خدایا

معبودا  !

 

گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم.

   گفتی: فانی قریب

 
  .:: من به شمانزدیکم ( بقره/186 )   ::.

   گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم .

   
گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال

 
 .:: خدای خودراباتضرع وپنهانی وبی آنکه آوازبرکشی ،درصبح وشام یادکن (اعراف/205)   ::.

   
گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!

   گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم

 
 .:: آیا دوست نمی داریدکه خدا هم درحق شما مغفرت (واحسان)فرماید ؟! (نور/22) ::.

   گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی

   گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه

 
 .:: از خدای خودآمرزش طلبید وبه درگاهش توبه وانابه کنید (هود/90)  ::.

   گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟

   گفتی:  الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده

 

   .::   آبا مومنان ندانسته اندکه محققا خداست که توبه بندگان را می پذیرد ؟! (توبه/104) ::. 

   گفتم: دیگه روی توبه ندارم

 
گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب

  
.:: خدا  بخشنده گناه وپذیرنده توبه (بندگان باایمان)است.(غافر/2-3)   ::.

   گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟

   گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا

 
.:: البته خدا همه‌ی گناه‌ها ن را، چون توبه کنیدخواهدبخشید. (زمر/53)   ::.

   گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟

   گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله

 
 .:: به جز خدا کیست که گناهان را ببخشد؟ (آل عمران/135)   ::.

   گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! ... توبه می‌کنم

   گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین

 
 .::  هماناخداآنان راکه پیوسته به درگاهش توبه کندو هم پاکیزگان دوراز هرآلایش را دوست می دارد (بقره/222)   ::.

   ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک

   گفتی: الیس الله بکاف عبده

 
 .:: آیا خدای مهربان  برای بنده‌اش کافی نیست؟ ( زمر/36)   ::.

   گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟

   گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی  علیکم وملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما

   .:: ای کسانیکه ایمان آورده اید. ذکرحق ویاخدا (به دل وزبان ) بسیارکنیدودائم صبح وشام به تسبیح ذات پاکش بپردازید. اوست خدایی که هم اووهم فرشتگانش برشمابندگان رحمت می فرستندتاشما را ازظلمتها ی جهل وگمراهی بیرون آرد وبه عالم نوررساند. و اوبراهل ایمان بسیارمهربان است .(احزاب/41-43)   ::.

 

خدایا!فرصت راز و نیازم را در خلوت دلپذیر بندگی به بار می نشانم . من همان سائل غریبی هستم که عرض حاجت دل بینوا و درد مندم را با جام تهی ای که در دست گرفته ام به پیشگاه مقدست می آورم و از درگاهت خواستارم که رویای وصال مرا تعبیر کنی.

یکتای بی همتا

 

خدایا!

 

من همان گوینده بی زبانم که کلامم فقط احساس گل شب بو هاست. من همان عاشق بی قلبم که ضربانش لحظات انتظار توست. و من همان دیده بی اشکم که قطراتش به شوق نیم نگاهی از تو فرو میریزد. من همان مسافر شهر رویاهایم که میگردم به دنبال نگاه بی مقصد تو ......!
و میدانم روزی ساکن شهر رویاها خواهم بود...

 

 

بگذار حال که باز گشته ام و تو را با قشنگترین احساس ها یافته ام قدری برایت بنویسم .

 بگذار حالا که دست در دست تو دارم،  به آرزوهایم سلام کنم .

  بگذار در حالیکه یاد و خاطر نازنینت کنج قلبم را گرفته بر کتابت بوسه نهم. 

 بگذار بنویسم . بنویسم و بنویسم. . . آنقدر می نویسم تا حکایت نوشته هایم را بنویسند.......

بگذار بنویسم .

 

بگذار من هم، دستانم را بیشتر به درگاهت، نیازمند کنم .

 

بگذار آرام صدایت کنم .

 

 نفسهایم را، برای تکرار نامت، در سینه حبس میکنم .  برای ذکر نام  نازنینت، وجودم  به تکاپو می افتد. و از عمق  قلبم،  قلبی که  در دستانت جای گرفته،  زمزمه میکنم ، خدایا....

