چرا که کوتاهی وناپایداری زندگی و عمرانسانی دراین سرای فانی ، چون شبنمی است که سحرگاهان دردامان کوهسار، برروی علفها می نشیند. هم اینکه روز برآمد ، نابود می شود. یا چون حبابی است که برروی جویباری صاف می لرزد ومی رقصد وکمی پس ازآن راه فنا را پیش می گیرد. پس مانیز، چون شبنم ناچیز وچون حباب ناپایداردراین مسیرقدم میگذاریم  وبازگشت ازاین سراشیب لغزنده، محال است .

زندگی چیزی جزء خواب وخیال  یا بخاری که درفضا نابودمی شود و یا  آبی که برزمین می ریزد ، نیست .

زندگی سراپا غم واندوه است ،  هرچند سخت است ولی سرشارازتجربه وسازندگیست ودرآینده ثمره ی خودرا هویدامیسازد.درجام دنیا یک قطره شیرین وجود ندارد . اگرهم باشد ،دوام کوتاهی دارد.

زندگی بسان روح بچه ایی میماند ، روحی که مانند صفحه ای سفید وپاک است که هرچه بخواهیم میتوانیم برآن بنویسیم ولی پس ازنوشتن ،محوآن دشواراست . سرمشقی که بواسطه رفتاروکردارخود، درمقابل آنها میگذاریم ، بیشترازاندرزها ونصایحی که می دهیم اهمیت دارد ودرروحیات نفوذمیکند . پس ما نه فقط مرهون پدران ومادران وآموزگاران ودنیای بزرگ اجتماعی خودهستیم. بلکه قسمتی ازروحیات واخلاق ما مربوط به اعصارگذشته است وازمنابع دوردست تاریخ سرچشمه می گیرد .

درآخر،باید اعتراف کنم که منبع مشکلات ما ازدنیایی است که درسینه داریم نه دنیایی که ما را احاطه کرده است .  بدون تردیددنیای ما فوق العاده زیبا  و دلپسند است . معذالک دراین دنیا بدون رنج ومحنت  به هیچ چیز نمیتوان رسید. اگرگاهی همه راهها برایمان مسدودمی شود وموانع حیاتی به ما اجازه ی حرکت نمی دهد راه صبروتسلیم بازاست . عاقل کسی است که درمواقع سخت زندگی دراین راه قدم بزند. وازروی رضا وتسلیم لبخند بزند . تاشاید بتوان این لبخندراباعقل واحساس تثبیت بیشتری داد.

 

 

سوتک

 

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد.

نمی خواهم بدانم کوزه گر، ازخاک اندامم چه خواهد ساخت .

ولی آنقدرمشتاقم .

که ازخاک گلویم ،سوتکی سازد.

گلویم سوتکی باشد.

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش.

و او یک ریز و پی درپی .

دم گرم خودش را درگلویم سخت بفشارد.

وخواب خفتگان خفته را آشفته ترسازد.

بدینسان بشکند دائم سکوت مرگبارم را.                            

                                                                         (دکترعلی شریعتی )

نقش های هستی

 

همیشه تصویرهای زودگذرمرا ، به اقیانوس اندیشه های گنگ زندگی می کشاند و سوالی پیش رویم نقش میزند ، که هستی ما ، ازکجا رنگ می گیرد ودرکجا رنگ می بازد و جلوه های زندگی آدمیان با این همه نقش های سبز و سرخ و آبی چیست ؟

انسانها برای اینکه آتش گرم وشعله خیز عشق (عشق الهی )را درقلب های خود خاموش کنند ، نا امیدانه به دامن سکوت چنگ می زنند ودرخلوت خود فرو می روند. چشمانشان را به روی معبود ومعشوق خود می بندند.

 اما چگونه می توان چشم دل را بست ودلی را به حصارکشید؟

 

هستندافرادی که قلب هایشان همیشه درپروازندودرخواب و رویا یا دربیداری بسرمی برند، آنها فانوس به دست ،درجستجوی آفتاب گرمی بخش ،عشق جاری هستند و فاصله ی راه را با بزرگ کردن حجم قلب هایشان پر میکنندو بدینسان عشق های خالصانه و پاک ، پای نرم و آرام بخش خود را ،برقلب انسانها می گذارد و هرگز آن فضای جاودانه آن ، رنگ ها و آن صحنه ی آغاز ،ازیادها نمی رود......

