قطره های جاری احساس

 

وقتی کسی بیمار گردید، این بیمار دردی را احساس می کند که شادی پادشاهان در برابرش ناچیز و کسالت بخش است. و اوست که روی به دشت ودمن می برد، تا لذت تنهایی را دریابد و حتی تصویر کسی دیگر است که همه جا و همه وقت در برابر چشم اوست و به جز آن دیدگان وی، در هیچ جا چیزی نمی بیند. نزدیکی با او و صدای او، نام او و هم چنین بی آنکه از راز درون خبر داشته باشد، آه  سوزان از دلش برمی خیزد و بیمار این درد، پیوسته درآرزوی دیدارکسی است که، ازدیدارش بیم دارد. آخر مگر نمی دانی که شعر چون جامه ای آهنین است که هزاران خار جانگزا دارد و با این همه شاعر آن را با اشتیاق برتن می کند، تا از نوک هر خار آن قطره ای از خون دلش که غم نام دارد، فرو چکد؟ و من مدتهاست که با دیدگان بسته دیوانه وار در این دنیای تیره راه پیمایی می کنم. گاه خیال می کنم که راه بسی دراز است. گاه نیز آنرا بسیار کوتاه می یابم و در آن هنگام که در نیمه راه نشاط زندگی و رنج مرگ سرگردانم خود را چون شمع می سوزانم، تا رویای شاعرانه ی من در نور آن، زنده بماند. راستی مگر صدای چکیدن قطره های خون دل مرا که غم نام دارد. نمی شنوی؟

برای من همان ناله های تنهایی خویش خوش است. همان ناله های تنهایی و نغمه های جانسوز خوش است، که از مدتهای دراز مونس روز و شب منند. من کور رویا هستم و بیماری من خیال نام دارد. اگر می خواهی دعا کنی. دعا کن. زیرا همیشه نیایش آرام بخش است. اما بدان تا در هرحال تو از گفتن آن دعای مخصوص که باید روح ترا آرام کند کوتاهی مکنی.

                        

                       این پست و بلند عـــــــمر فرسوده مرا            هرلحظه غمی به غم بیفزود مرا

      پس من چه کنم زدور گردون که به جام         گـــر بـــاده نبود خون دل بود مرا