  

خدایا هر گاه دیو بزرگ شکست ، در برابر چشمانم، با خنده هایش، وجودم را، در هم می شکست کسی جز تو به یادم نبود .

 

خدایا ، هر گاه بر چاه عمیق نا امیدی می افتادم، طنابی جز طناب یاریت مددکارم نبود.

 

خدایا ، ای نازنین !  چگونه است سزای اویی که دوستش بداری و بی آنکه لطفت را بشناسد گله مندت باشد؟

 

خدایا ؟  چگونه می توان توصیف کرد، زیبایی نوازشت را بر سرنوشت آن بیچاره ؟

 

خدایا ؟ چگونه می توان الهی العفو گفت، برای گناهان یک مسافری غریب؟

 

خدایا ؟ مسافری که  کوله  بارش تهی است !  چگونه می توان  باز شمرد آن کرامتی  که عطایش کرده ای تا لحظه ای چشم از آن نگیرد و آنها را چون توشه جاویدی در کوله بار قلبش جای دهد؟

 

خدایا ؟ مسافر غریبت در ماهی غریب  آرام صدایت میزند .....

گوش به غصه هایش  و گوش به شادمانی هایش دار که همین برایش زیباست.

 

در آخرین لحظه نیز بگذار خودش اقرار کند و فریاد برکشد که خدایا :

 

تنها تو را دارم،  و تنها امیدم تویی تنهایم نگذار! 

 

 

خوش اومدی همراه خوبمخوش اومدی همراه خوبمخوش اومدی همراه خوبمخوش اومدی همراه خوبمخوش اومدی همراه خوبم

   

 

دانه کوچک

 

خدای من!

 

این منم و پستی و فرومایگی‌ام
و این تویی با بزرگی و کرامتت
از من این می‌سزد و از تو آن ...
چگونه ممکن است به ورطه نومیدی بیفتم در حالی که تو مهربان و صمیمی جویای حال منی.

 

خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی!

 

 دانه‌ کوچک‌ بود و کسی‌ او را نمی‌دید. سال‌های‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ کوچک‌ بود. دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید اما نمی‌دانست‌ چگونه. گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌هامی‌گذشت...

گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت:  من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ کنید. اما هیچ‌ کس‌ جز پرنده‌هایی‌ که‌ قصد خوردنش‌ را داشتند یا حشره‌هایی‌ که‌ به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ می‌کردند، کسی‌ به‌ او توجه‌ نمی‌کرد.
دانه‌ خسته‌ بود از این‌ زندگی، از این‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و کوچکی‌ خسته‌ بود، یک‌ روز
رو به‌ خدا کرد و گفت: نه، این‌ رسمش‌ نیست. من‌ به‌ چشم‌ هیچ‌ کس‌ نمی‌آیم. کاشکی‌ کمی‌ بزرگتر، کمی‌ بزرگتر مرا می‌آفریدی.
خدا گفت:اما عزیز کوچکم!  تو بزرگی، بزرگتر از آنچه‌ فکر می‌کنی. حیف‌ که‌ هیچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادی.رشد،ماجرایی‌ است‌ که‌ تو از خودت‌ دریغ‌ کرده‌ای.

راستی‌ یادت‌ باشد تا وقتی‌ که‌ می‌خواهی‌ به‌ چشم‌ بیایی، دیده‌ نمی‌شوی.

خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ کن‌ تا دیده‌ شوی.

دانه‌ کوچک‌ معنی‌ حرف‌های‌ خدا را خوب‌ نفهمید اما رفت‌ زیر خاک‌ و خودش‌ را پنهان‌ کرد.رفت‌ تا به‌ حرف‌های‌ خدا بیشتر فکر کند. سال‌ها بعد دانه‌ کوچک‌ سپیداری‌ بلند و باشکوه‌ بود که‌ هیچ‌ کس‌ نمی‌توانست‌ ندیده‌اش‌ بگیرد؛ سپیداری‌ که‌ به‌ چشم‌ همه‌ می‌آمد.ح

