روزتولد

خدایا ،    یاری ام ده تا در زمره ی عاشقان درآیم . دستم بگیرتا سرمست وگرم عشق توباشم ، اما خموش و بی خروش . و شکسته ی عشق باشم . چون تویی مایه ی تسلای دلشکستگان .  پس مرا سوختنی عطا کن تا درآتش آن ازمن هیچ نماند. که کشته ی عشق ازاین فناشدن شاداست . و سوخته ی عشق ازاین خودسوزی آباداست .

 

دریکی ازروزهای سردزمستان چشم به این دنیا بازکردم وسکوت ، مرا در دستان وسیع زندگی ،  ، که از تنازع و تضاد سرشار است ، جای داد. آنگونه که غارهای اطراف دریا ، صدای امواج را منعکس میکنند. و روح، آهنگ گیتی را با آوایی زیرو بم می خواند، اما به اوج آن نمی رسد.

از بدو تولد، زمان مرا درکتا ب این زندگی پرماجرا ،نوشت . دراین روزهای سردهرسال ، چه فکرها و خاطراتی که به روح من هجوم نمی آورد!  

روزهای گذشته ای که  ، به نمایش مناظرخاطره های خوب وبد لحظه های زندگی و زمان می آیند و سپس به اطراف پراکنده می شوند، همانگونه که باد، ابرها را ازافق ، می روبد.   آن ها در تاریکی خانه ی  دلم ناپدید می شوند، چونان نغمه های جویبارها، در دره های متروک و غریب . 

هرسال در این روز، ارواحی که شبیه روح من هستند ،از فراسوی جهان ، برای جستجوی من می آیند. و سرودخوان  واژه های غم انگیز خاطراتم می شوند.  آن گاه میروند، تا پشت نقا ب های زندگی پنهان شوند، همچون پرندگانی که به سمت کشتزار درو شده ،فرود می آیند. اما دانه ای برای بزم آسمانی شان نیافته ، . لحظه ای مانده و به جایی دیگر پرواز می کنند. در این روز، ذره های زندگی گذشته ، چون آیینه هایی کدر، دربرابرم نمودار می شود. مدتی در آینه ها نگاه میکنم  ، جز تصاویررنگ پریده و مرده سان سال ها و جز چین و چروک چهره ی سالخورده ی امیدهای برباد رفته و  رویاهای عمیق و طولانی چیزی نمی بینم  و چون بار دیگر نگاه می کنم ، فقط چهره ی آرام وخموش خود رامی بینم . به آن خیره می شوم وجز غم درآن نمی بینم  . ازاو سئوال می کنم  اما می دانم  که لال است . اگر غم سخن بگوید کلماتش از خوشی شیرین تر خواهدبود.

 دراین مدت عمربسیاری کسان را دوست داشته ام ودوست میدارم. زیرا عشقی که به دیگران می بخشم   ، تمام ثروتی است که دارم وهیچکس نمیتواند آن را ازمن بگیرد.

بارها می شد که مرگ را دوست می داشتم . و او را با نام هایی شیرین ، آشکاراونهان ،صدا میکردم .و با عباراتی  عاشقانه ازآن یاد می کردم . اکنون ، گرچه او را فراموش نکرده ، پیمانش را نشکسته ام ، ولی آموخته ام که زندگی را نیز دوست بدارم . که مرگ و زندگی هردو در زیبایی و لذت برایم یکسان ، و در شکوفایی اشتیاق و آمال من ، شریک . و در برخورداری ازعشق و مهربانی ام سهیم اند.

مثل همه ی انسان ها ، دراین مد ت زندگی ، شادی را دوست داشته ام . اما هرگز آن را درجایی نیافتم . ردپا یا نشانی ازآن روی ماسه های نزدیک خانه ای ندیدم و صدایش را نیزازپنجره ی معبدی نشنیدم . تنها ، به جستجوی آن برخاستم و نجوای روحم را شنیدم که : " شادی دختریست که در نهانگاه دل زاده و پرورده شده و هرگزازحصارآن برون نخواهد شد."    اما چون دریچه ی قلبم را گشودم تا شادی را بیابم ، چیزی ندیدم .

واینک  ، روزها یی اززندگی گذشته ،  و روزو شب هایم این چنین درگذرند تا زندگی ام به  پایان رسد. همچون برگ های درختانی که با وزش باد پا ییزی پراکنده می شوند. و امروز، مانند کوهنورد خسته ای در نیمه راه قله .

و اکنون که این فصل اززندگی ام فرارسیده ، به نظرمی رسد که گذشته ، پشت ابرهای غصه واندوه پنهان . و آینده ، ازمیان نقاب گذشته آشکارشده است .

ایستاده  ، و از پنجره ی کوچکم ، به زندگی خیره شده ام . چهره ی انسان هایی را می بینم که بنوعی درخاموش درونشان با خدا نجوایی دارند. و به رد پاهایی که درخیابان ها وخانه ها برجای مانده ، توجه می کنم  وهمسانی روح ها ، امیدها ، آرزوها و اشتیاق دل ها را می بینم.

ایستاده ، و به کودکانی که با خنده و فریاد شادی، به سوی هم کلوخ می اندازند نگاه میکنم . برسالخوردگانی نظر می افکنم که با قامتی خمیده ، به آرامی گام برداشته ، برعصایشان تکیه زده به زمین خیره می شوند.

کنار پنجره ام ایستاده  و به همه ی این شکل ها و سایه ها، به آن هایی که آهسته درمیان شهر دررفت وآمدند، خیره شده ام . آنگاه به دوردست ها – به آن سوی شهر ، به بلندی کوه ها و گودی دره ها، درختان بهاری و سبزه های مواج ولرزنده ، گل های عطرآگین و زمزمه ی همه ی موجودات زنده را. مینگرم.

درتصورخود، به آن سوی صحراها خیره شده ، اقیانوس را می بینم . و شگفتی های ژرفایش و اسرارنهفته در گنج هایش را. در آن جا ، سیمای طغیانگر و ستیزه گرش را با آب های کف کرده می بینم . و قطراتی که بالا می جهند و غبار می شوند تا باز به پایین برافتند.

زندگی ، با تمام اسرار آشکارو نهانش ، برایم همچون ناله های کودکی که درخلوت اعماق و بلندی های ابدی می لرزند معنا می شود. اکنون این ذره ، که خود آن را من می نامم، فریاد وغوغا میکند . بال هایش را به سوی آسمان پهناور بلند کرده . دست هایش را به چهار گوشه ی جهان دراز میکند . در نقطه ای اززمان که به اوزندگی بخشیده بی حرکت می ماند. و آن گاه از پاکترین پاکی ها ، جایی که این جرقه ی زنده در انتظار است . با صدای بلند فریاد می زند:

درود برتوای زمان ، که تا روزکمال ، با ما همراهی ،

درود برتوای قلب ، که بردرود، آفرین گفتی ،درحالی که خود ، غرق اشک بودی ،

درود بر شما ای لب ها ، که درود را ادا کردید،درحالی که طعم تلخ بدرود را می چشیدید!...