حضورخداوند

خدایا .......

 ازتاریک خانه های بی شمارگذرکرده ام تا پرتوی ازتلالو خداوندی ات را دریابم . کوهستان های بسیاری را پشت سرگذاشته ام تا گوشه ای ازستیغ جبروتت را حس کنم وحالا آمده ام تا ازهوای آفتابی رحمتت سرشارشوم . ای آن که شبانه روز، دررگ های آفرینش جریان داری ، ای آن که بی توهیچ نیست وباتوتمامیت هستی ، هویتی شگرف را تجربه می کند ! اززخم های کهنه ام تنها باتوسخن می گویم که رازدارمطلقی . مرادریاب ودقایق بی پناهم را تکیه گاه باش <<یاارحم الراحمین >>

امروز صبح زود از خواب بیدارشدم تا طلوع آفتاب رو تماشا کنم . به راستی که زیبایی آفرینش خدا وصف ناپذیره . نگاه می کردم و خداوند را برای کار عظیمش می ستودم . در حالی که نشسته بودم حضور خداوند را در کنار خودم احساس می کردم .  خدا از من پرسید:« آیا مرا دوست داری؟».
جواب دادم:
«البته! تو خداوند و خدای من هستی.» بعد پرسید:« آیا اگر از نظر جسمی مفلوج بودی، باز هم مرا دوست داشتی؟» پریشان خاطر شدم. به دستها، پاها و مابقی اعضای بدنم نگاه کردم و به خود گفتم: از انجام کارهای زیادی ناتوان خواهم شد. کارهایی که الان بسیار طبیعی به نظر می رسند. اما با اینحال چنین جواب دادم:« کمی مشکل خواهد بود ولی باز هم تو را دوست خواهم داشت.»

خداوند چنین ادامه داد:« آیا اگر نابینا بودی، باز هم آفرینش مرا دوست داشتی؟» کمی فکر کردم. «چطور می توانستم چیزی را که نمی بینم دوست داشته باشم؟ » اما در همین حال به یاد نابینایان زیادی افتادم که اگر چه نمی دیدند، ولی باز هم خداوند و آفرینش او را دوست داشتند. پس جواب دادم:« فکر کردن در این مورد کمی مشکل است ولی باز تو را دوست خواهم داشت.» خداوند از من پرسید :« اگر ناشنوا بودی چطور، آیا به کلام من گوش می کردی؟»
چطور می توانم چیزی را که نمی شنوم، گوش کنم!
اما فهمیدم ، گوش کردن به کلام خداوند فقط با گوشها صورت نمی گیرد بلکه با قلب هم انجام می شود.
جواب دادم:
« اگر چه مشکل است ، ولی باز به کلام تو گوش خواهم کرد.» خداوند بار دیگر پرسید:« آیا اگر لال بودی باز هم مرا می پرستیدی؟» چطور ممکن است بدون داشتن صدا خداوند را بپرستم؟
ناگهان این عبارت به ذهنم خطور کرد: خداوند را با تمامی دل و جان می پرستم. پرستش خداوند تنها سرود خواندن نیست ، شکر گذاری های قلبی ما، زمانی که شرایط سخت است خود نوعی پرستش است.
سپس چنین جواب دادم :
« حتی اگر جسماً هم نتوانم تو را بپرستم ، باز اسم تو را خواهم ستود.» بلافاصله خداوند پرسید :« آیا با تمامی قلب خود مرا دوست داری؟»
با شجاعت و اطمینان قلبی فراوان ،
پاسخ دادم :
« بله خداوند! تو را دوست دارم ، زیرا تو تنها خدای راستین هستی!»
از پاسخی که داده بودم ، احساس رضایت داشتم .
آنگاه خداوند گفت:
« پس چرا گناه می کنی؟» جواب دادم:« من کامل نیستم ، فقط یک انسان هستم.» «چرا زمان صلح و آرامش و زمانی که همه چیز بر وفق مراد تو است، از من خیلی دور هستی ؟ چرا فقط هنگام سختی ها به طور جدی دعا می کنی؟» هیچ جوابی نداشتم ، فقط اشک…. خداوند ادامه داد: چرا هنگام پرستش به دنبال من می گردی، گویی که پیش تو نیستم؟ درخواستهایت را با بی تفاوتی عنوان می کنی؟ و چرا بی وفایی؟
اشک ها همچنان از گونه هایم جاری می شد.
چرا این قدر از من خجالت می کشی؟ چرا پیغام های خوش را نمی رسانی؟ چرا به هنگام سختی و جفا به نزد دیگران می روی تا اشک بریزی، در حالی که من شانه های خود را در اختیار تو گذاشته ام؟ چرا هنگامی که کاری را به تو می سپارم تا مرا خدمت کنی، بهانه های مختلف می تراشی؟
به دنبال جوابی می گشتم، ولی هیچ پاسخی نداشتم. اگر تو از زندگی لذت می بری، به خاطر این است که من خواسته ام تا تو از این نعمت برخوردار باشی. به تو استعدادهایی بخشیدم تا مرا خدمت کنی، ولی تو همچنان به راه خودت می روی. کلام خود را برای تو کشف کردم، ولی تو از این دانش استفاده نکردی . با تو سخن گفتم ، ولی گوشهایت بسته بود. اجازه دادم که شاهد برکات من باشی ، ولی چشمان خود را بر گرفتی . خادمین خود را نزد تو فرستادم ، ولی تو با حالتی منفعلانه اجازه دادی که دور شوند.
صدای دعای تو را شنیدم و به همه آنها جواب دادم.» «آیا حقیقتاً مرا دوست داری ؟»
نمی توانستم جواب بدهم. چطور می توانستم؟ فوق تصورم بودو حیرت زده بودم . هیچ عذری نداشتم . چه چیزی می توانستم بگویم !
قلبم گریست، و هنگامی که اشکهایم جاری شد، چنین گفتم :«ای خداوند، خواهش می کنم مرا ببخش. من لیاقت آن را ندارم که فرزند تو باشم.»
خداوند چنین پاسخ داد:
« این فیض من است ، ای فرزندم.» گفتم: چرا مرا می بخشی ؟ چرا مرا دوست داری؟ خداوند جواب داد:« چون خلقت من هستی . تو بنده ی من هستی . من هرگز تو را ترک نخواهم کرد. وقتی گریه می کنی ، دلم برایت می سوزد و من هم به همراه تو گریه می کنم. وقتی از شادی فریاد بر می آوری ، من نیز با تو شادی می کنم . اگر سرخورده شوی ، من به تو امیدواری خواهم داد. اگر بیافتی ، من تو را بلند خواهم کرد و اگر خسته شوی تو را بر دوش خواهم کشید. من تا انقضای عالم با تو خواهم بود، و تو را تا به ابد دوست خواهم داشت.»
هرگز تابه این اندازه با صدای بلند گریه نکرده بودم . چطور توانسته بودم تا این حد سرد باشم ؟ و چطور به خود اجازه داده بودم که اینچنین قلب خدا را به درد بیاورم؟
از خداوند پرسیدم
:« چقدر مرا دوست داری؟» خداوند دستهای خود را باز کرد و مرا در آغوشش آرام گرفت..................

نظرات 13 + ارسال نظر
آشنا سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:18 ب.ظ http://yaran313mahdi.blogfa.com

بسیار بسیار زیبا بود
لذت بردم
قلم خوبی دارین
سری به من هم بزنین
منتظرم

علی شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ق.ظ


ای کاش دوست داشتن را تجربه نمی کردم، تجربه ی تلخی بود... دیگر هیچ وقت نمی خواهم حضوری گرم، سرمای وجودم را محو کند دیگر هیچ گاه به نگاه عاشقی دل نمی بندم و هیچ گاه به سلام مهربانی پاسخ نخواهم داد

علی یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ب.ظ

سلام بر مهربانی

فرازی از نهج البلاغه تقدیم به شما دوست بزرگوارم :
پروردگارا

شیفتگان تو همینکه از حوادث روزگار رنجور میگردند , به تو پناهنده میشوند و سختی بار مصائب را با نوازش عشق تو آسان به منزل میرسانند.

زیرا اینها می دانند و بدان یقین دارند که زمام امور در دست توست و بر کاخ هستی جز اریکه سلطنت جاودانت کرسی دیگر یافت نمیگردد .

اگر چه آرزوهای من سخت دشوار و مشکل میباشد, اما در پیشگاه عظمت و قدرت تو خدای مهربان ناچیز و آسان انجام میشود.