ظه هاتون پُر از خدا و عشق لحظه هاتون پرازخداوعشق

 

 

خدای من

خدایا،

تو چقدر به من نزدیکی با این همه فاصله‌ای که من از تو گرفته‌ام.
تو که این قدر دلسوز منی! ...
خدایا تو کی نبودی که بودنت دلیل بخواهد؟
تو کی غایب بوده‌ای که حضورت نشانه بخواهد؟
تو کی پنهان بوده‌ای که ظهورت محتاج آیه باشد؟
کور باد چشمی که تو را ناظر خویش نبیند.
کور باد نگاهی که دیده‌بانی نگاه تو را درنیابد.
بسته باد پنجره‌ای که رو به آفتاب ظهور تو گشوده نشود.
و زیانکار باد سودای بنده‌ای که از
عشق
تو نصیب ندارد.

 

 گفتم : خدای من ،

 

  دقایقی بود درزندگانیم که هوس می کردم سرسنگینم را ، که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا ، سربرشانه های صبورت بگذارم ،  آرام برایت بگویم و بگریم .

 

 درآن لحظات شانه های تو کجا بود ؟

 

گفت : عزیزتر از هرچه هست ، تو نه تنها درآن لحظات دلتنگی ، که درتمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ،  من آنی خود را ازتو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی . من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .


گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟


گفت : عزیزتر ازهرچه هست ،  اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی برزنگارهای روحت ریختم .  تا بازهم ازجنس نور باشی و از حوالی آسمان ،  چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .

 

گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که برسرراهم گذاشته بودی ؟

 

گفت : بارها صدایت کردم ، آرام گفتم ازاین راه نرو که به جایی نمی رسی ، توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود . که عزیز ازهرچه هست ازاین راه نرو که به نا کجا هم نخواهی رسید .


گفتم : پس چرا آن همه درد دردلم انباشتی ؟


گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، پناهت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، بارها گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ،   می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده ی من بودی ،  
چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی .

 

 گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را ازدلم نراندی ؟


گفت : اول بار که گفتی خدا ،  آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد باردگر خدای تو را نشنوم ،   تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ،  من می دانستم تو بعد از علاج درد برخدا گفتن اصرار نمی کنی .  و گرنه همان بار اول شفایت می دادم .


گفتم : مهربانترین خدا ، دوست دارمت ...


گفت : عزیزتر از هرچه هست من دوست تر دارمت ...

  

(در لحظات آسمونیتون به یادهم باشید ودردعاهاتون همدیگرروسهیم کنید)

         

 

سالارشهیدان

خدای من!
 
چگونه سستی بگیرم، چگونه خواری پذیرم که تو تکیه‌گاه منی!
ای آنکه با کمال زیبایی و نورانیت خویش، آنچنان تجلی کرده‌ای که عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده....
یا چگونه ناامید باشم، در حالی که تو امید منی!
یارب! یا رب! یا رب .
  
 سلام بر حسین؛ سلام بر تو مولایم و بر فرشتگانی که در اطراف بارگاه تو جمع شده اند تا برای زیارت بر آستانت وارد شوند...

رفتی بر بلندای روشنای عشق . توستاره بودی بر تلالو ء پنجره بیداری . و ما ، سالها به جستجوی کلامی که ، توبودی ، با دو چشم خیره .
 کبوتران سرخ را دیدیم که ، از مدار زمین خارج می شدند، تا رها شده ، با سپیده برقصند.
کجای جهان ایستاده ای ، که اینک ، حضورت در قلبها حس می شود.
با حنجره ارغوانیت ، سرود، رهایی انسان را ، قافیه بستی . و با قامهای سرخت ، صلابت عشق را.
تو پلی بودی میان ستاره و درخت ، و ما ، در زلالی ناب آسمان ، ماه را دیدیم که ، در چشم تو خلاصه می شد.
ای که پرستوها ، تکرارت می کنند.
                                         

