کبوترسینه سرخ

 

به درخت ها بنگر ! در زمین ریشه دارند، اما سر به آسمان گرفته اند و هیچگاه نمی پرسند چرا!

 

 

 

ای کبوتر سینه سرخ ، بخوان . چرا که راز ابدیت در ترانه ات نهفته است .

 

ای کاش مثل تو بودم ، همچون روحی سبکبال بر فراز دره ها ، و نور را همچون می

 

از جامهای آسمانی به کام خود می ریختم.

 

ای کاش همچون تو بودم ، معصوم وخوشنود و شادمان ، به آینده نظر نمی کردم و گذشته را از یاد می بردم .

 

ای کاش مثل توبودم ، همچون اندیشه ای شناور بر فراز زمین ، و نغمه های خود را در

 

میان جنگل و آسمان می افشاندم .

 

و باد ، بالهایم را می افشاند تا به لباس شبنم زینت یابد.

 

ای سینه سرخ ، آواز بخوان و پریشانی مرا پراکنده ساز.

 

من به ندای درون تو که در گوش جان من می خواند ، گوش فرا می دهم.

 

 

روزتولدبزرگ بانوی هردوعالم وروزبزرگداشت مقام مادر مبارکباد

کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید:« می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟»

خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.»

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :« اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.»
خداوند لبخند زد « فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»
کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان را نمی دانم؟»
خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو ، زیباترین و شیرین ‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.»
کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم؟»
اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت: «فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعاکنی.»
کودک سرش رابرگرداند وپرسید: «شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ »
- «فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی به قیمت جانش تمام شود.»
کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما راببینم ، ناراحت خواهم بود.»
خدواند لبخند زد و گفت:‌ «فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.»
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید.»
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: «نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی او را مادر صدا کن .»

 

 روزمادربه همه فرشته های مهربونی

 

 که مادرصداشون می کنیم مبارک

 

  

  (ممنونم ازعکس قشنگی که اینجا گذاشتید)

 

دوست

 من دلم می خواهد.....

 من دلم  می خواهد

خانه ای داشته باشم پردوست

کنج هر دیوارش

دوست هایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو

هرکسی می خواهد

وارد خانه ی پرعشق و صفای من گردد

یک سبد بوی گل سرخ

به من هدیه کند

شرط وارد گشتن

شست وشوی دلهاست

شرط آن داشتن

یک دل بی رنگ وریاست

بر درش برگ گلی می کوبم

روی آن با قلم سبزبهار

می نویسم ای یار

خانه ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دگر

خانه ی دوست کجاست ؟

 

(ازطرف nc دوستی عزیز)

محبــــت و مهــربانی

 

 

 

 روزی بیاید

و آن روز دور نباشد

که آدمیان بدین نگاه در هم بنگرند

و آنچه فرشتگان را درپیش آدم به سجود آورد را

دردیده یکدیگر ببینند

وباهم مهربان شوند

زیارت حکمت

باعقل خود به جست وجوی خدا ، نپردازید ، بلکه با تمامی قلبتان او را بجوئید . قلب خود را ازهمه چیز تهی کنید ، آنگاه خداوند با عشقش ، آن را لبریز خواهد کرد!

 

درشبی آرام ، حکمت به بالینم نزدیک شد وهم چون مادری مهربان به من نگاهی کرد، آنگاه اشک هایم را سترد و گفت :

فریاد جانت را شنیدم و آمده ام تا آرامش کنم . قفل دلت را بازگشا تا آن را سرشار از نور کنم ، ازمن بپرس تا راه حق را به تو بنمایانم.

گفتم : ای حکمت ، من کیستم  و چگونه توانسته ای به مکانی چنین هولناک راه یابی ؟

این آرزوهای بزرگ واندیشه ها چیستند؟ که مانند دسته دسته کبوتران درگذرند؟ این گفته که با شوق، نظم یافته وبا شادکامی به نثر درآمده است ، چیست ؟

این آثار حزن انگیز وشادی زایی که روحم را درآغوش کشیده ودر دلم جای گزیده اند، چیستند؟

حکایت چشمانی که به من خیره شده وبه ژرفای وجودم می نگرند وبه رنج هایم وقعی نمی نهند، چیست؟

آوازهایی که بر روزگارم زار می گریند وبر کوچکی ام می خندند، چیستند؟

جوانی چیست ؟ که آرزوهایم را به بازی وعواطفم را به ریشخند گرفته و گذشته را به فراموشی سپرده و به پوچی حال دلخوش است وآینده در نگاهش کـُـند گام ؟

جهان چیست ؟ و مرا به کجا می برد؟

انسان کیست ؟ که به عشق نیکبختی ، بی آنکه به وصالش برسد ، خشنود است و در حالیکه مرگ دارد  بر گونه هایش سیلی می نوازد، بوسهًً زندگی را می جوید و یک لحظه لـــذت را به بهای یکسال پشیمانی می خرد.

