یادی ازشکسپیر

 

 

مبادا ! دنیا تو را بر آن دارد تا همیشه مرا به یاد سپاری

و خصایلی ازمن ، که بسیار دوست می داری ، به خاطر داشته باشی

 

پس از مرگم ، ای عشق عزیز ، آرام آرام مرا به دست فراموشی سپار

چرا که نمی توانی خصایل گرانقدری درمن بیابی

مگراینکه ، چنین خصایلی را خود درذهنت ساخته باشی

که ازصفات راستین من ، بسیار فراتر است

و پس از یکی شدنم با خاک نیز، هم چنان در وصف من در آیند

اما روزی ، بی آنکه تو بخواهی ، این حقیقت پنهان آشکار خواهد شد

 

مبادا ! با افشای آن ، عشق حقیقی تو دروغی بیش بنظر رسد

آن هم درحالی که تو، به خاطرعشق ، به نیکویی ازمن یاد می کنی

 

بگذار ! با پیوستنم در خاک ، نامم نیز ازیاد برود

و ماندگاری آن بیش از پیش ، من وتو را شرمسارنسازد

زیرا ، شرمسارم، از آنچه که پس ازمن ، برای تو پیش خواهد آمد

واین چنین ، تو نیز نباید ، چیزهایی که ارزش چندانی ندارند

دوست بداری

 

ترانه روح

خدایا، یاری ام ده تا هرآنچه را تاکنون آموخته ام بسوزانم وهرچه را که اندوخته ام به دورافکنم . دستگیرم شو تا آن نعمت هایی را که تا امروز خرد و کوچک پنداشته ام وبی اعتنا ازکنارشان گذشته ام ، دریابم وقدروقیمتشان را بشناسم . پس مرا مجال سودایی عطاکن که درآن هرچه نیست را بفروشم وخریدارآنچه هست باشم.

 

در ژرفنای روح من

ترانه ایست بی کلام

که دربذرقلبم می زید

اونمی خواهد

برصفحه نقش بندد،

او حس مرا به پنهان بودن ، می بلعد

و بر لبانم هم جاری نمی شود.

 

چگونه می توانم آن را بخوانم

از آن درهراسم

که با زمین و زمینی بیامیزد،

برای چه کسی آن را بخوانم؟

که ازترس گوش های بدشنو

درخانه ی روحم جا گرفته است .

 

آن هنگام که به چشمان درونم نظرافکندم

سایه ی سایه اش را دیدم :

وقتی ، سرانگشتانم را لمس کردم

کرداردستانم

حضورش را چون دریاچه ای

که باید برق ستارگان را بنمایاند

احساس می کند.

 

اشک هایم ،

آشکار می کند آن را ، چونان قطرات درخشان شبنم

که اسرارگل سرخ خشک شده ای را فاش می کند.

 

آن ترانه را

اندیشه آفرید،

سکوت ، فراوانی اش بخشید،

فریاد ، به صدایش درآورد،

حقیقت ، پوشاندش،

رویا ها ، تکرارکردند،

عشق ، فهمیدش ،

بیداری ، پنهانش کرد،

و روح ، خواندش.

آن ، ترانه ی عشق است

 

عطرآن ، دل انگیزترازیاس است،

کدام صدا می تواند اسیرش کند؟

 

کیست که جرات کند

و غرش دریا را با نغمه ی بلبل یکسان کند؟

ونغره ی طوفان را با نالیه طفل بسنجد؟

و فریاد واژه های پرمعنی را

برای قلب سخنگو بازگوید؟

کدام انسان است که به جرات خویش

با صوت

 

ترانه ی  خدا را بخواند؟

روزتولد

خدایا ،    یاری ام ده تا در زمره ی عاشقان درآیم . دستم بگیرتا سرمست وگرم عشق توباشم ، اما خموش و بی خروش . و شکسته ی عشق باشم . چون تویی مایه ی تسلای دلشکستگان .  پس مرا سوختنی عطا کن تا درآتش آن ازمن هیچ نماند. که کشته ی عشق ازاین فناشدن شاداست . و سوخته ی عشق ازاین خودسوزی آباداست .