ترانه زمستان

خدایا

خدایا اگر زیبایی و لطافت تو را ،در حسی که تو عرضه نموده ای نمیدیدم، چگونه بود باز هم در خفای وجود، وجود نازنینت را درک میکردم و دوست داشتم و بر هر پیش آمدی ،شکرت می کردم که لایق سپاس و امتنانی
    ای پروردگار همه خلق....
    دوستت دارم و هر لحظه تو را می جویم
    بار الها نکن از لطف خودت نابودم

دریکی ازروزهای سرد زمستان هم چنان که بین پستی وبلندی های زندگی قدم می زدم . ناگهان دریک صبح زیبای خدا، شاهد بارش برف زیبای زمستانی شدم .که با بارش سریع خود می خواست چادرسپیدش را همه جا بگستراند. برف با بارشش مرا چونان کشتی اسیری که امواج غول آسای دریا سکان و بادبانش را درهم ریخته درخودمی کشید و دراین حال ، قدم هایم را به سختی به طرف خلوتگاه دل خود برمی داشتم وبا خود می گفتم : این فرصتی است که  سپیدی و سرمای برف ، افکارپریشانم را رنگ دگردهد. کم کم روزجایش را به شب می داد تا ، جامه ی سیاهش را بردره ها بگستراند. وبرف با بارشش سیاهی دل شب را با نور سپیدش  روشنی می بخشید. و با سکوتی که همه جا  حکمفرما بود تنهایی هایمان را با لحظه های ناب خدایی پیوند می زد. به مانند لحظه های ناب نماز که  ترانه ی قلب است وحتی وقتی با فریاد وگریه ی هزاران صدا درشب آمیخته میشود و به خدا می رسد .

واینک درسکوت وآرامش زمستانی ، ودراوج خیال چمنزاری بی پایان یافتم . جایی که نورخورشید می تابد و گل ها عطرشان را درفضا می پراکند.وجایی که  جویباران درمسیرشان به دریا نغمه سرایی میکنند . کوه ها را دیدم چون جایی بودکه، درآن شوق بیداری بهار، رنگ اشتیاق تابستان ، ترانه های قدرت پاییز و زیبایی راز زمستان را میتوان یافت . زمستان مردم، خواهد گذشت و بهار زیبا می آید . گل ها ازشکوفه های مزارع سر می زنند و جویبارها دردره ها روان خواهد شد.

 افسوس ! آیا تاکنون زمانی رسیده است وخواهد رسید که درآن هنگام ، انسان بربازوی راست زندگی بیارآمد ، در روشنایی روزشاد و خرم باشد ودرسکوت شب آرامش بیابد؟ آیا این رویاها به حقیقت می پیوندد!.

ساعتی ازشب گذشته است وبی هدف ایستاده وبه آسمان گرفته وتیره رنگ زمستان چشم دوخته ام و به لذت واندوه این زندگی فکرمی کنم ، اکنون میخواهم دردل شب قدم بزنم و با تندباد سرد زمستانی باشم ، تا معنای بی پایان طبیعت را احساس کنم ، چرا که بیداری روح شایسته ترین چیززندگی انسان وحتی هدف اصلی بودن است .می خواهم برای ساعتی هم شده خودرا به دست فراموشی روزگاربسپارم ، تا شاید ازخود به خودرسم .

 

جاده زندگی

خدایا

تو میدانی قبل از آن که بخوانی
اجابتم کن به لطف و کرمت . ببخش مرا به مرحمتت ،که تنها توئی پناه بی منت . تنها توئی آخر هرلذت،،،برای رسیدن یاری ام کن . برای کمال هدایت . دوستت دارم .اگر دستم خالیست و می جویمت ، اگرچشمانم کور است ، رهایم نکن ،که بی پناهم. عذابم نکن که ناتوانم.  بگیردستم را که میدانم، دوستــــــــــــــم داری .

زندگی جاده ای است با دو ردیف درخت کاج کهن سال که سر به آسمان گذاشته اند و از قدیم دو طرف جاده کاشته شده است . آدمها از این جاده عبور می کنند و با چاقو روی درخت ها یادگاری می نویسند . جاده زندگی جاده عجیبی است چون امکان بر گشت راه رفته وجود ندارد و یادگاری های تن درختان به هیچ عنوان قابل پاک شدن نیست و باید مراقب بود که دیگران از نوشته شما بر روی درختان ناراحت نشوند . کاش می شد بعضی از این یادگاری ها را پاک کرد ، کاش می شد قسمتی از راه رفته را برگشت ، کاش می شد وسط جاده نشست و به عابران این جاده نگریست و از اعماق وجود برای جاودانگی در این جاده شادی کرد. اما...