لحظه ی شکوفا شدن عشق درهر انسانی ، لحظه ی تولد خلقت وهستی است . انگارکه ما انسانها، درآن لحظه شاهدرویش اولین دانه حیات درسطح زمین هستیم وهروقت با چهره های خسته وغمگین درسطح زمین برخوردمی کنیم ، آن رنگ معصومانه ی عشق را میتوان درچشمانشان دیدو احساس کرد. وبااین احساس به لحظه ی شکوفای عشق ، به رویش هستی برسطح زمین ، به آن لحظه ای که زنگ ها درگوش هایشان به صدا درآید، نزدیکترمی شوند. درحالیکه خود آنها خیال میکنند، ذره ذره تابوت عشق را به سوی گورستان پیش می برند و اگر چیزی بگذرد بادهای رهگذر، خاکسترتابوت عشقشان را هم به سرزمین فراموشی خواهند برد.

 

به جای گریه به کارزمانه می خندم

زسوزآتش دل  چون زبانه می خندم

به نامرادی من، خنده زد زمانه ومن

به هرکه خواست مراد، اززمانه می خندم

چوغنچه خون جگر می خورد اگرچه دلم

چو گل ،بردی تو،ای نازدانه می خندم

بدین فسانه که نامش بود دوروزه ی عمر

کنونکه پیرشدم کودکانه می خندم

بنوشخندنکویان ونیشخند جهان

چو جام باده ی من ،اندرمیانه می خندم

توازخرابی این آشیانه نالی ومن

زبی ثباتی هرآشیانه می خندم

نشان روشنی جان پارسایی ماست

که چون سپیده ،من ازاین نشانه می خندم

 

 

 

 

 

نغمه شبنم

می خواهم احساس باشم –   روح ادراک ها

می خواهم دل باشم       -    مرز انسان

می خواهم نگاه باشم      -   پیامبردلها

می خواهم وفا باشم        -   بهارعشق ها

می خواهم اشک باشم     -   ا فسون امیدها

می خواهم شعر باشم      -   اشک سخن ها

می خواهم راز باشم       -   تنها چیزی که جای می خواهد

 

می خواهم شبگیروسپیده باشم – باران وژاله باشم و سرانجام یک سیل باشم که به هرچیز رسم ، اوج هستیش را به گوشش بخوانم وبااین بیرنگ لحظه ها ، درنگ نشناسم  و بانوازش مهتاب شکل گیرم وبا غرور کوهها به راه افتم وبا صفای نغمه ها به خود آیم و بادیدن ستاره ها به دوری راه خود پی ببرم و ناگهان با طلایه داری یک روح آواره به سوی شهر بیایم تا که شهر را ببینم . راستی اینها همه آرزویندکه من دارم ؟

زندگی جز مجموعه ای اززاریها و اشگ باریها نیست که بندرت درمیان آن لبخندی دیده می شود . اگرهم باشد عمرش ازعمریک شبنم صبحگاه بهاری کوتاهتراست .

و اینک دراین لحظه چشمانم را می بندم ودراندیشه غرق میشوم . اندیشه ای که مثل مرغ وحشی پیرامون همه چیز دورمیزند . وخودو احساسم  را درچنگال تقدیر خرد ومضمحل می بینم  . مگرنه اینکه  احساسات اگر بصورت کلمات دربیاید دیگراحساس نیست .  دراین ساعات ودقایق با پای پیاده این راه دراززندگی راطی میکنم وخواهم کردو به خیال خود به سوی سرنوشت نامعلوم خود میروم ، نمیدانم چه تقدیرو سرنوشت درکمینم است ولی بدنبال پیداکردن امیدهای زندگی گام خواهم برداشت .

 

اینجا شعرو ساز و باده آماده است – من که جام هستیم ازاشک لبریزاست – می پرسم ؟

درپناه باده باید رنج دوران را زخاطربرد؟

بافریب شعرباید زندگی را رنگ دیگرداد؟

درنوای سازباید ناله های روح را گم کرد؟

هم چنان درظلمت شب های بی مهتاب ؟

هم چنان پژمرده درپهنای این مرداب ؟

هم چنان لبریزازاندوه می پرسم ؟ جام اگربشکست ؟ ساز اگربگسست ؟ شعراگردیگربدل ننشست ؟ چه باید کرد!