 

دریکی ازروزهای سردزمستان چشم به این دنیا بازکردم وسکوت ، مرا در دستان وسیع زندگی ،  ، که از تنازع و تضاد سرشار است ، جای داد. آنگونه که غارهای اطراف دریا ، صدای امواج را منعکس میکنند. و روح، آهنگ گیتی را با آوایی زیرو بم می خواند، اما به اوج آن نمی رسد.

از بدو تولد، زمان مرا درکتا ب این زندگی پرماجرا ،نوشت . دراین روزهای سردهرسال ، چه فکرها و خاطراتی که به روح من هجوم نمی آورد!  

روزهای گذشته ای که  ، به نمایش مناظرخاطره های خوب وبد لحظه های زندگی و زمان می آیند و سپس به اطراف پراکنده می شوند، همانگونه که باد، ابرها را ازافق ، می روبد.   آن ها در تاریکی خانه ی  دلم ناپدید می شوند، چونان نغمه های جویبارها، در دره های متروک و غریب . 

هرسال در این روز، ارواحی که شبیه روح من هستند ،از فراسوی جهان ، برای جستجوی من می آیند. و سرودخوان  واژه های غم انگیز خاطراتم می شوند.  آن گاه میروند، تا پشت نقا ب های زندگی پنهان شوند، همچون پرندگانی که به سمت کشتزار درو شده ،فرود می آیند. اما دانه ای برای بزم آسمانی شان نیافته ، . لحظه ای مانده و به جایی دیگر پرواز می کنند. در این روز، ذره های زندگی گذشته ، چون آیینه هایی کدر، دربرابرم نمودار می شود. مدتی در آینه ها نگاه میکنم  ، جز تصاویررنگ پریده و مرده سان سال ها و جز چین و چروک چهره ی سالخورده ی امیدهای برباد رفته و  رویاهای عمیق و طولانی چیزی نمی بینم  و چون بار دیگر نگاه می کنم ، فقط چهره ی آرام وخموش خود رامی بینم . به آن خیره می شوم وجز غم درآن نمی بینم  . ازاو سئوال می کنم  اما می دانم  که لال است . اگر غم سخن بگوید کلماتش از خوشی شیرین تر خواهدبود.

 دراین مدت عمربسیاری کسان را دوست داشته ام ودوست میدارم. زیرا عشقی که به دیگران می بخشم   ، تمام ثروتی است که دارم وهیچکس نمیتواند آن را ازمن بگیرد.

بارها می شد که مرگ را دوست می داشتم . و او را با نام هایی شیرین ، آشکاراونهان ،صدا میکردم .و با عباراتی  عاشقانه ازآن یاد می کردم . اکنون ، گرچه او را فراموش نکرده ، پیمانش را نشکسته ام ، ولی آموخته ام که زندگی را نیز دوست بدارم . که مرگ و زندگی هردو در زیبایی و لذت برایم یکسان ، و در شکوفایی اشتیاق و آمال من ، شریک . و در برخورداری ازعشق و مهربانی ام سهیم اند.

مثل همه ی انسان ها ، دراین مد ت زندگی ، شادی را دوست داشته ام . اما هرگز آن را درجایی نیافتم . ردپا یا نشانی ازآن روی ماسه های نزدیک خانه ای ندیدم و صدایش را نیزازپنجره ی معبدی نشنیدم . تنها ، به جستجوی آن برخاستم و نجوای روحم را شنیدم که : " شادی دختریست که در نهانگاه دل زاده و پرورده شده و هرگزازحصارآن برون نخواهد شد."    اما چون دریچه ی قلبم را گشودم تا شادی را بیابم ، چیزی ندیدم .

واینک  ، روزها یی اززندگی گذشته ،  و روزو شب هایم این چنین درگذرند تا زندگی ام به  پایان رسد. همچون برگ های درختانی که با وزش باد پا ییزی پراکنده می شوند. و امروز، مانند کوهنورد خسته ای در نیمه راه قله .

و اکنون که این فصل اززندگی ام فرارسیده ، به نظرمی رسد که گذشته ، پشت ابرهای غصه واندوه پنهان . و آینده ، ازمیان نقاب گذشته آشکارشده است .