تندرست و شاد باشی
یا حق

علی شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:42 ب.ظ

سلام مهربون

تا هست سرزمین من.آسمانی باد.و بهارانه بی پایانش.بی پایان..دودمانتان در
آرامش.زندگی هاتان دراز.و آینده روشن تر از امروز برای شما مردمان بزرگ.
بوی خوش.خواب آرام. و زندگی زیبا آرزو می کنم........(کوروش بزرگ)
ای کاش کوروشی دیگر زاده می شد

علی یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:39 ب.ظ

سلام مهربون
این شعر زیبا تقدیم به شما که هم مهربونی و هم با احساس.

"دلم هوای آفتاب میکند "

هوای توست در سرم
اگر چه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب می کند
نه آشنا نه همدمی
نه شانه ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بی پناهی عظیم تو
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه ها و کوچه ها نه راه آشناست
نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست
تو و هزار درد بی دوا
تو و هزار حرف بی جواب
کجا روی؟ به هر که رو کنی تو را جواب می کند
چراغ مرد خسته را
کسی نمی فروزد از حضور خویش
کسش به نام و نامه و پیام
نوازشی نمی دهد
اگر چه اشک نیم شب
گهی ثواب می کند
ولی من ای دیار روشنی
دلم چو شامگاه توست
به سینه ام اجاق شعله خواه توست
نگفتمت دلم هوای آفتاب می کند؟

علی شنبه 6 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:55 ب.ظ

سلام
خوبی مهربونم .
ژس آژ جدیدت کی از راه میرسه.

صبحدم بلبل، بر درخت گل، خدا به خنده می گفت
نازنینان را، مه جبینان را، خدا وفا نباشد

نبی یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:47 ب.ظ http://www.onlygodonly.blogsky.com

سلام ماروای مهربان خدا
چندی پیش دختر بچه نابینای را دیدم که مرتب خدارا صد هزار مرتبه شکر می کرد . از خود شرمسار شدم که با وجود بینایی از پس یک شکر ان بر نمی آیم . مطلب زیبای شما را که دیدم یاد آن خاطره دوباره در دلم زنده شد .
اگر چه مطلب از حسن ادبی برخوردار است وشاید گذاشتن کلمه فرزند تشبیه باشد ولی به نظر این حقیر اگر به جای فرزند بنده نوشته شود بهتر باشد .
موفق وپیروز باشی

محمد چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ق.ظ

واقعا صبح خوبی رو آغاز کردم با این نوشته
انشالله همیشه همونطور که خدا میخواد بندگی کنیم
مهربان و سبز باشید

[ بدون نام ] چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:09 ب.ظ

گفته بودم زندگی سهم من و توست اگر بگذارند. یادت هست؟
گفته بودم زندگی بی تو سراب است.
راستی .من را می شناسی؟
من همانم که گفتم زندگی بی تو سراب است!
اما ... با تو بودن و با تو ماندن حتی سراب هم نیست. خیال است.
اصلاٌ تو کیستی؟
هان یادم آمد.
تو همانی که روزی با ژاهایت آمدی و نماندی و رفتی!
و من همانم که روزی با دلم آمدم و ماندم و ماندم!
یادت هست؟

زهرا یکشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:29 ب.ظ http://tanhamonji.persianblog.ir/

با عرض سلام وتبریک سال جدید
با مطلبی تحت عنوان :جسد دختری که بعد از سالها سالم مانده ( زندگینامه برنادت مقدس)
به روزم خوشحال میشوم سر بزنید

مریم جمعه 26 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ق.ظ http://sargashteh65.blogfa.com/

سلام. دوست عزیز
مطالبتون واقعا زیبا بود. به من که یه آرامش خوبی داد.
خدا همیشه ژشت و ژناهتان.
موفق باشید

یMojammad یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:19 ب.ظ

ای خداوند، خواهش می کنم مرا ببخش. من لیاقت آن را ندارم که فرزند تو باشم.» خداوند چنین پاسخ داد:« این فیض من است ، ای فرزندم.» manzoretan az farzan che kasi mibashad ? shayad ham matne bala yek copi mibashad az roye kotobe masihiyat ?????????

سلام گرامی - بله درست گفتید - مطالبی که زیبا ومعنی دارباشن رو دوست دارم اینجا بزارم /چرا که احساس میکنم پندی هست برای همه ی ما/

س جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:58 ق.ظ

سلام
بی نهایت عالی بود
همونطور که میخوندم های های گریه میکردم
واقعا ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد