نردبان خیال

 

ازنردبان خیالم بالا می رفتم وستاره می چیدم وگاهی بزرگترین آرزویم این بودکه لحظه ها هیچ وقت به اتمام نرسد . کاش دوران کودکی هیچ وقت تمام نمی شد. آن روزها هرگزبه سیب های گناه دندان نمی زدم وازهمه مسائل ومشکلات دنیا بی تفاوت می گذشتم . ولی امروز، امروزاطراف ما پراست ازباصطلاح بزرگترهایی که تنها بزرگ شده اند وبس .

خوب می دانم باهرنفس به مرگ نزدیکترمی شوم . پس باید بیرق باورم برافراشته باشد وبدانم همانطورکه کودکی سفرکرد، زمستان ازراه می رسد. موهایم برف بازی میکنند ویک روزهم باید مانند مادربزرگ بی خبرباتمام سایه ها خداحافظی کنم ودل به راهی دگربسپارم ، این واژه ها افکارمرا مدد می کند که به خاطربیاورم دیرجنبیدن هماناو برخورد پرنده رویاهایم به سنگ نامرادیهای روزگاروشکستن بال اش ، همانا ............

واگراینگونه شود باید تمام آمال مرده را درتابوت سینه حمل کنم تاهمیشه !

امروزدختری که قطره ای اشک گوشه چشمانش خشکیده آخرین آرزوی پدربزرگ درذهنش حسابی حک شده که می گفت : کاشکی یک قبربخرم ویک درخت هم بکارم کنارش ..........

توهم خدا ، خداکن که کودکی مثل یک سایه همیشه درذهنم جاری باشد وطعمش را مزه مزه کنم.

الهی کودکی را گم نکنم که معنای زندگی فراموشم شود وآنگاه مکرردرمکررمیمیرم .

اشک من ، آخرین باری که باریدی کی بود؟ راستی که تویادگاربهترین لحظه های عمرمن هستی .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد