رو یا

خدایا ! قلبم تشنه ی نوروعشق توست !

هرروزدرافکار و آرزویم ، به سوی من بیا.

 دررویاهایم ، درخنده ی نشسته برلبانم و دراشک چشمانم به سوی من بیا.

 درعبادت وکارم ، درزندگی ومرگم ، به سوی من بیا.

توبامن باش با رحمت وعشقت .

 

چون شب پرده افکند وخواب ردای خود را برزمین گسترد ، بسترم را رها کردم و به دریا شتافتم و با خود می گفتم : " دریا نمی خوابد و بیداری دریا آرام بخش جانهایی است که نمی خوابند".

به ساحل رسیدم و تاریکی آرام آرام از کوه های بلند سرازیر بود و همه ی آن اطراف را چنان نقابی خاکستری ، فرو پوشانده بود . بازایستادم و به لشکر امواج دیده دوختم و به غوغایشان گوش فرا دادم و درباره ی قدرتهای جاودانه ای که آن سوی امواج نهفته بودند، اندیشه کردم ، همان قدرتی که با تندبادها و آتشفشانها درحرکت است و با لبان گلها می خندد و با جویباران آواز سر می دهد.

چون درچند قدمی آنان قرارگرفتم و بالاترازآنان ایستادم ، گویی درآنجا جادویی احساس کردم که عزم مرا یخین وخیال روحم را بیدارمی ساخت . درآن لحظه یکی از آن اشباح بازایستاد و با صدایی که ازژرفنای دریا برمی خاست ، گفت : زندگی بی عشق ، مانند درختی شکوفه ناکرده وبی باروبراست . وعشق بی زیبایی مانند: گل بی بو ومیوه های بی بذرند..... زندگی وعشق وزیبایی مستقل ومطلق اند که تغییروجدایی نمی پذیرند. این را گفت ودرجایش نشست . آنگاه شبح دوم ایستاد و با صدایی که به ریزش آبشاران شباهت داشت ، گفت : زندگی بدون سرکشی مانند فصل های بی بهارند و سرکشی بدون حق مانند بهاردرصحرایی خشک وبی حاصل است ......زندگی وسرکشی وحق دریک ذاتند که جدایی ودگرگونی نمی پذیرند.

آنگاه اشباح ایستادند وبا صدایی هولناک همگی باهم گفتند :

عشق وآنچه به دنیا می آوردوسرکشی وآنچه پدیدمی آورد، مظهری ازمظاهرخداوند هستند وخداوند وجدان دنیای خردورزاست .

آنگاه آرامشی سرشارازصدای برخورد بالهایی ناپیدا ولرزش اجسامی فضایی حاصل شد وچشمانم را فروبستم تابه آواز گفته هایی که شنیدم گوش فرا دهم . چون آنها را بازگشودم ودوباره نگریستم جزدریا را که با تاریکی فرو پوشیده بود ، ندیدم .

برصخره ای که اشباح برروی آن نشسته بودند، نشستم وجزستونی ازدود وبخاری که به سوی آسمان فرا می رفت ، ندیدم .