شعله های زندگی

 

زندگی زیباست. مثل گلبرگ های سرخ شقایق. زندگی زیباست، حتی درغروب غم انگیز پائیز.

باید زندگی کرد، باید باشم و زنده بمانم و در این وادی حیرت پرهول و بیهودگی سرشار، گم باشم، و همچون دانه ایی که شور و شوق های  روئیدن در درونش خاموش میمیرد و آرزوهای سبز در دلش می پژمرد، در برزخ شوم این پیدای ناپیدا و آن ناپیدای، خورد گردم که این سرگذشت دردناک و سرنوشت بیحاصل ما است در برزخ دو سنگ این آسیای بی رحمی که زندگی نام دارد.

ای زمین، ای که گستره تو در نظر انسان محدود است،  وقتی تو را که مظهر موجودیت همه موجودات موجود در خــــود هستی نمی شناسم، وقتی زبانت را نمی دانم و کتاب معرفت تو را نخوانده ام چگونه میتوانم با تو سخن بگویم، می دانم که تو هم دلگیری و گاهی از خشم و دلتنگی برخود می لرزی و این لرزه ها را پیغامی در تو برای از برای زمینیان است. می فهمم که تو هم همچون من بغض گره خورده ای در گلو داری پس فریاد کن، مرا نیز به نام بخوان.