کوچ

 

ای ابر با سخاوت بارانی - ای روح سرسبز گلستانی - حرمت شکفتن خورشید است - در ژرفنای یک شب ظلمانی.

باز غم آمد به سراغ دلم - آمد و افروخت چراغ دلم - باز غم آهنگ دلم می کند- بی خبر از آب و گلم می کند.

ابری نیست - بادی نیست و می نشینم لب دریا، گردش ماهیها، روشنی ، من ، گل ، آب ، خوشه ی زیست - راه می بینم در ظلمت .

من پر از فانوسم ، پرم از راه ، از پل ، از موج ، پرم از سایه برگی در آب ، چه درونم تنهاست .

ازاین همه دست خسته خواهم کوچید - زین پنجره های بسته خواهم کوچید- رفتند مسافران وجا ماند دلم - ازاین سرشکسته  خواهم کوچید.

وقتی که آفتاب ، دل از کوچه کنده است - تکلیف تلخ پنجره - تحریم خنده است . بوی عبور سبز کبوتر نمی دهد- رویای آسمان که تهی از پرنده است .

همیشه خواستم دریای آتش بسترم باشد          شعاع  سرکش خورشید مژگان ترم باشد

چه بارانهاست امشب درمحیط برق چشمانم    صدای رعد باید خنده های ساغرم باشد

هوای شوخی اغراق دارم اینکه میگویم         زمین و آسمان باید دو برگ ازدفترم باشد