ایستاده  ، و از پنجره ی کوچکم ، به زندگی خیره شده ام . چهره ی انسان هایی را می بینم که بنوعی درخاموش درونشان با خدا نجوایی دارند. و به رد پاهایی که درخیابان ها وخانه ها برجای مانده ، توجه می کنم  وهمسانی روح ها ، امیدها ، آرزوها و اشتیاق دل ها را می بینم.

ایستاده ، و به کودکانی که با خنده و فریاد شادی، به سوی هم کلوخ می اندازند نگاه میکنم . برسالخوردگانی نظر می افکنم که با قامتی خمیده ، به آرامی گام برداشته ، برعصایشان تکیه زده به زمین خیره می شوند.

کنار پنجره ام ایستاده  و به همه ی این شکل ها و سایه ها، به آن هایی که آهسته درمیان شهر دررفت وآمدند، خیره شده ام . آنگاه به دوردست ها – به آن سوی شهر ، به بلندی کوه ها و گودی دره ها، درختان بهاری و سبزه های مواج ولرزنده ، گل های عطرآگین و زمزمه ی همه ی موجودات زنده را. مینگرم.

درتصورخود، به آن سوی صحراها خیره شده ، اقیانوس را می بینم . و شگفتی های ژرفایش و اسرارنهفته در گنج هایش را. در آن جا ، سیمای طغیانگر و ستیزه گرش را با آب های کف کرده می بینم . و قطراتی که بالا می جهند و غبار می شوند تا باز به پایین برافتند.

زندگی ، با تمام اسرار آشکارو نهانش ، برایم همچون ناله های کودکی که درخلوت اعماق و بلندی های ابدی می لرزند معنا می شود. اکنون این ذره ، که خود آن را من می نامم، فریاد وغوغا میکند . بال هایش را به سوی آسمان پهناور بلند کرده . دست هایش را به چهار گوشه ی جهان دراز میکند . در نقطه ای اززمان که به اوزندگی بخشیده بی حرکت می ماند. و آن گاه از پاکترین پاکی ها ، جایی که این جرقه ی زنده در انتظار است . با صدای بلند فریاد می زند:

درود برتوای زمان ، که تا روزکمال ، با ما همراهی ،

درود برتوای قلب ، که بردرود، آفرین گفتی ،درحالی که خود ، غرق اشک بودی ،

درود بر شما ای لب ها ، که درود را ادا کردید،درحالی که طعم تلخ بدرود را می چشیدید!...

 

  

سه سئوال - مرد آرایشگر

 

خدایا ، یاری ام ده تا به هزاران هزارنعمت ها و مواهبت بینا باشم و شاکر. ای که آسمان را سقف ما ساختی و اختران را دلیل راه ما  .  قلم و دفتر را محرم راز ما نمودی و آب روان را نقاش ما.  دستگیرم شو تا شب و روز را به غفلت سرنکنم و دل هزار خانه را فقط آشیان تو یگانه کنم. پس مرا وجودی شاکر عطا کن نه آن که دمی احسانت را سپاس بگویم ودمی دیگربه اندک نقصانی لب به شکوه بگشایم . بلکه مرا برتمامی هستی و نیستی شکرگزار بگردان

 

مرد جوانی سفر طولانی را برای تحقیق و تفحص شروع کرد. وقتی که به خانه برگشت،  از والدین خود خواهش کرد تا فیلسوف مذهبی را پیدا کنند تا بتواند به سه سئوال او پاسخ دهد. درنهایت والدینش یک عالم مسلمان را پیدا کردند.

مرد جوان پرسید ؟ توکیستی ؟  می توانی پاسخ سئوالات من را بدهی ؟

عالم  مسلمان جواب داد : من یکی از بندگان خدا هستم  و انشاءاله که  بتوانم  پاسخ  سئوالات شما را بدهم .

مرد جوان پرسید : مطمئنی ؟  خیلی از عا لمین نتوانستند به سئوالات من پاسخ دهند.

عالم مسلمان جواب داد :  با کمک خداوند ، من سعی خود را می کنم .

 

مرد جوان گفت : من سه سئوال دارم .

----------------------------------

سئوال شماره یک :    آیا خداوند وجود دارد؟  اگر چنین است ، او را به من نشان بده .

