می خواهم احساس باشم – روح ادراک ها
می خواهم دل باشم - مرز انسان
می خواهم نگاه باشم - پیامبردلها
می خواهم وفا باشم - بهارعشق ها
می خواهم اشک باشم - ا فسون امیدها
می خواهم شعر باشم - اشک سخن ها
می خواهم راز باشم - تنها چیزی که جای می خواهد
می خواهم شبگیروسپیده باشم – باران وژاله باشم و سرانجام یک سیل باشم که به هرچیز رسم ، اوج هستیش را به گوشش بخوانم وبااین بیرنگ لحظه ها ، درنگ نشناسم و بانوازش مهتاب شکل گیرم وبا غرور کوهها به راه افتم وبا صفای نغمه ها به خود آیم و بادیدن ستاره ها به دوری راه خود پی ببرم و ناگهان با طلایه داری یک روح آواره به سوی شهر بیایم تا که شهر را ببینم . راستی اینها همه آرزویندکه من دارم ؟
زندگی جز مجموعه ای اززاریها و اشگ باریها نیست که بندرت درمیان آن لبخندی دیده می شود . اگرهم باشد عمرش ازعمریک شبنم صبحگاه بهاری کوتاهتراست .
و اینک دراین لحظه چشمانم را می بندم ودراندیشه غرق میشوم . اندیشه ای که مثل مرغ وحشی پیرامون همه چیز دورمیزند . وخودو احساسم را درچنگال تقدیر خرد ومضمحل می بینم . مگرنه اینکه احساسات اگر بصورت کلمات دربیاید دیگراحساس نیست . دراین ساعات ودقایق با پای پیاده این راه دراززندگی راطی میکنم وخواهم کردو به خیال خود به سوی سرنوشت نامعلوم خود میروم ، نمیدانم چه تقدیرو سرنوشت درکمینم است ولی بدنبال پیداکردن امیدهای زندگی گام خواهم برداشت .
اینجا شعرو ساز و باده آماده است – من که جام هستیم ازاشک لبریزاست – می پرسم ؟
درپناه باده باید رنج دوران را زخاطربرد؟
بافریب شعرباید زندگی را رنگ دیگرداد؟
درنوای سازباید ناله های روح را گم کرد؟
هم چنان درظلمت شب های بی مهتاب ؟
هم چنان پژمرده درپهنای این مرداب ؟
هم چنان لبریزازاندوه می پرسم ؟ جام اگربشکست ؟ ساز اگربگسست ؟ شعراگردیگربدل ننشست ؟ چه باید کرد!
|