ای حکمت اینها چیستند؟

 گفت : ای انسان ، تو می خواهی عالم را با چشمی خدایی ببینی و با اندیشه ای بشری نهفته های آینده را دریابی ، این نهایت بی خردی است .

 

و چنین گفت حکمت :

 

سخنانت ، تورا با دیگران، چه با آثار حزن انگیز وچه باآثار شادی زایش پیوند می دهد .

جوانی ، که آرزوهایت را به بازی می گیرد ، هموست که دلت را برای نور باز می گشاید.

جهانی که تورا ازجای می جنباند ، قلب توست وهرآنچه را که جهان می پنداری ، همان قلب توست .

انسانی راکه نادان و کوچکش می بینی ، هموست که ازنزد خداوند آمده است تا شادمانی را با اندوه بیاموزد وظلمت را ازدانایی .

آنگاه حکمت دستش را بر آتشین پیشانی من گذاشت و گفت : پیش رو و هرگز بازمایست . کمال رو به تعالی است ، پس رهسپار شو و  دراین ره ازخارمغیلان بیمنا ک مشو.

 

نیک دیده بگشا و بنگر. نقش خویش را درهمه ی نقشها خواهی یافت .

نیک گوش بگشا و بشنو، صدای خویش را درهمه ی صداها خواهی شنید.

اگر چه امواج واژگان همیشه ما را فرو می پوشانند ، اما ژرفنای ما همیشه خاموش است .

Sad Songs

 

Guess there are times when we all need to share a little pain

And ironing out the rough spots

Is the hardest part when memories remain

And it’s times like these when we all need to hear the radio

Cause from the lips of some old singer

We can share the troubles we already know

 

Turn them on, turn them on

Turn on those sad songs

When all hope is gone

Why don’t you tune in and turn them on

 

They reach into your room

Just feel their gentle touch

When all hope is gone

Sad songs say so much

 

If someone else is suffering enough to write it down

When every single word makes sense

Then it’s easier o have those songs around

The kick inside is in the line that finally gets to you

And it feels so good to hurt so bad

And suffer just enough to sing the blues

              

                                                              John Elton

 

ترانه های غم انگیز

 

نقاط مشکل آفرین را با آهن بپوشانیم .

آیا سخت ترین بخش ، باقی ماندن خاطرات است .

حدس بزن اوقاتی هست که همه ی ما نیازداریم دردکوچکی را تقسیم کنیم .

در چنین اوقاتی همه ی ما به شنیدن رادیو محتاجیم .

چرا که اززبان یک خواننده قدیمی ،

میتوانیم مشکلاتی را که می شناسیم ، شریک شویم.

 

رادیو را روشن کن ، بگذاربه گوش رسند.

بگذار آن ترانه های قدیمی غم انگیز به گوش رسند.

هنگامی که تمام امیدها ازکف رفته .

چرا همنوا نمی کنی ونمی گذاری به گوش رسند.

 

ترانه ها به اتاقت می رسند.

تنها تماس لطیف شان را حس کن .

هنگامیکه تمام امیدها ازکف رفته .

ترانه های غم انگیز گفتنی بسیاردارند.

 

اگرکسی دیگربرای نوشتن آن رنج می برد.

زمانی که هرلغت به تنهایی معنایی دارد.

پس شنیدن این آهنگ ها آسان تراست .

گیرائی درونی درمصرعی است که سرانجام به گوش تو می رسد.

ازاثردردناکی که ایجا د می کند، احساس خوشی به تو دست می دهد.

وتنها به اندازه موسیقی غمناک تورا به درد می آورد.

 

 

جان التون

 

 

 

 

تــرانــه ها

تازمانیکه میتوانیدسخن بگوئید، بگذارید کلامتان مهرآمیزباشد!

پیش ازآنکه دست ها ازحرکت بازبمانند، بیائید هراندازه که می توانیم ببخشیم !

تازمانیکه ذهن میتواند کارکند، بیائید اندیشه های پاک ، بزرگوارانه ومقدس داشته باشیم !

وازهمه مهمتر، بیایید سرای خودرا تازمانیکه چراغ آن هنوز می سوزد، آماده وبه سامان کنیم .