 

سئوال شماره دو   :   تقدیر و سرنوشت چیست ؟

 

سئوال شماره سه   :   اگر شیطان از جنس آتش است ،  پس چرا درنهایت به جهنم فرستاده خواهد شد . در صورتیکه خود او از جنس آتش است . مطمئنا"  آتش جهنم او را اذیت نخواهد کرد ، چون هم جهنم و هم شیطان ازجنس آتش هستند.

 

 

آیا خداوند به این فکرنکرده است ؟

ناگهان ،  مرد عالم سیلی محکمی  به صورت مرد جوان زد .  مرد جوان  ( درحالیکه  درد می کشید) گفت : چرا  از دست من عصبانی شدی ؟  مرد عالم گفت :   من عصبانی نیستم . سیلی من جواب اولین سئوال شما است .

مرد جوان گفت :   من نمی فهمم . مرد عالم پرسید  ،  بعد از سیلی که من زدم  تو چه احساسی داشتی ؟

مرد جوان گفت :   البته که احساس درد داشتم .مرد عالم گفت :   آیا شما معتقدی که درد وجود دارد؟ 

مردجوان درجواب گفت :  بله .  مرد عالم گفت :  به من شکل درد را نشان بده .  مرد جوان گفت  :  من نمی توانم .  مرد عالم گفت :  این اولین پاسخ  من است .  همه ی ما وجود خداوند را حس می کنیم بدون اینکه او را ببینیم ...

 

مرد عالم پرسید :  آیا فکر می کردی که امروز از من  سیلی بخوری ؟  مرد جوان در پاسخ گفت : خیر.  مرد عالم گفت : این تقدیر یا سرنوشت است ، پاسخ سئوال شماره دو......

 

 دست من که به شما سیلی زد از جنس چیست ؟  مرد جوان گفت : از جنس گوشت است .  مرد عالم پرسید؟ صورت شما چی ؟  صورت شما از جنس چه چیزی است ؟  مرد جوان درپاسخ گفت : گوشت .   مردعالم پرسید؟ بعداز اینکه من سیلی زدم  چه حسی داشتی ؟  مرد جوان گفت : درد .   مرد عالم گفت : درست است . این پاسخ سئوال شماره سه است ،  هرچند که  هم شیطان و هم جهنم هردو از جنس آتش هستند ، اما اگر خداوند بخواهد ،

جهنم  میتواند مکانی  بسیار دردناک برای شیطان باشد.

 

 ---------------------------------

 مرد آرایشگر

 

مردی  به آرایشگاهی رفت ، تا موهایش را کوتاه کند و ریش خود را مرتب کند . زمانیکه آرایشگر مشغول کار خود بود ، مکالمه  خوبی بین آنها برقرار شد . آنها درمورد خیلی چیزها با هم صحبت کردند تا اینکه در نهایت به موضوع خداوند رسیدند. آرایشگر گفت : من معتقدم  خداوند وجود ندارد .  مشتری پرسید؟  برچه اساسی این حرف را می زنی ؟  آرایشگر گفت : اگر شما به خیابان بروید متوجه می شوید که خداوند وجود ندارد. اگر خداوند وجود دارد، پس چرا تعداد زیادی از مردم بیمار هستند؟  آیا بچه های بی سرپرست وجود داشت ؟  اگر خداوند وجود داشت ، پس دیگر رنج و غمی نباید وجود داشته باشد. من نمی توانم به خدایی که مسبب این چیزها است اعتقاد داشته باشم . مشتری برای لحظاتی فکرکرد ، اما پاسخی نداد ، چون نمی خواست بحث ومشاجره کند.  آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری آرایشگاه را ترک کرد. همینکه از آرایشگاه بیرون آمد، درخیابان مردی را با موهای چرک ، بلند و ژولیده و ریش های نتراشیده دید ، او نامرتب و کثیف  به نظر می آمد. مشتری به مغازه برگشت و به آرایشگر گفت : آیا می دانی که آرایشگران وجود ندارند. آرایشگر با کمال تعجب گفت ؟ چطور می توانی چنین چیزی را بگویی!    من اینجا هستم ، و یک آرایشگر هستم ، و الان موهای تو را اصلاح کردم !  مشتری گفت: خیر.    وتوضیح داد. "  آرایشگران وجود ندارند چون اگر وجود داشتند آنوقت مردم با موهای ژولیده ، بلند و ریش های نتراشیده وجود نداشتند . مثل آن مردی که دربیرون از اینجا هست.

