لحظه ها را به یاد آر

یارب ....

چندی است که صدای تپش قلبم را نمی شنوم و دست هایم توان نوشتن را ندارد. آیا ازحقارت وجودم است که این چنین شده ام . خدایا !! گم شده ام و منتظر رهایی هستم . خدایا !! دلم را ببین که به سویت آمده است .

 

روزی به دنیا آمدی ، دریک غروب به رنگ انتظار ، انتظار کوچ کلاغ ها ، انتظار بازگشت پرستو .

روزی به دنیا آمدی به رنگ انتظار ، انتظار ظهور نور ، انتظار تولد یک انسان .

روزی متولد شدی ، باز باران آتش شور و اشتیاق سبز بودن را درتو شعله ور کرد. یک روز از بانوی بهار شنیدی که گفت : جوانی عاشقی است .

روزی به دنیا آمدی در آلاچیقی از جنس جوانی که از سقفش آب می چکید ، برگ های بید شاهدند که این تولد ، دردناک نبود ، فراموش شدنی  ومحو بود ....همانند گذرنسیم .

بهار بود اما هنوز از زمستان جدا نشده بود وتو عاشق شدی ، عشق به سبزدیدن باغ ها ، عشق به بو کردن خاک های باران خورده و عشق به رها شدن و پرواز دوباره در وجودت لانه کردهمانند یاکریم کوچکی که همه بهار برپشت پنجره اتاقت لانه می کند.

روزی دوباره متولد شدی ، در تاریکی شب ، در گذر از کوچه باغ های ذهن ، آن دم که در آیینه دل خود را یافتی .

تو دوباره زاده می شوی ، همانگونه که پیش از این هم به دنیا آمدی . تودرآن نقطه مقدس ، در آن آغاز آفرینش ، لحظه ها را به یادآر.  صدای بال فرشتگان که نخستین بار در گوش ات پیچید ، آواز َپر جبرئیل را به یاد آر.  تو با او آمیخته ای ، به یاد آر. روح اش را در قفس جسم تو به ودیعه نهاد . تودیگر خاک نبودی ، تو گرم گرم ازاین دمیده شدن . تو سرشاراز این نورالهی ، ُمهر عشق برتونهاده شد و تو ازآن پس عاشق شدی . لحظه ها را به یادآر ، آن دم که عاشقانه عهد و پیمان بستی : الست بربکم ..... قالو  ، بلی . تو برای نخستین بار چشم گشودی همه نور بود و نور؛ همه عشق بود و عشق ؛ تو با روحی ازجنس او و او با مخلوقی ازجنس خود.

لحظه ها را به یاد آر. خلوت ، سکوت . بگشای چشم . لحظه ها را به یادآر. تا دوباره زاده شوی ، به یاد آر که تو ازجنس اویی ، از روح او . توهمیشه ازآن دمیده شدن سرشاری وتنها به یاد آرکه کوه وجود تو سنگ گران بهایی را درسینه دارد. به یاد آرتا دوباره وهمواره متولد شوی و بمانی . 

تنها بازگرد و لحظه ها را به یادآر.