وقتی خدا داشت بدرقه ات می کرد، بهت چی گفت ؟ جایی که میری مردمی داره که می شکننت، نکنه غصه بخوری، من همه جا باهاتم . تو تنها نیستی . تو کوله بارت عشق میزارم که بگذری ، قلب میزارم که جا بدی، اشک میدم که همراهیت کنه، و مرگ که بدونی برمیگردی ، پیشم.
و اینک من می گریم و تپه ها می خندند ، من فرود می آیم و گلها فرا می روند ، ابر و کشتزار دو عاشق اند و من در بین آنها پیکی امداد گرم، که اشک از دیدگان فرو می ریزم و زبانه ی آتش این یک را فرو می نشانم و بیماری آن دیگر را شفا می دهم .
صدای تندر و درخشش آذرخش از آمدنم خبر می دهد و رنگین کمان نشانه ی پایان راه من است . زندگی دنیا نیز چنین است بین گامهای جهان خشمگین آغاز می شود و بر دستان مرگ آرام پایان می پذیرد.
از دل دریاچه فرا می روم و بر بال فضا سیر می کنم ، تا اگر باغی زیبا ببینم فرود آیم و بر رخساره ی گلها بوسه زنم وشاخه هایش را به آغوش گیرم .
در لحظه های آرام انگشتان نرم خود را به بلورین شیشه ی پنجره ها می زنم و از آن نغمه ای پدید می آید که فقط جانهای حساس آن را درمی یابند .
من آه دریا و اشک آسمان و لبخند کشتزارم .
عشق نیز چنین است آهی برآمده از دل دریای عاطفه ها و اشکی فرو ریخته از آسمان اندیشه و لبخندی از کشتزار جان .
|