چررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررا
میخواهم بدانم چرا، چرا،چهره ها همیشه باهاله ایی ازاندوه گره می خورند.
چرا همیشه بعدازتلاشهای روزانه زندگی مان ، به گوشه ی انزوایی کشانده می شویم تا به خودمان بیندیشیم و درآن موقع اخمی از بدبینی بردیدگانمان نقش می بندد وموجی ازاضطراب برچهره می نشیند وازخوکردن و پیوند بستن نومید مان میسازد.
چرا هرموقعیکه ازغوغای زندگی به خود وبه این دنیا می اندیشیم ودرتفکرهای عمیق وخیالات بلند غرق میشویم ناراحتی به وجودمان احاطه میکند وسایه ی غمی ناشناس برجانمان می افتد ودورازنشاط وشعف درتنهایی اندوهگین خودمان می نشینیم وسردردودست میگیریم وبا نم اشکی وباخود گفتگویی داریم .
چرا همیشه عمق روح وفکرمان با اندوه و پستی -- و ابتذال باشادی همراه است .
چرا روح های بلند ودلهای عمیق ، اندوه ، پائیز، سکوت وغروب را دوست تردارند.
چرا دراین روزگارهرچه عمیق است وجدی و غمناک و هرچه سطحی است خنده آور وشاد ودلپذیر.
مگرنه اینست که بدبینی ، نگرانی وعشق باوجودهرشخص سرشته واجین شده است ودرعمق وجود اضطراب برای خودلانه کرده است .
واینک خودرا درقفسی به نام دنیا ،که نامش مینامند اسیرمی بینم و هستی را ، دربرابرخودکوچک وسرد و زشت می بینم . چرا که جز اضطراب ، انتظار وتلخکامی چیزی را برایم به همراه ندارد ومن خودرا بادیگران، همه وجزباخویشتن تنها می بینم وبااین زمین وآسمان وهرچه است بیگانه .
باید هرزمان وهرلحظه وهرموقع اندیشید دربیان حرفی که درخلوت فکراست مثل یک اخم ، یک سکوت سنگین وغمناک ، یک لبخند تلخ ، حرفهایی که اوج میگیرند وبی وزن می شوند وتنها فقط وفقط درفضای ذهن وخیال پروازمی کنند . چقدر باهمه ی حرفها بیگانه شده ام ویالااقل میتوانم بگویم بیگانه میشوم ، مثل پرنده ای بلند پروازبرفراز همه ی شعرها، عشق ها وحرف ها چرخ میخورم ودرخویش تا میخورم ومی شکنم مانند آفتاب فروردین بانوازش سرانگشتان باران بهاری ، می رویم ، میخواهم که برویم تا باظاهربه دروغین خود شادی بخش تمام پهنه پهنه ی زمین باشم تا خنده هایم تمام فضای بودنم را، وجودم را، افق تا افق سقف آسمان را دربرگیرد. دیگرنمی خواهم بگویم ، نمیخواهم بیندیشم ، نمی خواهم دوست داشته وعشق ورزم ، نمی خواهم باشم . دوست دارم خودم وهرچه دراین دنیاوزندگی بدآن بسته است برروی این زمین وزندگی ودوست داشتن های پوچ خاکی بگذارم وتنهای تنها دورشوم وهمه چیزرا درزیرپای خود بگذارم وبگذرم .
کاش می شد، این نگاه غوطه ورمیان اشک را—برجهان دیگری نثارکرد—کاش می شد، این دل فشرده – بی بهاترازتمام سکه های قلب را – زیر آسمان دیگری قمارکرد.
بنام خدا
سام مهربان سرسبز شده
اگه می خواهی هیچ گاه غم واندوه نداشته باشی
اگه می خواهی به یک ارامش درونی برسی
اگه می خواهی هیچ گاه نیازمند هیچ ابولبشری نباشی
اگه می خواهی در همه کارهایت موفق باشی
اگه می خواهی به ارزوهای دست نه یافتنی دلت برسی
وهزارا اما واگه دیگر .....
فقط یک راه داره بله فقط یک راه
واون عشق به خدا ست و همه چیز راه از او خواستن
ودر یک کلام فقط از خداخواستن
نمی دانم داستان شراب خواستن شمس از مولوی را شنیده ای یا نه ولی نتیجه اخلاقی ان را ذکر می کنم :
وان اینست که تمام مقام واعتبار ودلبستگیهای دیگر دنیوی
ممکن است بر اثر یک سوتفاهم کوچک یا یک قضاوت نا بجا وهزارن دلیل خیلی کوچک دیگر در عرض یک چشم بهم زدن نقش بر اب شود ولی تمام دلبستگی های معنوی انسان به خدا هیچ گاه تغییری نمی کنه هیچ گاه از اعتبار نمی افته وهمیشه خدا نگهدار انست پس کارها بر خود اسان گیر وتوکل به خدا داشته باش .
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیز هوش
وز شما نشاید کرد سر می فروش
گفت اسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش
سلام. به خاطر کارم دارم یه عیدانه درست میکنم که به ایمیل ۵۰۰۰ نفر فرستاده بشه.خیلی دوس دارم با اون قلم قشنگت برام چند خطی توش بنویسی.اگه دوش داشتی واسه ام کامنت بگذار که واست توضیحش بدم.ممنون.مانی
مانی جان سلام
من ازطریق آیدیت برات پیغام گذاشتم ومنتظرتوضحیت هستم حالا چه ازاین طریق وچه ازطریق چت. موفق باشی
سلام موفق باشید
سلام
دوست عزیزم ممنون که سلامم را پاسخ دادی
تو هم که مثل حسابی از این دنیا دلت گرفته
به قول خودت ما باید با هم دنیای بسازیم به دور از همه این چراها ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شاد باشیم و به دنیا لبخند بزنیم
عزیز مهربون شاد باشی خیلی زوده به اون دنیا فکر کنی
تا میتونی از امروزت لذت ببر
کاش می شد، این نگاه غوطه ورمیان اشک را—برجهان دیگری نثارکرد
خط بالا روبرای این نوشتم که باز هم تاکید کنم
باید زندگی کنیم و مبارزه با تمام نا شادی ها
در پناه ایزد
چقدر دلم برای عبور از خواب این همه دیوار گرفته است!
تقصیر کسی نبود،
ما هم به دیدن باران و آینه عادت کرده بودیم،
می آمدیم،بعد حرف می زدیم،
نگاه می کردیم،
چپ و راست لحظه ها را می فهمیدیم
تا شبی که ناگهان آینه شکست و سکوت از کوچه ی خاموش کلمات به مخفیگاه گریه رسید....
حالا نگو که سهم من ،از تمام خاطره های بارانی،
دستان مهربان خداست ....
که نگاهم را دخیل بسته ام به نگاهت
و دستانم آشنای دستان تو اند
و گام هایم لبریز شوق رسیدن ...
آخر دیری است که چشمان من
به فانوس انتهای چشمانت،عاشقند!
تو بگو من چه کنم؟؟؟
"معبودت نگهدارت"
سلام دوست عزیز کتن زیبایی بود بیان قشنگی بود به امید روزی که هیچ اشک حسرتی از چشمانمان سرازیز نشه......
من هم بهار زیبایی زیباتر از همیشه براتون آرزومندم.....