آدمها که متولد می شوند در ابتدای این جاده قرار می گیرند .عده ای تا انتهای این جاده می روند و به کمال می رسند و بعضی تا نیمه و گروهی هم از جاده منحرف می شوند . درختان  کاج نشان از کسانی دارد که از این جاده عبور کرده اند پس باید مراقب بود یادگاری های زیبایی روی درخت ها کشیده شود.

بعضی زمان ها انسان از سر احساسات و غرور دست به اشتباهاتی می زند که جبران آنها واقعا مشکل است. کاش می شد اشتباهات زندگی را، به راحتی اشتباهات تایپی ، تصحیح کرد. ولی افسوس...


 

شب یلدا

درشمارش معکوس روزهای رنگین پائیز،  برای سپردن کلید خانه فصل ها به "ننه سرما" وجنب وجوشی که برای تدارک جشن شب یلدا ، شب عشق و حافظ آغازشده ، دیگر یلدا وچله فقط یه واژه نیست بلکه داستان شب عشق ، شب سنت ها ، شب ارزش ها وقصه بیداری تا سپیده دم نور و روشنایی است .

یلدا کورسویی است برای روشن نگه داشتن گرمای کانون خانواده . درچنین شبی هندوانه با نمادی ازسبزی وخرمی  - انارها بانمادی ازسرخی عشق وتنقلات بانمادی ازشیرینی زندگی خودنمایی میکنندوکم کم کلید فصل به ننه سرما سپرده میشود.

شب ، شب بلند یلدا درگذرش به نیمه که می رسد نوبت حافظ و فال های پی در پی که با پچ پچ بسم الله و سوره حمد وقل هوالله....برای نیت قبل ازتفال درهم می آمیزد و....گاهی هم چهره ها بر پنجره بخارگرفته سرمای زندگی می چسبد تا سرمای بیرون را نظاره کند.لحظه پایانی این شب نیزبا خودنمایی فصل زمستان وبارش آرام دانه های سفید برف درهم می آمیزد ومراسم پایانی یک شب پرخاطره به اجرا درمی آید.دراین شب ،تقسیم عشق ومحبت به کسانی که این واژه ها را با تنهایی معاوضه کرده اند روشنایی صبح نخستین روززمستانی را چشیدنی ترمی کند.پس به نام زندگی ، می توان زندگی بخشید به آنان که سالهاست زندگی را ازیاد برده اند. خواجه شیرازمیفرماید:

 معاشران گره از زلف یار باز کنید

شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند

و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

 

ای کاش

دلم می خواست می تونستم :

همه چیز رو ول کنم و برم .
بجایی که هیچ کس نباشه , هیچ چیز نباشه .
نه بایدی نه شایدی .
نه اینی , نه اونی , نه آنی ...
فقط باشه آسمان آبی رنگ خدای حق تعالی که بتونی بی منت سر بر آستانش بذاری و بر آن خیره شوی ,
تا بتونی عمق ابدیت و ازلیت خالقی را ببینی که همیشه همراه و یاورت بوده ...

ببینی آنچه را که باید ببینی نه آنچه را که میخواهند ببینی ...
بشنوی , شنیدنیها را ... آنچه که بر روحت سوهان جانگداز نادانی نباشه ...
لمس کنی , لطافت بی مانند صداقت را ...

ای کاش می تونستم همچون پرنده ایی آزاد , فارغ از هرگونه دروغ و نیرنگی , بر پهنای آسمان نیلگون پرواز کنم و وجودم را بر بادی بسپارم که همه چیز را با خود ببره....

ای کاش می تونستم همچون ماهی بر اعماق بیکران اقیانوسی ژرف فرو برم و در لابلای ماسه های پاکتر از پاکش کالبدم را پنهان کنم , تا خنکای آن داغی نادانیم را فرو ببره...

