پروانه و شمع

شمع بگریست که در این سوز و گداز   کز چه پروانه زمن بی خبر است

بسرش فکر و صد سودا بود   عاشق آنست که بی پا و سر است

گفت پروانه ی پر سوخته ای     که ترا چشم به ایوان و در است

من به پای تو فکندم دل وجان    روزم از روز تو صد ره بتر است

پر خود سوختم و دم نزدم     گر چه پیرایه ی پروانه پراست

کس ندانست که من میسوزم    سوختن هیچ نگفتن هنراست

آتش ما زکجا خواهی دید   تو که بر آتش خویشت نظر است

با تو می سوزم و می گردم خاک    دگر از من چه امید دگر است

پر پروانه زیک شعله بسوخت   مهلت شمع ز شب تا سحر است

سوی مرگ از تو بسی پیشترم    هر نفس آتش من بیشتر است

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:02 ب.ظ http://lovepaste.blogsky.com

بسیار زیبا بودند.به کلبه درویشانه من هم سر بزنید خوشحال میشوم.

سلام به شما عزیز
منم خوشحال شدم که بانوشته خوبتون آشناشدم ومطمئن باشید بازم پیگیرنوشته های خوبتون خواهم بود. توفیق روزافزون رو براتون ازخداوند همیشه خواستارم .

پسر خوب چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:25 ق.ظ

عشق ایستادن زیر باران و خیس شدن نیست،
عشق آن است که یکی برای دیگری چتری شود و او هیچ وقت نداند که چرا خیس نشده.

سلام به شما عزیز
عمق نگاههایت به نوشته هام به من آموخت عطایی که خواستگاهش عدل باشه بزرگترازبخششی هستش که سرآغازش نیکیه. وعشقی که زاده موقعیتهاست به آب مرداب میمونه.

حمید چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:32 ب.ظ

ای گل پر پر که ز داغت دل دیوانه بسوخت

بر سر شمع مزارت پر پروانه بسوخت

هر کجا مرکب تابوت سیه پوش تو رفت

آشنا سهل ،

سینه بیگانه بسوخت

سلام به تومهربان
نوشته هات خیلی پرازاحساس هستش . وپرمعنا. امیدوارم که همیشه لحظه های شاد زندگی رو ببینی وهیچوقت غمی تووجودت خونه نکنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد