خاطرات دیروز و امروز

 

چه زود بزرگ شدند دستهایت که در باغچه های دیروز به شاخه های آلو سنگ می انداختند، به خاطر می آوری.

در روزگاری که قلبها وحشی اند؟ اگر شاخه ها تمام برگ هایشان را هم بتکانند بهار آرزوها پایان پذیر نیست.

قلبها وحشی اند، دستهایت هر قدر هم بزرگ شوند نمی رسند به ستاره های دور دست، ستاره هایی که برقله های آرزوهای معصومیت نشسته اند.

بیا در دنیای خیالمان سرزمینی بر پا کنیم و با نفسی کوتاه زندگی را آغوش بگشائیم. نمی دانم چه کسی دستم را خواهد فشرد؟ و به رویم خواهد نگریست؟ فقط می دانم که مثل موج ها در دل جوشانم جاری خواهی شد.

رودها به سوی دریاها شتابانند. من رودی هستم که دریاها از چشمانم عبور می کنند، از همین امروز دلم برای انسانهایی که فردا خواهم دید، تنگ شده است.

می خواستم به شور تو شیدا شوم، نشد        درتاروپود عشق تومعنا شوم، نشد

   ابر هزار جنگل جان را به جان خویش            باریده ام که در تو شکوفا شوم، نشد

  گم بوده ام نشد به عشق تو پیدا شوم، نشد   هرگز نشد به عشق تو پیدا شوم، نشد

 

 

راززندگی

 

زندگی جریان یک رود است رودی جاری و پرتوان و من و تو در این جریان در حرکتیم، اما گاه گاه این جریان سریع را فراموش میکنیم. دریا را از یاد می بریم و به یک آبگیر کوچک دل خوش می کنیم. ولی باید بدانیم که دل کوچک زود می گیرد، دل کوچک زود پژمرده می شود. پس بیا هم دریا را بشناسیم و هم خود را.

بدان که روزها از پی هم سپری می شوند، اما خاطره ها و یادگارها چون طلسم ناگشودنی در قلبهای ما باقی می مانند، آن هنگام که غبار گذر عمر بر چهره هایمان نقش می بندد به گذشته ها سفر خواهیم کرد، خنده ها، گریه ها دوباره در نظرمان مجسم خواهد شد.

 

یارب چه چشمه ایست محبت، که من از آن یک قطره نوش کردم و دریا گریستم.

سرنوشت

 

آمدم به دیدارت ولی همراه اندوه    آمدم ولی با دیدگان شسته در اشک

آمدم ولی همچو گل پائیز دیده       شادابی اش بر باد رفته، رنگش پریده

گفتم شگفتا، ای دلارام ، ای پناهم

این خستگی از چیست در چشم سیاهت، رفته چرا لبخند گرمت

این سایه غم چیست در موج نگاهت

او:  همراه آهی گفت: زیرا که من، درپنجه تقدیر اسیرم

من درحصار سرنوشتم

پروانه و شمع

شمع بگریست که در این سوز و گداز   کز چه پروانه زمن بی خبر است

بسرش فکر و صد سودا بود   عاشق آنست که بی پا و سر است

گفت پروانه ی پر سوخته ای     که ترا چشم به ایوان و در است

من به پای تو فکندم دل وجان    روزم از روز تو صد ره بتر است

پر خود سوختم و دم نزدم     گر چه پیرایه ی پروانه پراست

کس ندانست که من میسوزم    سوختن هیچ نگفتن هنراست

آتش ما زکجا خواهی دید   تو که بر آتش خویشت نظر است

با تو می سوزم و می گردم خاک    دگر از من چه امید دگر است

پر پروانه زیک شعله بسوخت   مهلت شمع ز شب تا سحر است

سوی مرگ از تو بسی پیشترم    هر نفس آتش من بیشتر است

تولدی دیگر

زندگی شاید آن لحظه ی مسدودی است که نگاه من درنی نی چشمان تو خود را ویران می سازد. در اتاقی که به اندازه ی یک عشق است به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد، به نهالی که تو درباغچه ی خانه ی مان کاشته ای. آه سهم من این است .

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید دستهایت را. دوست میدارم .

 

فرشته لحظه های به یادمانی

مادرخوبم، که سالها گهواره ی زندگی ام را، بر دوش گرفتی و آنرا در طوفان مشکلات به سلامت به مقصد رساندی. دراین جهان هیاهو و آرامش، چه زیبا، ریشه های دلت را، و ساقه های چشمانت را و شاخه های معطر نگاهت را، برای رویش تبسم آمالم، در وادی خزان، سبز نمودی .