آه ، اما آرایشگران وجود دارند!   خب وقتی که آنها به سراغ من نیایند به چنین وضعی دچار می شوند" .     مشتری گفت : دقیقا "  اصل مطلب همین جاست !  خداوند هم وجود دارد . وقتی که مردم به سمت خداوند نروند واز او کمک نخواهند چنین اتفاقی می افتد. به خاطر همین است که در دنیا رنج و درد زیادی وجود دارد.

 

 

 

 

( هیچ کس)معشوق توست

 

خدایا یاریم ده که برای امروز زندگی کنم . دریابم که باید بپذیرم هر آنچه را که در کف اختیار نمی توانم و همه چیز را این همه جدی نگیرم . کار کنم تا رسیدن به هدفهایم و بدانم که به دست خواهند آمد و به جانب رویاهایم دست بر آرم با توان و با تصمیم و ایمان ....

 

 

عاشقی می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا

می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد .


او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود .


و سال ها بود که
خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت : عزیز عاشق ، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود ؟ چمدانت زیادی سنگین است . با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی .

 

عاشق گفت : خدایا ! عشق ، سفری دور و دراز است . من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم . به همه این سال ها و قرن ها ، زیرا هر قدر که عاشقی کنم ، باز هم کم است .


خدا گفت : اما عاشقی ، سبکی است . عاشقی ، سفر ثانیه است . نه درنگ قرن ها و سال ها . بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم .


عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم ، باشد . نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را .

 

اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است . به کسی که همراهی اش کند . به کسی که پا به پایش بیاید . به کسی که اسمش معشوق است .


خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که نامش عشق است .

و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد .

عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت . جز چند ثانیه که خدا به او داده بود .

عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت . جز خدا که همیشه با او بود .

 

پس عاشقان همیشه تنها هستند .

 

 

 

درگذرزمان

خدایا

 

یاری ام ده تا به سرای دنیا دل نبندم که هر دم  جای کسی ست و به دلستانی مهرنورزم ، که هربامداد ، آرام دیگریست  . دستگیرم شو تا چنان باشم که بندگی تورا درخوراست . غم گردش روزگاران به دل نگیرم که بی ما هم روزگاربسیارخواهد گشت . پس مرا نوری عطا کن تا دربند غم ها وشادی ها نمانم بلکه فارغ ازنیک وبد آن باشم که تورا خوش تراست .

 

در گذرگاه زمان به دور دست ها می نگرم . به آن سو، به آن نا پیدا........ به آنجا که می خواهم لحظه ای را بی دغدغه درآن مکان رویایی سپری کنم . خود را به دست های مهربان نسیم می سپارم  تا مرا با خود به آغوش آسمان ببرد . به آن اوج ، به آن دست نیافتنی ، ازکوچه پس کوچه های شهرم ، پر می گشایم وبه جایی دیگر هجرت می کنم به جایی که بتوانم عشق را دریابم وآن را عاشقانه و بی مشکل در کنج خلوت خانه ی دلم جای دهم . به جایی قدم میگذارم که آسمان محبتش بی منت وخورشید شفقتش بی ریا باشد. می روم به جایی که نامش را نمی دانم . ولی این را باوردارم که درآنجا نسیم ، بی رحمانه شاخه ی نازک وجودم را نخواهد شکست و زمانه ی بی مروت  گلبرگهایم را با خنجر زهرآلود و بی عاطفه اش  پرپر نخواهد کرد و زیر پاهای سنگین وخشک شده  از احساسش لگدمال نخواهد نمود. می روم  آنجا که عطر اقاقی ها مصنوعی نباشد ، صدای چکاوک ها ازروی اجبار برفضا طنین انداز نشده باشد و تولد گلبرگها وشکوفایی ازروی اجبار نباشد. می روم به آنجا که فدا شدن ارزش داشته باشد و خاکسپاری عشق درخلوت خانه ی دل بی مراسم سوزناک برگزارشود.

