بساط شیطان

بار خدایا... 

 

( آنچه شیطان گره زند باز کن ، و آنچه ببندد بگشا و آنچه بیاندیشد بر هم زن ، و چون تصمیم گیرد باز دار ، و آنچه استوار نماید بشکن

 

دیروز شیطان را دیدم . درحوالی میدان بساطش را پهن کرده بود ؛ فریب می فروخت . مردم دورش جمع شده بودند ، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.

توی بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ ، جنایت ، جاه طلبی و...

هرکس چیزی می خرید و درازایش چیزی می داد . بعضی ها تکه ای ازقلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را . بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگیشان را . شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد . حالم را به هم می زد. دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم . انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت : من کاری با کسی ندارم ، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم . نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبورمی کنم چیزی ازمن بخرد. می بینی ! آدم ها خودشان دورمن جمع شده اند. جوابش را ندادم . آن وقت سرش را نزدیکترآورد و گفت : البته تو با اینها فرق میکنی . تو زیرکی و مومن . زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه . به جای هرچیزی فریب می خورند . ازشیطان بدم می آمد. حرف هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت وگفت . ساعت ها کناربساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگربود دورازچشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم . باخودم گفتم : بگذار یک بارهم شده کسی ، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یکبارهم او فریب بخورد. به خانه آمدم و درکوچک جعبه عبادت را بازکردم . توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت . فریب خورده بودم ؛ فریب.

دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود ! فهمیدم که آن را کناربساط شیطان جا گذاشته ام . تمام راه را دویدم . تمام راه لعنتش کردم . تمام راه خدا خدا کردم . می خواستم یقه نامردش را بگیرم . عبادت دروغی اش را توی سرش بگوبم و قلبم را پس بگیرم . به میدان رسیدم ، شیطان اما نبود . آن وقت نشستم و های های گریه کردم . اشک هایم که تمام شد ، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم ، صدای قلبم را و همان جا بی اختیار به سجده افتاده و زمین را بوسیدم . به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود.