نگاه مه آلود

 

        مثل روزهای اول بهار، قشری از مه غلیظ در نگاهم نشسته. ای کاش در خلوت ستاره ها، رخصتی برای گریه بود. ای ستاره های خوب دور دست، دامنی برایم بگسترید، قلب من مثل مرغ خسته ای غریب بی شکیب بال میزند، مانند ژرفای بیکران جنگلی، با تمامیت شکستگی، باز استوارم و این خدای مهربان است که التیام بخش  است. اشک را گزیده ام که ترنمی است دلپذیر و بهانه ای است برای ساده زیستن، بارها با ترنم درخت استغاثه کرده ام. من همیشه خویش را در خویش خلاصه کرده ام.

 

زان حدیث تلخ میگویم ترا                           تاز تلخی ها فرو شویم ترا

تو زتلخی چونکه دل پرخون شوی        پس زتلخی ها همه بیرون شوی