محبوب دل من،
امشب گامهای سکوت را احساس می کنم که میان جانهای هردوی ما در تکاپوست و نامه هایی با خود دارد، لطیف تر از آنچه نسیم بر چهره ی آب می نگارد. آری کتاب دلهای ما را برای دلهامان باز می خواند. اما به گونه ای که خداوند به خواست خویش جانها را گرفتار بند اجسام کرده است، من نیز اسیر واژگانم...
می گویند عشق از آدمی آتشی زبانه می سازد... اما من اینک می دانم که لحظه ی فراق هرگز نمی تواند میان حقیقت معنوی ما جدایی اندازد. چنانکه در نخستین دیدار دانستم که روح من دیری است با روح تو آشناست. و نخستین نگاه من درحقیقت نخستین نگاه نبوده است .
همان نگاه هایی که به من آموخت به خود و جهانیان بگویم، عطایی که خاستگاهش عدل باشد، بزرگتر از بخششی است که سرآغازش نیکی است. و عشقی که زاده ی موقعیتهاست به آب مردابها می ماند.
عمری را فراروی خویش دارم که آن را بزرگ و زیبا می خواهم. عمری همساز با آیندگان و مشتاق ارزش و عشق آنان است. عمری که با دیدار تو آغاز شده و من به جاودانگی اش اطمینان دارم. زیرا معتقدم تو میتوانی قدرتی از خود بروز دهی که خداوند آن را در شکل گفتار و کردار بزرگ درانسان به ودیعت نهاده است. چنانکه خورشید گلهای پاک را می رویاند.
بدینسان به خود و همه نسلها عشق خواهم ورزید، عشقی که برای فراگیر شدن از خود همواره از خودستایی پاک می ماند و برای آنکه ویژه ی تو باشد، از هر ابتذالی والاتر است.
محبوب من ببخشای مرا. من با وجدانی مخاطب باتو نجوی کردم، حال آنکه تو یک نیمه ی زیبای منی و من در آن لحظه که با هم ازدست خدا بیرون آمدیم تو را گم کرده بودم.
(جبران خلیل جبران)
|