خدایا
یاری ام ده تا به سرای دنیا دل نبندم که هر دم جای کسی ست و به دلستانی مهرنورزم ، که هربامداد ، آرام دیگریست . دستگیرم شو تا چنان باشم که بندگی تورا درخوراست . غم گردش روزگاران به دل نگیرم که بی ما هم روزگاربسیارخواهد گشت . پس مرا نوری عطا کن تا دربند غم ها وشادی ها نمانم بلکه فارغ ازنیک وبد آن باشم که تورا خوش تراست .
در گذرگاه زمان به دور دست ها می نگرم . به آن سو، به آن نا پیدا........ به آنجا که می خواهم لحظه ای را بی دغدغه درآن مکان رویایی سپری کنم . خود را به دست های مهربان نسیم می سپارم تا مرا با خود به آغوش آسمان ببرد . به آن اوج ، به آن دست نیافتنی ، ازکوچه پس کوچه های شهرم ، پر می گشایم وبه جایی دیگر هجرت می کنم به جایی که بتوانم عشق را دریابم وآن را عاشقانه و بی مشکل در کنج خلوت خانه ی دلم جای دهم . به جایی قدم میگذارم که آسمان محبتش بی منت وخورشید شفقتش بی ریا باشد. می روم به جایی که نامش را نمی دانم . ولی این را باوردارم که درآنجا نسیم ، بی رحمانه شاخه ی نازک وجودم را نخواهد شکست و زمانه ی بی مروت گلبرگهایم را با خنجر زهرآلود و بی عاطفه اش پرپر نخواهد کرد و زیر پاهای سنگین وخشک شده از احساسش لگدمال نخواهد نمود. می روم آنجا که عطر اقاقی ها مصنوعی نباشد ، صدای چکاوک ها ازروی اجبار برفضا طنین انداز نشده باشد و تولد گلبرگها وشکوفایی ازروی اجبار نباشد. می روم به آنجا که فدا شدن ارزش داشته باشد و خاکسپاری عشق درخلوت خانه ی دل بی مراسم سوزناک برگزارشود.
|