 

 

 

یک روز زندگی

 

همه ی چیزهایی که با دیده ی جسم می بینیم ، زوال پذیرند، فقط آن یگانه ، خداوند عالم باقیست . به دنبال زوال پذیرها نباشیم ، بلکه پیرو آن یگانه شویم ، "او" را ستایش کنیم ودرزندگی ومرگ به او بپیوندیم تا ابد.

 

 

دو روز مانده به پایان جهان ، تازه  فهمید که هیچ نکرده است . تقویمش پُـر شده بود و تنها دو روز خط نخورده  باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت ، تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

 

داد زد و  بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد.

آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد.

جیغ زد و جارو جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد.

به پر و پای فرشته وانسان پیچید ، خدا سکوت کرد.

کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد.

 

دلش گرفت و گریست  و به سجاده افتاد ، خدا سکوتش را شکست و گفت : " عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت . تمام روز را به بدو بیراه و جارو جنجال از دست دادی ، تنها یک روز دیگر باقیست . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن .

لای لای هق هقش گفت : اما با یک روز!    با یک روزچه کاری می توان کرد؟

 

خدا گفت : آن کس که لذت یک روززیستن را تجربه کند ، گویی که هزارسال زیسته است . و آنکه امروزش را درنمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید. و آنگاه سهم یک روززندگی را دردستانش ریخت وگفت : حالا برو زندگی کن . و او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود. می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد....   بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم.  آن وقت شروع به دویدن کرد . زندگی را به سَر و رویش پاشید ، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند ، می تواند پا  روی خورشید بگذارد. می تواند....

او درآن یک روز آسمان خراش بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد. اما.........

اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشید . روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد.

سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که می شناختندش ، سلام کرد. و برای آنها که دوستش نداشتند ازته دل دعا کرد.

او درهمان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبورکرد و تمام شد . او همان یک روز زندگی کرد . اما فرشته ها درتقویم خدا نوشتند ، امروز او درگذشت . کسی که هزارسال زیسته بود.

 

شراب روح

 

آنچه خوشایند ولذتبخش است زودگذراست . همچون حباب روی آب . اما نیکی جاودانه است . فقط نیکی ماندگاراست . به جستجوی نیکی باشید.

 

درجان تشنه ام شراب روح را می نوشم و چون مست می شوم درعالم احساس پرواز می کنم . آنجا که رویای شعرا و خواسته های عشاق و آرزوهای درحال طواف هستند.

ناگهان به خود می آیم و به جهان مادی باز می گردم و آنچه را که دیده وشنیده بودم را با زبانی زیبا به ثبت می رسانم ...

درمعبد اندیشه ی مطلق و درسرزمین گسترده خیال عبادت می کنم. و گام های آهسته ای برمی دارم . و برپوچی های زندگی سعی میکنم غالب شوم . وهمواره به سوی شگفتی ها وابهت زندگی چشم می دوزم.

به مانند شاعری که ازمحیط وزمان خود فراتر می رود و مشاهدات درونی را به صورت اشعاری ماندگار در می آورد...

چشمان خود را می بندم تا ماورای دنیا را مشاهده کنم و گوشهای خود را می بندم تا غوغای زمین را نشنوم و تنها آواز بی نهایت را بشنوم.

بمانند روحی پاکیزه همچون پرتو آفتاب و قلبی شعله ور هم چون آتش و اندیشه ای صاف هم چون دریایی درمیان کوهساران .

 


موسیقی درون

 

             آسمان فرصت خوبی است اگرپربکشیم                      به افق های دل انگیز خدا سربکشیم

 

درکنار معشوقه ی جانم نشستم تا سخنان او را بشنوم . گوش فرا دادم و چیزی نگفتم . احساس کردم که در صدایش نیرویی وجود دارد که قلبم را می لرزاند و مرا ازخود جدا می کند و روحم را در فضایی بی حد بی اندازه به پرواز در می آورد وهستی را به صورت یک رویا  نشانم می دهد. درصدای معشوقه ام سحری عجیب بود که احساساتم را برمی انگیخت و مرا آشفته می ساخت.

نغمه های اورا شنیدم ومی شنیدم و به واژه ها و جملات موزونی که از دهانش بیرون می آمد، گوش فرا دادم.

من او را با چشم گوش هایم مشاهده کردم و آهنگ درونش مرا ازجوهر کلامش بی نیاز ساخت.

