خاطرات دیروز و امروز

 

چه زود بزرگ شدند دستهایت که در باغچه های دیروز به شاخه های آلو سنگ می انداختند، به خاطر می آوری.

در روزگاری که قلبها وحشی اند؟ اگر شاخه ها تمام برگ هایشان را هم بتکانند بهار آرزوها پایان پذیر نیست.

قلبها وحشی اند، دستهایت هر قدر هم بزرگ شوند نمی رسند به ستاره های دور دست، ستاره هایی که برقله های آرزوهای معصومیت نشسته اند.

بیا در دنیای خیالمان سرزمینی بر پا کنیم و با نفسی کوتاه زندگی را آغوش بگشائیم. نمی دانم چه کسی دستم را خواهد فشرد؟ و به رویم خواهد نگریست؟ فقط می دانم که مثل موج ها در دل جوشانم جاری خواهی شد.

رودها به سوی دریاها شتابانند. من رودی هستم که دریاها از چشمانم عبور می کنند، از همین امروز دلم برای انسانهایی که فردا خواهم دید، تنگ شده است.

می خواستم به شور تو شیدا شوم، نشد        درتاروپود عشق تومعنا شوم، نشد

   ابر هزار جنگل جان را به جان خویش            باریده ام که در تو شکوفا شوم، نشد

  گم بوده ام نشد به عشق تو پیدا شوم، نشد   هرگز نشد به عشق تو پیدا شوم، نشد