اندیشه نگاه

 

گاه می اندیشم – که چه دنیای بزرگی داریم – چه جهان پیراسته ای – ماچه تصویربه هم ریخته ای ساخته ایم ازدنیا – درچه زندان عبوسی محبوس شدیم – چه غریبیم درآبادی خویش وچه سرگردان درشادی وناشادی خویش – آدمیزاده درختی است ، که باید خودرا تاآب بی امان سبزشود- سایه دهد- خویش را باخودنزدیک کند- دگران را باخویش .

کاش می شد همه جا می رستیم – کاش می شد همه جا می بودیم – کاش می شد خودرا تقسیم کنیم ، بین چندین احساس – بین چندین شهر- چندین ملت .

گاه می اندیشم که چه موجود بزرگی هستیم وچه تقدیرحقیری را تسلیم شدیم وچه تسلیم بزرگی راهستی گفتیم.کاش ما اهل طبیعت بودیم – مادرم باران بود- خوابم اندیشیدن – بسترم بال کبوترها.

کارم آرایش گل بودوپیرایش بید- دوستانم همه افرادصنوبربودند- طلبم ازهمه، جزعشق نبود و به جز مهربدهکارنبودم به کسی . کاش می شد خودرا تبدیل کنیم ، گاه به یک صفحه کتاب – گاه یک تکه حصیر- گاه یک چشمه درآغوش کویر- گاه هرچیزکه هرکس کم داشت – کاش من بیشترازاین بودم باسخاوت ترازاین – باطراوت ترازاین – آفتابی ترازاین – آسمانی ترازاین  و تواناتر- عاشق تر- داناترازاین .

گاه می اندیشم که شکفتن را تفسیرکنم – گاه می اندیشم – که چه دنیای بزرگی داریم و چه موجودبزرگی هستیم کاش می شد خودرا بالابکشیم – کاش می شد خودرا پیوند زنیم – کاش می شد خودراتقسیم کنیم – کاش ای کاش.....................