 

 

در ژرفنای وجودم زمزمه ی ترانه هایی را می شنوم که نمی خواهند به جامه ی الفاظ در آیند.

ترانه هایی که دانه ی افشانده در کشتزار دل مرا می رویانند و نمی خواهند بردل سپید این صفحه نقش بندند. مانند غلافی شفاف عواطفم را فرا گرفته اند. چگونه می توانم  آه ، معنایش را از نهاد ایمن خویش برآورم. چگونه.

آنها را برای چه کسی برخوانم ، حال آن که به سکوت خانه ی جانم عادت کرده اند.

اگربه دیدگانم بنگری خیال آنها را می بینی  واگر کناره های انگشتانم را لمس کنی ، لرزش آنها را در می یابی .

حرکت دستان من بیانگر آنهاست ، چنان دریاچه ای که درخشش ستارگان را باز می تاباند و اشکهایم آنها را آشکارمی کنند، همچون قطره های شبنم که ازگلسرخ ، هنگامی که ازحرارت نیست می شوند ، پرده برمی دارد. ترانه هایی که آرامش آنها را پخش می کند وفریاد ها فرو میگیرند ورویاها تکرار میکنند و بیداری ،آنها را نهان می دارد.

آنها ازانفاس شکوفه ی یاسمین عطرآگین تراند، کدامین حنجره است که ازآنها دوری گزیند؟  پس کدامین تارها آنها را نواختن توانند.

چه کسی می تواند غرش شکننده ی دریا وچهچهه ی بلبل را فراهم آورد؟

 

                                                                                                 

پــــــــــــــــــــــرواز

 

وقتی که مُردم، زیاد برایم اندوهگین مباش

پس از آن صدای ناقوس کلیسا را خواهی شنید

که به عالمیان هشدار می دهد، از این دنیای فانی رخت بر بستم

و پس از این دنیای پست، با موجودات پست تر خاکی همخانه خواهم شد.

اگر ابیات شعرم را می خوانی، هرگز به خاطر میاور

دستی که آن را برنگاشته، چون تو را بسیار دوست می دارم.

بهتر است مرا در افکار شیرینت به دست فراموشی سپاری،

زیرا یادم ، خاطرت را پریشان خواهد کرد.

آه، اگر بگویم، نظری به شعرم بیافکن

آن زمان که ، شاید با خاک یکی شده باشم.

اما نه آن گونه که نام حقیرم زیاد بر زبانت جاری شود،

بگذار عشقت نیز با زندگیم فنا گردد،

تا مبادا، دنیا تو را در فغان من ببیند،

و بعد از رفتنم ، ما را به باد تمسخر گیرد.

                                                                      "ویلیام شکسپیر"

 

برمعبد مقدس نیاز

خدایا ، خداوندا! من بسیار سرگردان بوده ام . من مدتی مدید سرگردان بوده ام . من بسیارسرگردان و دورافتاده بوده ام . بسوی تو می آیم . خسته و باکوله باری سنگین ، هرچند لبریز از تقصیروگناه ، مالامال از ضعف و کاستی . بسوی تو می آیم  . همانگونه که هستم . مرا بپذیر و آنگونه که می خواهی بساز. مرا بساز، شکل بده وبتراش ، چنان که موجب شرمساری تونباشم. من شکایتی نخواهم کرد . من خواست تورا می پذیرم و درهمه ی فراز ونشیب ها وتغییرات زندگی ، شادمان خواهم بود.

 

لبانم را با آتش مقدس پاک داشتم تا ازعشق سخن گویم ، اما وقتی زبان گشودم دیدم که سخن نتوانم گفت.

پیش ازآنکه معنای عشق را بدانم ، ترانه هایش را می سرودم . اما وقتی عشق را شناختم ، واژگان برزبانم نفسهایی سست ونغمه ها درسینه ام آرامشی ژرف شد.

هان ،  به من بگوئید شراره ای را که درون سینه ام برافروخته اند که توانم را درکام خود می گیرد واحساس وامیدم را می گدازد، چیست ؟

این دستان پنهان نرم وخشنی که درلحظه های تنهایی وخلوت ، روحم را فرو می گیرد ودرجگرم شرابی آمیخته به تلخی ولذت واندوهی شیرین فرو می ریزد، چیستند؟

سرگشته می شوم . چرا که درسرگشتگی غصه هایی است که درنگاه من ازآوازخنده وشادی محبوبتراست . تسلیم قدرت ناپیدایی می شوم که تا دمیدن سپیده همواره مرا می کشدوزنده می کند وازآن ، همه ی زوایای روحم سرشاراز نورمی شوند.

