مبادا ! دنیا تو را بر آن دارد تا همیشه مرا به یاد سپاری
و خصایلی ازمن ، که بسیار دوست می داری ، به خاطر داشته باشی
پس از مرگم ، ای عشق عزیز ، آرام آرام مرا به دست فراموشی سپار
چرا که نمی توانی خصایل گرانقدری درمن بیابی
مگراینکه ، چنین خصایلی را خود درذهنت ساخته باشی
که ازصفات راستین من ، بسیار فراتر است
و پس از یکی شدنم با خاک نیز، هم چنان در وصف من در آیند
اما روزی ، بی آنکه تو بخواهی ، این حقیقت پنهان آشکار خواهد شد
مبادا ! با افشای آن ، عشق حقیقی تو دروغی بیش بنظر رسد
آن هم درحالی که تو، به خاطرعشق ، به نیکویی ازمن یاد می کنی
بگذار ! با پیوستنم در خاک ، نامم نیز ازیاد برود
و ماندگاری آن بیش از پیش ، من وتو را شرمسارنسازد
زیرا ، شرمسارم، از آنچه که پس ازمن ، برای تو پیش خواهد آمد
واین چنین ، تو نیز نباید ، چیزهایی که ارزش چندانی ندارند
دوست بداری
در ژرفنای روح من
ترانه ایست بی کلام
که دربذرقلبم می زید
اونمی خواهد
برصفحه نقش بندد،
او حس مرا به پنهان بودن ، می بلعد
و بر لبانم هم جاری نمی شود.
چگونه می توانم آن را بخوانم
از آن درهراسم
که با زمین و زمینی بیامیزد،
برای چه کسی آن را بخوانم؟
که ازترس گوش های بدشنو
درخانه ی روحم جا گرفته است .
آن هنگام که به چشمان درونم نظرافکندم
سایه ی سایه اش را دیدم :
وقتی ، سرانگشتانم را لمس کردم
کرداردستانم
حضورش را چون دریاچه ای
که باید برق ستارگان را بنمایاند
احساس می کند.
اشک هایم ،
آشکار می کند آن را ، چونان قطرات درخشان شبنم
که اسرارگل سرخ خشک شده ای را فاش می کند.
آن ترانه را
اندیشه آفرید،
سکوت ، فراوانی اش بخشید،
فریاد ، به صدایش درآورد،
حقیقت ، پوشاندش،
رویا ها ، تکرارکردند،
عشق ، فهمیدش ،
بیداری ، پنهانش کرد،
و روح ، خواندش.
آن ، ترانه ی عشق است
عطرآن ، دل انگیزترازیاس است،
کدام صدا می تواند اسیرش کند؟
کیست که جرات کند
و غرش دریا را با نغمه ی بلبل یکسان کند؟
ونغره ی طوفان را با نالیه طفل بسنجد؟
و فریاد واژه های پرمعنی را
برای قلب سخنگو بازگوید؟
کدام انسان است که به جرات خویش
با صوت
ترانه ی خدا را بخواند؟