 

آیا نغمه های درون که بمانند موسیقی نواخته میشوند زبان جان هاست ؟

آیا نغمه ها بادهای لطیفی هستند که تارهای احساسات را به لرزه در می آورند؟

آیا این نغمه ها بمانند انگشت های نازکی هستند که بردر احساس می کوبند؟

آیا به مثال زمزمه های نازکی هستند که برخاطره ها می گذرند وغم ها وشادی ها را به یاد می آورند؟

 و یا زمزمه های غمگینی هستند که به گوش میرسد وازحرکت بازمی ماند ودردرون آتشی شعله ور میسازد؟

 

هرچه هست این نغمه ها زمزمه ها ی فرحبخش و وجدآوراست  وقلب را درمیان سینه به رقص وامیدارد.

وزبانیست  جدای از زبانهای دیگر!    بلکه از درون قلب وباقلب سخن می گوید. و آن سخن دلهاست.

و مانند چراغی است که تاریکی را از جان ها می زداید و قلب را روشن می کند تا درونش آشکار شود.

 

هرچند آدمی نمی داند که  گنجشک ها برروی شاخه ها یا جویبارها یا برسنگفرشها وامواج دریاها چه می گویند.

وحتی صدای فرود آمدن باران بر برگهای درختان یا برخورد آن را بر شیشه ی پنجره ها درک نمی کند.

حتی  سخنان نسیم با شکوفه های باغچه را نمی فهمد . اما احساس می کند که قلبش می تواند همه ی آن صداها و نغمه ها را درک کند و بفهمد . زیرا با شنیدن هر نغمه ایی به حرکت در می آید و اندوه را احساس می کند و صدای سکوت را می شنود و او را به حیرت می اندازد و خاموش می سازد و گاه به جای سخن گفتن ، اشک می ریزد و اشک ها بهترین مترجمان هستند.

پس ای دوست ! بیا بامن به تماشاخانه ی خاطره ها سری بزنیم و درهر دوره ایی از زمان اندیشه کنیم ،آهنگ دلنشین وخوش نغمه ها را و آرزوها را با یک وجود ابدی و زیبا پیوند دهیم .

چر ا که نغمه ها پژواک صدای طبیعت اند و آهنگهای غمگینی هستند که با چهچهه ی پرندگان و شرشر آب و صدای باد و به هم خوردن برگهای درختان منتقل می شوند و به گوش همگان می رسند.

مگرنه اینکه نغمه ی معشوقه ی دل  ، آهی را باخود همراه میسازد!    آهی که ازدل مشتعل و ازاحساس درون بلند می شود .

" آه "  یک واژه ی کوچکی است ، اما سخن بسیار دارد.

" آه " دم زنده و فصلی از داستان گذشته ی شنونده وخواننده است . که یکی از رازهای درون را با گفتن فاش میکند. چه بسیاری را دیدم که آثار درونیشان در هنگام شنیدن نغمه ها و آوازها بر چهره هاشان ظاهر می شد.

آری !  نغمه ی  درون مانند شعر و عکاسی ، حالات گوناگون آدمی را نمایان می سازد و صدایی است که از اعماق جان اندوهگین بیرون می آید و نغمه ی مهاجر و باز دم تلخ یک مایوس و حسرت ناامید بی صبراست .

تصویری از ریزش آهسته ی برگهای زرد درختان پاییزی و بازی کردن باد با آنهاست.

این برگها را نوشتم و خود را همچون طفلی دیدم که واژه ای را از یک سرود بلند بیرون می کشد.

 

ای معشوقه جان  وعشق !

ای جام تلخ و شیرین !

ای همنشین دل آدمی و ای ثمره ی اندوه و غنچه ی شادی ها!

ای بوی خوش گلهای احساس پنهانمان !

ای زبان دوستداران و ای فاش کننده اسرار عاشقان !

ای سرازیر کننده ی اشکهای درون !

ای الهام بخش شعر و نظم دهنده ی وزن ها!

ای گرد آورنده ی احسا س واندیشه ها!

ای شراب دلها!

تو نوشندگان را به بالاترین جهان خیال می بری.

وای دریای پر مهرو لطف !

ای خدا

خود را تسلیم امواج تو می کنم و دلم را در اعماق تو می نهم.