دست عنایت خدا

  

مهربان خدایم !

سایبانی از جنس اشک و نیاز می‌خواهم ... تا سجاده دلم را در آن بگسترانم ... و با دستان خسته قنوتم ... از تو بخواهم ... که بر وجود سردم ... نور نگاهت را بتابانی و گل های زیبای عشق و ایمان را ... بار دگر در من تازه گردانی ...

 رو به قبله می ایستم ، درمانده از تمام راه‏ها ، به سوی تو می‏آیم ، تا سرگردانی‏ام را در پناه امن تو سامان ببخشم . روزمرگی‏هایم را در بغچه فراموشی مچاله می‏کنم و خود را در آغوش مهربانی‏ات رها می سازم .

عطر دل‏انگیز  اذان در دهلیزهای حیرانی‏ام می‏پیچد و بوی تو را ، در دالان‏های ،تو در توی فطرت می‏پراکند . تو در من منتشر می‏شوی ، و در ذره ذره‏ی وجود من ، احساس من ، اندیشه من ، … ، نفوذ می‏کنی . و من ، همه تن تو می‏شوم . سراپا شوق دیدار تو ، حضور تو که در پیچ و خم وسعت من می‏پیچد ، همه چیز برایم زیبا می‏شود.

من دریچه‏ای می‏شوم به وسعت افق‏های نامشکوف ، من پنجره‏ای می‏شوم به سمت زیباترین چشم اندازهای بکر ، صدای اذان که می‏آید... تو آهسته آهسته در من نفوذ می‏کنی ، قطره قطره در من فرو می‏ریزی ، شبیه یک حس ناشناخته !  آرام آرام در من قدم می‏زنی ، شبیه یک حس سوزنده دلنشین . در من ـ جغرافیای تنهایی من ـ فرود می‏آیی ، وجودم را به آتش می‏کشی ، لحظه لحظه مرا می‏سوزانی و ذره ذره مرا در خود ذوب می‏کنی ، و من قطره قطره در تو حل می‏شوم ، و عطشم را جرعه جرعه با تو فرو می‏نشانم !!

صدای اذان می‏آید...  و من لحظه لحظه به تو نزدیک می‏شوم ، هوای تو ، در من جریان می‏یابد ، و من ، تهی از تمام نیست‏ها ، در تو رها می‏شوم . نرم و سبک ، شبیه قدم زدن بر روی ابرها ! و من چه قدر به تو نزدیکم.

صدای اذان می‏آید … می‏خواهم وضو بگیرم ، نیت کنم ، سجاده‏ای به وسعت پرواز ، پیش روی من است ، عرش انتظار مرا می‏کشد ، و تو ، فراسوی تمام اوهام و خیالات ، به من لبخند می‏زنی ، وضو می‏گیرم و گناهانم چکه چکه بر زمین می‏ریزد ، دست‏ها را بالا می‏آورم ، با تمام دلم ، رو به سوی قبله می‏ایستم ، و تو با تمام بزرگی‏ات مقابل من ایستاده‏ای.

 صدای اذان می‏آید... و تو از تمام روزنه‏ها متجلی می‏شوی. و من با …

و من با ؛ دست‏های آخرین التماس

و من با ؛ با چشم هایی که برای باریدنی تازه لک زده‏ام.

معبودا ! دریاب روح مرا که تیپا خورده بادهای ویرانگر است و به غارهایی پناه می‏برد که خود در گذر بادند.

معبودا ! خونی که در دستان التماسم ضجّه می‏زند ، عطش سال‏ها مردگی است ؛ من مرده‏ام و تویی که می‏توانی « سبز پوشم » کنی یا « سفیدپوش » .

مرا ورق بزن از فصل‏های کهنگی و کسالت ، و بهار آن سوی پنجره را در شانه‏هایم شکوفا کن.

مرا بنوشان از ستاره هایی که به آسمان‏ها نوشاندی.

معبودا ! چه قدر باید دور باشم به خاطر فاصله‏هایی که ساخته پاهای خودم است ؛ مرا از این پاهای دور کننده بگیر تا احساست کنم در کنار دست‏های یخ زده‏ام .مرا بگیر از تنی که به زمین میخکوبم کرده و برای ارتفاع ، دو بال و یک جرعه شورم عطا کن.