ابدیت

سویی از اقلیم خشک کویر تا همنشین طراوت وزلالی دریا، همچون مسافری جستجوگر و اندیشه پرور، دریا، دریایی بود از سادگی و روشنی و جاری بودن موجهای عاطفه و محبت و فریادها فریادی از دریا و دریا.

همیشه خطی نورانی ما را به خورشید پیوند می داد. و بوی نخلستان لبریز به سوی جویبار آشنایی می کشاند.

طبیعت غرق در زیبایی ، لطافت و ذهن رو به روشنایی طبیعت، عشق.

 زندگی در آشیانه ی یادها و صفای آئینه ها.

ابدیت را صدا میزنیم، ابدیتی که چندان دور نیست و روبروی مردمک خیس چشمانمان رخ می نماید، به او می اندیشیدم، به آن روحی که روبرویم به چیزی فرا میخواند، دردبود و حزنی نبود. تنهایی بود و دلتنگی نبود و مسرور به جلوه هایی که شکوفا می نمود و هنر زندگی کردن می آموخت. ای کاش می شد بیان کرد آن روح سبز را.

کوهها بلندتر، ابرها سپیدتر و آسمان ها آبی تر، زندگی دیگری را به تصویر می کشند و رودها پیچ در پیچ موج و نخل ها ناامیدتر و پرندگان عشق از ژرفای افق نمودار و همه چیز رنگ شیفتگی می گرفت و ما عشق را می فهمیدیم، چرا که دستان پرشکوهی، علف های هرز را می چید و گلسرخ با تابش روشن آفتاب اندیشه ای سبز می شد که عطر زیستن و شیدایی را می پراکند و از چشم ها گرمای محبتی می طراوید که همه چیز را مجذوب می کرد و از انجماد خبری نبود، دست های ما هم تنها نبود، دست هایی بودند که خوبیها را تقسیم می کردند.

نقطه ای در دایره ی عشق و ما در برابرش کف ناچیز.

فریادها و پژواک ها، عاشقانه، رساترین ندای هستی.

و در ریشه ی ما جویبارهایی از عطر گلهای اطلسی.

نگذاریم که آشیانه ی یادها، در انبوهی شاخه های درخت زندگی گم بشود و صفای آینه ها در گذشت زمانه، مکدر بشود. باید که یادها و خاطره ها زنده بمانند و آینه ها پاک، چرا که ما از اقلیم خشک کویریم و فریادمان دریا دریا.