مهربان مادرم، هم اینکه چند سال از رویش شکوفه های درخت نگاهت میگذرد، اما دست های پر تلاوت عاطفه ات، هنوز این جوانه های امید را باغبانی میکند. مادرم، ای آفتاب چشمانم، تو را نه با خورشید و نه با ماه، نمیتوان قیاس نمود. که تو هم خورشیدی و هم ماه، چرا که شب ها و روزها، در روشن نگاه داشتن چراغ زندگانی ام، سوختی و ساختی.

ای تمامیت جانم، تا زندگی باقیست، تو را در بهشت دلم جای خواهم داد.

پائیر برگ ریزان

در برابر پائیز زانو می زنم و باران پرده مکرری است که دیدگانم را بردریچه بیداری می بندد. اگر که می خواهی مرا بیابی، بر دفتری نظر کن که در آنسوی پنجره های بسته ورق می خورد. اگر که می خواهی دستم را بفشاری به زیرگامهایت نظری بیفکن، تپش نبضم را احساس میتوانی کرد.

پائیز، ای فصل برگ ریز ، ای آنکه بر جنازه ی گلهای باغ من جز گریه، هیچ کاری دیگر نمیکنی. هرچند غیر مرگ که سرنوشت مشترک برگهاست، بر ساکنان باغ مقدر نمیکنی. ای همچو مرگ ، خوب و رهاننده و عزیز.

پائیز اگر بگویم که ترا دوست تر دارم از بهار باور میکنی.

 

رازهای پنهان

 

در آخرین ساعات شب، نور ستاره ها فروزانتر شده است. من خاطرات گذشته را در سینه ام فشرده ، از ساحل شنزار عمر می گذرم. یک تند باد دریایی حضورش را نمایان میکند و بانگ مرموزی از اعماق دریا برمی خیزد . انگار آب اقیانوس، برای پر کردن خلاء وسیع به شور آمده است؟ یا نه؟ صدای بازگشت قلب من است، که سراسر عالم را در آغوش کشیده و از اعماق دریا، دگربار، بلند است. برای آنان که امواج طولانی، رازهای پنهان را فاش میکند بیش از این اجازه نیست، که بر ساحل بمانند آنان می بایست با وداعی راه خویش را برگزینند.

ندانم آتشی یا آبی ای اشک                  گل داغی ولی شادابی ای اشک

شکستی سیل بند دیده و دل                  که دریایی ترین سیلابی ای اشک

کنار ساحل خاموش چشمم                    درخشان گوهرشب تابی ای اشک

گل افشان کن گذرگاه لبم را                    که خون دیده ی بیخوابی ای اشک

دو چشم مردم اختر شمارم                    شبم راخوشه ی مهتابی ای اشک

نــــــمازم نور معنا از تو دارد                     چـــــــراغ روشن محرابی ای اشک

غزل بی آب رویت گفتنی نیست               برآی ازدل که شعرنابی ای اشک

یخ های قلب هایمان

 

 برشاخسار دل، همه یاخته هایم، قناری می شوند، وقتی که، سکوت قفس است و تنهایی زودرس، در برگ ریز، یکدلی.

حتی نمیتوان به این درخت ، رازی گفت که کلاغی برگرده اش بیتوته کرده است .

چشمانت، دو بیتی سبزی است که غزلهای آبی می سراید.

 شعر، کودکی است که چشمانش، نجابت دریاست و دستانش اجابت جنگل، که در میان گریه سلام می دهد و لبخنده اش، تقسیم فراوانیهاست قندیل می بندد. آنرو، درلفظ و در نگاه که چشمانت بیتوته گاه کلاغی است که، زمستانم را به قراول نشسته اند.

دلم گرفته از این روزها، دلم تنگ است. میان ما و رسیدن، هزار فرسنگ است. مرا به زاویه ی باغ عشق مهمان کن، دراین هزار فقط عشق پاک و بیرنگ است.

وداع آخرین

وقتیکه سپیده دم با بیم و هراس دریچه ی کاخ جادوئی خود را به روی خورشید بامدادی میگشاید، مرا بیاد بیاور. مرا بیاد بیاور آن روز که دست سرنوشت برای همیشه از تو جدایم کرد و غم و دوری و گذشت ایام، زبان افسرده ام را خاموش ساخته باشد.

آن روز به عشق نومیدانه ی من و به وداع آخرینی که با هم کردیم بیندیش، زیرا که برای دو انسان، دو دوست دوری و گذشت زمان را معنایی نیست.

.....تا وقتیکه دل در برم بتپد، قلب من به تو خواهد گفت، مرا بیاد بیاور.

یا زمانیکه دل شکسته من برای همیشه در زیرخاک سرد آرمیده باشد و بوته گلی دور از گلهای دیگر آرام آرام بر روی گور من بشکفد و آنروز که دیگر از من نشانی در جهان نخواهد بود، اما روح جاودانی من هم چون دوستی وفادار به نزد تو خواهد آمد و درخاموشی شب آهسته در گوشت خواهد گفت.

مرابیاد بیاور                       مرابیاد بیاور