دلم می خواد می تونستم بگم آنچه را که  می خواهم بگم , نه آنچه که باید بگم ...، کیم؟کجام؟ به کجا میرم ؟چرا میرم ؟

 

ای کاش می شد دست دردست یکدیگرازفرهنگ پاک دوست داشتنی بگیم که درکتابخانه پاک خالق نگهداری میشود ... نه آنچه بندگان گنهکار آنرا نگاشته اند و طوطی وار تکرارش میکنند ...

دلم می خواد می تونستم تو چشمات نگاه کنم و در ژرفای آن غوطه ور شوم , بجایی که فقط عمق هستی تو باشد و من ...

ای کاش می شد وقتی دیده بر هم می نهم , بجای کابوس همیشگی تنهایی , رویای تو را میدیدم ...

دلم می خواد می تونستم صدای خدا را بشنو م و باهاش دردودلی جانانه داشته باشم ...
ایکاش می شد بر شانه اش اشکهایم را جاری کنم , آنقدر که دیگر وجودی نماند و همه چیزم اشکی شود که می آید و می رود و اثری از آن نمی ماند ...

ای کاش می شد بدیها را دیگر نداشت ,

ای کاش این ای کاش دیگر همدم نمیشد ...

یادم باشد نگاهی نکنم که دل کسی را بلرزاند

ننویسم چیزی که غمگین کند دلی را
یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر
و جواب دورنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد در مقابل فریادها سکوت کنم
و از برای سیاهی ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درس خروش بگیرم
وز آسمان درس پاک زیستن
یادم باشد سنگ هم خیلی تنهاست
یادم باشد با سنگ هم لطیف باشم
مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام
نه برای تکرار اشتباهات گذشته
یادم باشد زندگی را دوست بدارم و هر گاه که ارزش آن از یادم رفت
در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم
تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم

 

می دانم که میدانی

خدایا

خدایا یاریم ده تا کنار تو بمانم، به کسی جز تو دل نبندم و عاشقانه به همه، به همه کسانی که در فقر و رنج به سر می‌برند یاری دهم

هر گاه درون سینه ام دنیایی از ناگفته ها سنگینی می کند، به خاطر می آورم که در پیشگاهت نا گفته ای ندارم، چرا که تو ناگفته هایم را می دانی و ننوشته هایم را می خوانی و این یاد از سنگینی سینه ام می کاهد و باز آرام می گیرم.
می دانم که می دانی! اما دوست دارم برایت بگویم. دلم می خواهد با تو سخن بگویم. می دانم که می دانی چه می خواهم بگویم، هر چند خود نمی دانم.
می خواهم با تو از تو بگویم. از بزرگیت، از اینهمه لطف و کرمت، از عشقت.
معبود من!
بر زبان ناتوانم قدرت ده، تا در مقابل اینهمه احسانت، ذره ای شکرگزار باشم.
بگذار از عشقت بگویم؛ از اینکه چقدر دوستت دارم، از اینکه چقدر خرسندم که تو را دارم که بنده‌ی توام، اما گفتن از عشق تو آسان نیست. ادعای عاشقی در برابر تو و عشق سرشارت بر مخلوقاتت دور از ادب است و من شرمسارم از اینکه تو اینقدر عاشقی و من...
بار الها!
به خودت قسم، همیشه تو را شکر می کنم که تو را دارم، هر چند که ایمانی کم، سست و ضعیف دارم.
آری تو را شکر می گویم، فقط و فقط به خاطر خودت. می دانم که می دانی!
عزیزا!
در هر حالی، در خوشی و ناخوشی، در گرفتاری و آسایش، در شادی و غم، در سخت‌ترین لحظات زندگیم، زمانی که با تمام وجود،   رو به درگاهت آورده ام و گریسته ام، تو را شکر گفته ام. می دانم که می دانی!
حتی آن زمان که بنده ای از بندگانت به بدترین وجه مرا آزرده اند، دم نزدم و تنها تو را شکر گفته ام. می دانم که می دانی! و می دانم که می بینی!