ترانه روح

خدایا، یاری ام ده تا هرآنچه را تاکنون آموخته ام بسوزانم وهرچه را که اندوخته ام به دورافکنم . دستگیرم شو تا آن نعمت هایی را که تا امروز خرد و کوچک پنداشته ام وبی اعتنا ازکنارشان گذشته ام ، دریابم وقدروقیمتشان را بشناسم . پس مرا مجال سودایی عطاکن که درآن هرچه نیست را بفروشم وخریدارآنچه هست باشم.

 

در ژرفنای روح من

ترانه ایست بی کلام

که دربذرقلبم می زید

اونمی خواهد

برصفحه نقش بندد،

او حس مرا به پنهان بودن ، می بلعد

و بر لبانم هم جاری نمی شود.

 

چگونه می توانم آن را بخوانم

از آن درهراسم

که با زمین و زمینی بیامیزد،

برای چه کسی آن را بخوانم؟

که ازترس گوش های بدشنو

درخانه ی روحم جا گرفته است .

 

آن هنگام که به چشمان درونم نظرافکندم

سایه ی سایه اش را دیدم :

وقتی ، سرانگشتانم را لمس کردم

کرداردستانم

حضورش را چون دریاچه ای

که باید برق ستارگان را بنمایاند

احساس می کند.

 

اشک هایم ،

آشکار می کند آن را ، چونان قطرات درخشان شبنم

که اسرارگل سرخ خشک شده ای را فاش می کند.

 

آن ترانه را

اندیشه آفرید،

سکوت ، فراوانی اش بخشید،

فریاد ، به صدایش درآورد،

حقیقت ، پوشاندش،

رویا ها ، تکرارکردند،

عشق ، فهمیدش ،

بیداری ، پنهانش کرد،

و روح ، خواندش.

آن ، ترانه ی عشق است

 

عطرآن ، دل انگیزترازیاس است،

کدام صدا می تواند اسیرش کند؟

 

کیست که جرات کند

و غرش دریا را با نغمه ی بلبل یکسان کند؟

ونغره ی طوفان را با نالیه طفل بسنجد؟

و فریاد واژه های پرمعنی را

برای قلب سخنگو بازگوید؟

کدام انسان است که به جرات خویش

با صوت

 

ترانه ی  خدا را بخواند؟