خدایا
خدایا اگر زیبایی و لطافت تو را ،در حسی که تو عرضه نموده ای نمیدیدم، چگونه بود باز هم در خفای وجود، وجود نازنینت را درک میکردم و دوست داشتم و بر هر پیش آمدی ،شکرت می کردم که لایق سپاس و امتنانی
ای پروردگار همه خلق....
دوستت دارم و هر لحظه تو را می جویم
بار الها نکن از لطف خودت نابودم
دریکی ازروزهای سرد زمستان هم چنان که بین پستی وبلندی های زندگی قدم می زدم . ناگهان دریک صبح زیبای خدا، شاهد بارش برف زیبای زمستانی شدم .که با بارش سریع خود می خواست چادرسپیدش را همه جا بگستراند. برف با بارشش مرا چونان کشتی اسیری که امواج غول آسای دریا سکان و بادبانش را درهم ریخته درخودمی کشید و دراین حال ، قدم هایم را به سختی به طرف خلوتگاه دل خود برمی داشتم وبا خود می گفتم : این فرصتی است که سپیدی و سرمای برف ، افکارپریشانم را رنگ دگردهد. کم کم روزجایش را به شب می داد تا ، جامه ی سیاهش را بردره ها بگستراند. وبرف با بارشش سیاهی دل شب را با نور سپیدش روشنی می بخشید. و با سکوتی که همه جا حکمفرما بود تنهایی هایمان را با لحظه های ناب خدایی پیوند می زد. به مانند لحظه های ناب نماز که ترانه ی قلب است وحتی وقتی با فریاد وگریه ی هزاران صدا درشب آمیخته میشود و به خدا می رسد .
واینک درسکوت وآرامش زمستانی ، ودراوج خیال چمنزاری بی پایان یافتم . جایی که نورخورشید می تابد و گل ها عطرشان را درفضا می پراکند.وجایی که جویباران درمسیرشان به دریا نغمه سرایی میکنند . کوه ها را دیدم چون جایی بودکه، درآن شوق بیداری بهار، رنگ اشتیاق تابستان ، ترانه های قدرت پاییز و زیبایی راز زمستان را میتوان یافت . زمستان مردم، خواهد گذشت و بهار زیبا می آید . گل ها ازشکوفه های مزارع سر می زنند و جویبارها دردره ها روان خواهد شد.
افسوس ! آیا تاکنون زمانی رسیده است وخواهد رسید که درآن هنگام ، انسان بربازوی راست زندگی بیارآمد ، در روشنایی روزشاد و خرم باشد ودرسکوت شب آرامش بیابد؟ آیا این رویاها به حقیقت می پیوندد!.
ساعتی ازشب گذشته است وبی هدف ایستاده وبه آسمان گرفته وتیره رنگ زمستان چشم دوخته ام و به لذت واندوه این زندگی فکرمی کنم ، اکنون میخواهم دردل شب قدم بزنم و با تندباد سرد زمستانی باشم ، تا معنای بی پایان طبیعت را احساس کنم ، چرا که بیداری روح شایسته ترین چیززندگی انسان وحتی هدف اصلی بودن است .می خواهم برای ساعتی هم شده خودرا به دست فراموشی روزگاربسپارم ، تا شاید ازخود به خودرسم .
خدایا
تو میدانی قبل از آن که بخوانی
اجابتم کن به لطف و کرمت . ببخش مرا به مرحمتت ،که تنها توئی پناه بی منت . تنها توئی آخر هرلذت،،،برای رسیدن یاری ام کن . برای کمال هدایت . دوستت دارم .اگر دستم خالیست و می جویمت ، اگرچشمانم کور است ، رهایم نکن ،که بی پناهم. عذابم نکن که ناتوانم. بگیردستم را که میدانم، دوستــــــــــــــم داری .
زندگی جاده ای است با دو ردیف درخت کاج کهن سال که سر به آسمان گذاشته اند و از قدیم دو طرف جاده کاشته شده است . آدمها از این جاده عبور می کنند و با چاقو روی درخت ها یادگاری می نویسند . جاده زندگی جاده عجیبی است چون امکان بر گشت راه رفته وجود ندارد و یادگاری های تن درختان به هیچ عنوان قابل پاک شدن نیست و باید مراقب بود که دیگران از نوشته شما بر روی درختان ناراحت نشوند . کاش می شد بعضی از این یادگاری ها را پاک کرد ، کاش می شد قسمتی از راه رفته را برگشت ، کاش می شد وسط جاده نشست و به عابران این جاده نگریست و از اعماق وجود برای جاودانگی در این جاده شادی کرد. اما...
آدمها که متولد می شوند در ابتدای این جاده قرار می گیرند .عده ای تا انتهای این جاده می روند و به کمال می رسند و بعضی تا نیمه و گروهی هم از جاده منحرف می شوند . درختان کاج نشان از کسانی دارد که از این جاده عبور کرده اند پس باید مراقب بود یادگاری های زیبایی روی درخت ها کشیده شود.
بعضی زمان ها انسان از سر احساسات و غرور دست به اشتباهاتی می زند که جبران آنها واقعا مشکل است. کاش می شد اشتباهات زندگی را، به راحتی اشتباهات تایپی ، تصحیح کرد. ولی افسوس...