نقش های هستی

 

همیشه تصویرهای زودگذرمرا ، به اقیانوس اندیشه های گنگ زندگی می کشاند و سوالی پیش رویم نقش میزند ، که هستی ما ، ازکجا رنگ می گیرد ودرکجا رنگ می بازد و جلوه های زندگی آدمیان با این همه نقش های سبز و سرخ و آبی چیست ؟

انسانها برای اینکه آتش گرم وشعله خیز عشق (عشق الهی )را درقلب های خود خاموش کنند ، نا امیدانه به دامن سکوت چنگ می زنند ودرخلوت خود فرو می روند. چشمانشان را به روی معبود ومعشوق خود می بندند.

 اما چگونه می توان چشم دل را بست ودلی را به حصارکشید؟

 

هستندافرادی که قلب هایشان همیشه درپروازندودرخواب و رویا یا دربیداری بسرمی برند، آنها فانوس به دست ،درجستجوی آفتاب گرمی بخش ،عشق جاری هستند و فاصله ی راه را با بزرگ کردن حجم قلب هایشان پر میکنندو بدینسان عشق های خالصانه و پاک ، پای نرم و آرام بخش خود را ،برقلب انسانها می گذارد و هرگز آن فضای جاودانه آن ، رنگ ها و آن صحنه ی آغاز ،ازیادها نمی رود......

لحظه ی شکوفا شدن عشق درهر انسانی ، لحظه ی تولد خلقت وهستی است . انگارکه ما انسانها، درآن لحظه شاهدرویش اولین دانه حیات درسطح زمین هستیم وهروقت با چهره های خسته وغمگین درسطح زمین برخوردمی کنیم ، آن رنگ معصومانه ی عشق را میتوان درچشمانشان دیدو احساس کرد. وبااین احساس به لحظه ی شکوفای عشق ، به رویش هستی برسطح زمین ، به آن لحظه ای که زنگ ها درگوش هایشان به صدا درآید، نزدیکترمی شوند. درحالیکه خود آنها خیال میکنند، ذره ذره تابوت عشق را به سوی گورستان پیش می برند و اگر چیزی بگذرد بادهای رهگذر، خاکسترتابوت عشقشان را هم به سرزمین فراموشی خواهند برد.

 

به جای گریه به کارزمانه می خندم

زسوزآتش دل  چون زبانه می خندم

به نامرادی من، خنده زد زمانه ومن

به هرکه خواست مراد، اززمانه می خندم

چوغنچه خون جگر می خورد اگرچه دلم

چو گل ،بردی تو،ای نازدانه می خندم

بدین فسانه که نامش بود دوروزه ی عمر

کنونکه پیرشدم کودکانه می خندم

بنوشخندنکویان ونیشخند جهان

چو جام باده ی من ،اندرمیانه می خندم

توازخرابی این آشیانه نالی ومن

زبی ثباتی هرآشیانه می خندم

نشان روشنی جان پارسایی ماست

که چون سپیده ،من ازاین نشانه می خندم