چیزی که عشقش می نامیم ، چیست ؟

به من بگویید رازپنهانی که آن سوی زمانه نهفته وپشت دیدنیها پنهان شده ودرضمیرهستی خانه گزیده است چیست ؟

به من بگویید بیداری که مرگ وزندگی را دربرگرفته وازآن دو ، عقلی شگفت تراززندگی وژرفترازمرگ ،پدید می آید؟

ای مردم ، به من بگویید، آیا درمیان شما کسی هست که وقتی سرانگشتان عشق به روحش برسد، ازخواب زندگی برنخیزد؟

آیا درمیان شما کسی هست که برای رسیدن به محبوبی که دلش اورا برگزیده ، دریاها ودشتها را نپیماید وکوه ها ودره ها را پشت سرنگذارد؟

روزوروزگاران میگذرد وچون شب فرا می رسد وگذر رهگذران پایان می یابد ، آوایی بگوش میرسد که : زندگی دونیمه است . یک نیمه ی آن بردباری ونیمه ی دیگرسرکش وآتشین است . عشق همان نیمه آتشین اوست.

 

آنگاه به مکان مقدسی می آیم  وبافروتنی وخاکساری ونیایش کنان به سجده می افتم وفریاد برمی آوردم :  پروردگارا ! مرا خوراکی قرارده درکام شعله .  ای خدای من ! مرا خوراک آتش مقدس مقرردار.

 

 

رو یا

خدایا ! قلبم تشنه ی نوروعشق توست !

هرروزدرافکار و آرزویم ، به سوی من بیا.

 دررویاهایم ، درخنده ی نشسته برلبانم و دراشک چشمانم به سوی من بیا.

 درعبادت وکارم ، درزندگی ومرگم ، به سوی من بیا.

توبامن باش با رحمت وعشقت .

 

چون شب پرده افکند وخواب ردای خود را برزمین گسترد ، بسترم را رها کردم و به دریا شتافتم و با خود می گفتم : " دریا نمی خوابد و بیداری دریا آرام بخش جانهایی است که نمی خوابند".

به ساحل رسیدم و تاریکی آرام آرام از کوه های بلند سرازیر بود و همه ی آن اطراف را چنان نقابی خاکستری ، فرو پوشانده بود . بازایستادم و به لشکر امواج دیده دوختم و به غوغایشان گوش فرا دادم و درباره ی قدرتهای جاودانه ای که آن سوی امواج نهفته بودند، اندیشه کردم ، همان قدرتی که با تندبادها و آتشفشانها درحرکت است و با لبان گلها می خندد و با جویباران آواز سر می دهد.

چون درچند قدمی آنان قرارگرفتم و بالاترازآنان ایستادم ، گویی درآنجا جادویی احساس کردم که عزم مرا یخین وخیال روحم را بیدارمی ساخت . درآن لحظه یکی از آن اشباح بازایستاد و با صدایی که ازژرفنای دریا برمی خاست ، گفت : زندگی بی عشق ، مانند درختی شکوفه ناکرده وبی باروبراست . وعشق بی زیبایی مانند: گل بی بو ومیوه های بی بذرند..... زندگی وعشق وزیبایی مستقل ومطلق اند که تغییروجدایی نمی پذیرند. این را گفت ودرجایش نشست . آنگاه شبح دوم ایستاد و با صدایی که به ریزش آبشاران شباهت داشت ، گفت : زندگی بدون سرکشی مانند فصل های بی بهارند و سرکشی بدون حق مانند بهاردرصحرایی خشک وبی حاصل است ......زندگی وسرکشی وحق دریک ذاتند که جدایی ودگرگونی نمی پذیرند.

آنگاه اشباح ایستادند وبا صدایی هولناک همگی باهم گفتند :

عشق وآنچه به دنیا می آوردوسرکشی وآنچه پدیدمی آورد، مظهری ازمظاهرخداوند هستند وخداوند وجدان دنیای خردورزاست .

آنگاه آرامشی سرشارازصدای برخورد بالهایی ناپیدا ولرزش اجسامی فضایی حاصل شد وچشمانم را فروبستم تابه آواز گفته هایی که شنیدم گوش فرا دهم . چون آنها را بازگشودم ودوباره نگریستم جزدریا را که با تاریکی فرو پوشیده بود ، ندیدم .

برصخره ای که اشباح برروی آن نشسته بودند، نشستم وجزستونی ازدود وبخاری که به سوی آسمان فرا می رفت ، ندیدم .